عکاس نبودیم؛ عکس می گرفتیم. رفته بودیم جبهه که بجنگیم، اما چیزی اطرافمان می گذشت که نمی شد تعریفش کرد. کسی باور نمی کرد. ما گنگ خوابدیده بودیم و عالم تمام کر و کور، باید سند جمع می کردیم؛ سندی که اگر زنده ماندیم، نشانمان بدهد که خواب نبوده ایم، خواب نمی دیده ایم.
کد خبر: ۸۵۱۸۹۰۴
|
۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۴ - ۱۰:۵۳
بسمه تعالی

چهارده سالمان بود. با همسن و سال هایمان در خط مقدم عملیات والفجر مقدماتی می جنگیدیم. هیچ کدورتی با دشمنی که جلوی رویمان ایستاده بود و داشت مثل باران گلوله بر سرمان می ریخت نداشتیم. آنها «برادران مزدور» ما بودند. کافی بود اسیر شوند تا این طرف خط بچه ها در اوج تشنگی آب نداشته ی قمقمه هایشان را هم به آنان بدهند. به فرمان امامی که دوستش داشتیم و همه چیزمان بود، به جبهه آمده بودیم و حالا در اوج گرما و تشنگی، در دشتی صاف و بی حفاظ گیر افتاده بودیم و یکی یکی دور می شدیم. اما فریاد؟! حاشا.

والله چهارده سالمان بود. داشتیم با دست خالی جلوی دشمنی مقاومت می کردیم که زمین و زمان را با آتش مسلسل و کالیبر به هم می دوخت. هر گاه که یکی از ما به خاک می افتاد، دورش را می گرفتیم که سریع به عقب منتقلش کنیم؛ عقبی که تنها چند متر عقب تر از خط مقدم بود و گلوله ی دشمن باید برای رسیدن به تن خسته ی هر کداممان فقط چند متر ناقابل خودش را جلوتر می کشید. آن جا آمبولانس می ایستاد و مجروحانی را که هنوز رمقی داشتند. چند تا چند تا در اتاقکش جمع می کرد و با خود جایی می برد که از گلوله ی تفنگ خبری نباشد و ما تا جایی که نگاهمان قد می داد، تعقیبقش می کردیم که آیا به سلامت سر از این هنگامه ی نبرد درخواهد برد یا نه. شهدا اما می ماندند. وقتی برای انتقال آنها از میدان کارزار راهی نبود. آنها مفقودین سال بعد و شهدای تفحص سال ها بعد بودند و ما نمی دانستیم. دوست هم محلی که تا همین ساعتی پیش داشت کنار مخا اسلحه ی کلاشش را وارسی می کرد، دیگر کنارمان نبود. با آن سربند یا زهرا (س) که از کلاهخود و کلاشش هم بیشتر دوستش داشت و برایش از صد تا جلیقه ی ضدگلوله محبوب تر بود و وقتی به سرش می بست. بسان کسی که در دژ غیرقابل نفوذش آرام بگیرد، آسوده می شد و می خندید، چرا که بیشتر از گلوله از نفسش می ترسید که دم آخر ایمانش را از دستش بگیرد و دو دستی تقدیم شیطان کند. این همه ی واقعیت جنگ نبود، اما حقیقتش هم جز این نبود.

سال بعد تفنگ روی این دوشمان بود و دوربین روی دوش دیگر، عکس نبودیم؛ عکس می گرفتیم. رفته بودیم جبهه که بجنگیم، اما چیزی اطرافمان می گذشت که نمی شد تعریفش کرد. کسی باور نمی کرد. ما گنگ خوابدیده بودیم و عالم تمام کر و کور. باید سند جمع می کردیم؛ سندی که اگر زنده ماندیم، نشانمان بدهد خواب نبوده ایم، خواب نمی دیده ایم. نمی دانستیم این عکس ها به چه کاری خواهند آمد. ما عکاس حرفه ای نبودیم. فطری عکس می گرفتیم. دوربین چشم دوممان بود و همه چیز، جز آن چه را که با دیدنش رویمان را بر می گرداندیم، ثبت می کرد. دوربین فقط همان جاها غایب بود، وگرنه صلح و جنگ و شب عملیات و اردوگاه داشت. با این همه این هم گاهی تعطیل می شد؛ روی آن خاکریز خط مقدم عملیات کربلای پنج، جایی که امیر حاج امینی یک طرف افتاده بود و پوراحمد یک سوی دیگر، سعید جانبزرگی مات مانده بود و خیره به چهره ی خاک گرفته ی پوراحمد نگاه می کرد و لب هایش آرام تکان می خورد: سبحان الله سبحان الله

درباره عکس بالا: 
عراق، شرق بصره، جنوب کانال پرورش ماهی، منطقه عملیات تکمیلی کربلای پنج، دهم اسفند 1365
شهید امیر حاج امینی، بی سیم چی گردان انصار از لشگر 27 محمد رسول الله(ص)، لحظاتی بعد از شهادت
ارسال نظرات