سفرنامه یک نویسنده دفاع مقدس از بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا در سرزمین ژرمن‌ها
معصومه رامهرمزی یکی از نویسندگان ایرانی حاضر در نمایشگاه کتاب فرانکفورت سال گذشته بود،‌ بزرگترین نمایشگاه کتاب دنیا که ترجمه کتاب «یکشنبه آخر»‌ رامهرمزی نیز در آن رونمایی شد. او به نگارش خاطراتش از این سفر پرداخته است.
کد خبر: ۸۵۴۴۴۵۵
|
۳۱ تير ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۸
به گزارش خبرگزاری بسیج،‌ معصومه رامهرمزی نویسنده دفاع مقدس از جمله نویسندگانی بود که سال گذشته در نمایشگاه کتاب فرانکفورت 2014 حاضر شد و در مراسم رونمایی از ترجمه انگلیسی کتابش «یکشنبه آخر»  شرکت کرد. رامهرمزی سفرنامه‌ای از حضور در کشور آلمان نوشته است. تاکنون چهار بخش از این سفرنامه منتشر شده و اکنون قسمت پنجم آن منتشر می‌شود:

روز پنجم:

از پشت شیشه جوان‌هایی را می‌بینم که در گروه‌های‌‌ چند نفره و با سر و شکل عجیب و غریب به سمت نمایشگاه کتاب سرازیرند. پسر و دخترهای جوان به موازات خط تراموا در پیاده‌روی خیابان در حرکت‌اند. تراموا به حدی شلوغ است که خودم را به زور در کنار درب ورودی جا داده‌ام. احتمالاً تا رسیدن به نمایشگاه باید مثل مجسمه در همین‌جا بی‌حرکت بایستم و تکان هم نخورم. امروز مقصد اکثر مسافران تراموا نمایشگاه کتاب است.

با رسیدن به ایستگاه نمایشگاه، قبل از بقیه خودم را بیرون می‌اندازم و نفس راحتی می‌کشم. همراهانم هنوز پیاده نشده‌اند. همسفرم به محض دیدنم از دور دست تکان می‌دهد و خوشحال به سمت من می‌آید و می‌گوید: «کجا بودی؟ خیلی نگران شدم. مگه پشت سر من نبودی؟»

جواب می‌دهم: «مجبور شدم منتظر بمونم تا همه‌ مسافرا سوار بشن و بعد کنار درب تراموا خودم رو جا بدم. نمی‌تونستم وسط اون همه مسافر وارد بشم.» 

پشت چراغ قرمز خیابان اصلی، روبه‌روی درب اصلی نمایشگاه ازدحام جمعیت است. چند سالمند با واکر و ویلچر منتظر عبور از خیابان هستند. سالمندهای آلمانی فعال و امیدوارند و حضور اجتماعی پر رنگی دارند. البته قیافه‌های جدی و بعضاً عبوسی دارند. بعضی از آنها بالای هشتاد سال سن دارند و از ویلچرهای برقی برای تردد استفاده می‌کنند. بعضی ویلچرها بی‌شباهت به ماشین‌های کارتینگ نیست، ظاهرشان به قدری جالب است که آدم سالم هم هوس می‌کند که آنها را سوار شود و براند.

دو دختر جوان کنار ما هستند. آنها خودشان را شبیه به پرنسس‌های انیمیشن کودکان درست کرده‌اند. پوشیدن لباس‌‌هایشان آرزوی هر دختر کوچولویی است. دخترم در دوره‌ کودکی‌اش، همیشه لباس چین‌چینی و پف‌پفی می‌خواست. در زمان خرید، هر لباسی را به او نشان می‌دادیم راضی نمی‌شد و می‌گفت: «پف آستین و چین دامنش کم است». پرنسس صورتی با انداختن یک شکلات آب نباتی اسباب‌بازی روی دوشش، بیشتر خودنمایی می‌کند.

دختران جوان، طوری لبخند می‌زنند و راه می‌روند، گویی باورشان شده که پرنسس‌های جهان خیالی‌ و مهمان یک روزه‌ سرزمین واقعیت‌ها هستند. یکی از همراهان با دیدن آنها برای من توضیح می‌دهد که: «همه‌ افراد در آخرین روز نمایشگاه می‌توانند با خرید بلیط از نمایشگاه بازدید کنند. با اینکه مبلغ بلیط نمایشگاه کم نیست، اما استقبال خیلی خوبی می‌شود. جوان‌ها با لباس‌های مختلف به نمایشگاه می‌آیند و یک فستیوال غیررسمی و مردمی در این روز برگزار می‌شود. این برنامه برای توریست‌ها و مهمانان خارجی نمایشگاه جذابیت زیادی دارد.»

به محل سرویس‌های داخلی نمایشگاه می‌رسیم، باید چند دقیقه‌ای برای سوارشدن منتظر بمانیم. با کمی فاصله، چند دختر و پسر ژاپنی با لباس سامورایی و شمشیرهای چوبی چهار زانو روی زمین نشسته‌اند. چهره‌های جدی آنها سن‌شان را بیشتر از آنچه هست، نشان می‌دهد. خیلی مایلم که از آن‌ها عکس بگیرم اما موقعیت را مناسب نمی‌بینم.

با طولانی‌شدن زمان انتظار، معطل رسیدن سرویس‌ها نمی‌شویم و پیاده به سمت سالن‌های کتاب می‌رویم. محوطه‌ باز نمایشگاه مثل یک سالن مُد بزرگ است که در هر گوشه‌‌ آن شوی لباس و مدل مو برپاست. شهر فرنگ از همه رنگ که می‌گویند دقیقاً همین جاست.

همسفرم می‌خندد: «اروپایی‌ها کلاً شادند و برای خوش گذراندن هیچ موقعیتی را از دست نمی‌دهند». جوان‌های آلمانی سعی کرده‌اند با پوشیدن لباس‌های عجیب و مدل موهای خاص بیشتر جلب توجه کنند. گروهی پسر و دختر شاد و سرخوش از گچ موهای جیغ آبی و سبز و هویجی و قرمز یا پوستژهای مدل‌دار کوچک و بزرگ استفاده کرده‌اند.

دختر جوانی با گذاشتن پوستیژی با دو گوش آبی بلند، شبیه هاپوهای گوش دراز شده است. دیگری علاقه‌مند به مار کبری است و با کمک یک پوستیژ دراز که دور سر و تنش پیچیده‌شده خودش را در گروه خزندگان جای داده است. از این دست جوان‌ها در نمایشگاه کم نیستند، آنها به دنبال دیده‌ شدن هستند؛ جلب توجه به هر قیمت و به هر شکل. به همین دلیل چهره‌ بعضی از آن‌ها به طرز چندش‌آوری نازیباست.

دختری چاق، بلوز و شلوارکی چرم به تن دارد و یک چاقوی بزرگ سلاخی به کمرش بسته است، به سختی می‌توانم ذره‌ای زیبایی یا جذابیت در ظاهر این سلاخ جوان پیدا کنم، اما او آنچنان در جمع دوستانش دلبری می‌کند که گویی ملکه‌ زیبایی و تشخص است. در محله‌ برو بیای نمایشگاه کتاب، چهره‌های زیبا و دل‌نشین کم نیستند. جوان‌هایی که با الهام از داستان‌های کلاسیک خودشان را شبیه قهرمانان این قصه‌ها کرده‌اند.

در محوطه‌ باز نمایشگاه شاهزاده‌ها، پرنسس‌ها و جادوگرهای قصه‌ها چنان خودنمایی می‌کنند؛ گویی قصه‌های کتاب‌ها را جان تازه بخشیده‌اند. این شخصیت‌ها دل‌چسب هستند حتی اگر جلاد ناتینگهام در بین آنها باشد.

برای گرفتن عکس‌های متعدد وقت زیادی را در محوطه‌ نمایشگاه می‌گذرانم. همه‌ بازدیدکننده‌ها شاد و سرمست هستند و صدای خنده‌‌شان از هر طرف بلند است. در رفتار بعضی جوان‌ها نوعی بی‌قیدی و رهایی از همه چیز دیده می‌شود.

چند عکاس با تجهیزات حرفه‌ای، آتلیه‌ای کوچک در گوشه و کنار حیاط برای خودشان دست و پا کرده‌اند و مشغول عکاسی ‌از سوژه‌ها هستند. جوان‌های آلمانی که از اعتماد به نفس بالایی برخوردارند و خیلی خودشان را قبول دارند، در مقابل دوربین عکاس کم نمی‌آورند و در حالت‌ها و شکل‌های مختلف عکس هنری می‌گیرند.

بعضی از آن‌ها هیچ عجله یا علاقه‌ای برای ورود به نمایشگاه ندارند، آنها در محوطه‌ی باز نمایشگاه حسابی خودشان را سرگرم کرده‌اند. چند پسر جوان روی سنگ‌فرش حیاط طوری دراز کشیده‌اند و لم داده‌اند که انگار روی تشک پر قو خوابیده‌اند.

کارم در محوطه‌ باز تمام می‌شود و به سمت سالن ایران می‌روم. در مسیرم نگاهی به چادر منافقین می‌کنم. دو سه مرد میانسال در چادر هستند. به نسبت سر و صدا و ادعایشان در چادر هیچ تجهیزات تبلیغاتی خاصی ندارند. خیلی مکث نمی‌کنم. از دور چند پوستر از جان‌باختگان و چند شعار نوشته‌شده بر دیوار و همچنین پیشخوان کتابشان را می‌بینم.

وارد سالن ایران می‌شوم. همسفرم در غرفه‌ دفاع مقدس نشسته است. یک صندلی پیدا می‌کنم و کنار همسفرم می‌نشینم. یکی از کمبودهای سالن ایران در این چند روز محدودیت تعداد صندلی‌هاست. مرتب صندلی‌ها در دست افراد از غرفه‌ای به غرفه‌ی دیگر جابجا می‌شود.

همسفرم می‌پرسد: «بیرون چه خبر بود، از ما جدا شدی و رفتی.»

به او جواب می‌دهم: «شما هر سال به نمایشگاه می‌یای و همه چیز برات تکراریه، اما همه اتفاقات و آدم‌ها و رفتارهایشان برای من تازگی داره. در ضمن برای من مهمه که با مشاهده‌ دقیق به اطلاعات بیشتری برسم». همسفرم می‌گوید: «می‌خوام به سالن کودک برم. امروز بعضی غرفه‌ها فروش دارن. شاید کتاب یا اسباب‌بازی مناسبی برای دخترم بخرم. شما هم با من بیا، شاید چیز به درد بخوری برای دخترت پیدا کنی».

ـ «نه نمی‌یام .من هنوز از پیاده ‌روی دیشب در محله‌ قدیمی فرانکفورت و میدان شهرداری خسته‌ام».

همسفرم با تأکید می‌گوید: «ولی اگه نبودی حیف می‌شد و دیدن بخش قدیمی فرانکفورت را از دست می‌دادی».

ـ «بله. مخصوصاً ساختمان ساده و نسبتاً کوچک شهرداری که فاصله‌ی زیادی با تصوراتم داشت».

شهرداری تهران ما را عمارت‌زده کرده، حتی ساختمان شهرداری منطقه‌ ما از ساختمان شهرداری فرانکفورت بزرگتر است. در تهران تا چشم کار می‌کند ساختمان‌های عریض و طویل ادارات و سازمان‌های دولتی و بانک‌ها و مؤسسات مالی و اعتباری دیده می‌شود.

با عادت ذهنی‌ای که داشتم، دیشب دنبال یک آسمان‌خراش و برج بودم. مواجهه با آن محله‌ قدیمی و میدان کوچک و ساختمان ساده‌ شهرداری برای من غیرمنتظره بود. تازه همان محوطه‌ کوچک هم در اختیار مردم است و محل استراحت و تفریح مردم. برعکس ساختمان‌های اداری ما وقتی اسم ناحیه و منطقه و معاونت و مرکز می‌گیرد به همان نسبت بوروکراسی اداری‌شان بیشتر می‌شود و مردم بیش از گذشته برای گرفتن امضای یک نامه‌ ساده در بین ساختمان‌ها و اتاق‌ها سرگردان می‌شوند.

همسفرم به سالن کودک می‌رود. چند نفر از ناشران در محوطه‌ نشست‌های تخصصی مشغول گفت‌وگو هستند. در غرفه‌ دفاع مقدس تنها نشسته‌ام. پیرمردی ایرانی با کمری خمیده و به آرامی با یک چرخ دستی به سمت من می‌آید. سرش را زیر انداخته و صورتش زیر کلاه لبه‌دار خاکستری‌اش پنهان شده است. به غرفه که می‌رسد سرش را بلند می‌کند. نفس نفس می‌زند. به او تعارف می‌کنم که بنشیند و کمی استراحت کند.

پیرمرد در شهری کوچک نزدیک فرانکفورت زندگی می‌کند و از مشتری‌های پر و پا قرص غرفه‌ ایران در نمایشگاه کتاب است. می‌گوید:‌ «من سال‌هاست که در آلمان زندگی می‌کنم و خیلی کم فارسی حرف می‌زنم. هر سال به نمایشگاه می‌یام و از غرفه‌ ایران دیدن می‌کنم و در صورتی‌ که کتاب اهدایی هم نصیبم بشه اون‌ رو به خونه می‌برم. خوندن کتاب‌های فارسی به من کمک می‌کنه که زبان مادری‌ام را فراموش نکنم».

ـ «شما با ایرانیا ارتباط ندارین؟ اعضای خانواده‌ شما فارسی صحبت نمی‌کنن؟»

ـ «من تنها زندگی می‌کنم، همسایه یا دوست ایرانی هم ندارم».

یکی از قرآن‌های اهدایی کشور پاکستان را به او می‌دهم، خیلی خوشحال می‌شود. عینکش را از جیبش درمی‌آورد و شروع به خواندن می‌کند. مرد سالمند آرام و کم‌ حرف است و در حرف زدن و حتی حرکت کردن کند عمل می‌کند. او بیش از هفتاد سال سن دارد.

ـ «به راحتی از محل زندگی‌تون به نمایشگاه می‌یایید؟»

ـ «با قطار دو خط عوض می‌کنم و بعد از ایستگاه مرکزی شهر با تراموا خودم رو به نمایشگاه می‌رسونم».

از من می‌خواهد که کتاب‌های دفاع مقدس را به او نشان بدهم. به عکس شهید احمد متوسلیان که روی جلد یکی از کتاب‌هاست، چند لحظه‌ای نگاه می‌کند. حرکات پیرمرد اسلوموشن است و گاهی تأخیر زیاد او در حرف زدن مثل پریدن فیلم در حال نمایش است.

ـ «این آقا از سربازهای جنگ بوده؟»

ـ «بله، او احمد متوسلیان از فرماندهان بزرگ جنگ است».

سؤال دیگری نمی‌پرسد و من هم حرفم را ادامه نمی‌دهم.

آقای امینیان دو کتاب گلستان سعدی و حافظ به پیرمرد هدیه می‌کند. او کتاب‌ها را در چرخ دستی‌اش جا می‌دهد و با حرکت اسلو‌موشن از جایش بلند می‌شود و بدون هیچ حرف و تعارف اضافه‌ای خدا‌حافظی می‌کند و می‌رود.

یکی از ناشران ایرانی به غرفه می‌آید و از من می‌خواهد که با دو خانم جوانی که از کشور سوئد برای بازدید از نمایشگاه آمده‌اند، گفت‌وگویی داشته باشم. آنها نمایشنامه‌نویس هستند و قصد دارند درباره‌‌ زنان جنگ، نمایشنامه‌ای بنویسند و در سوئد اجرا کنند. با خوشحالی می‌پذیرم.

بعد از چند دقیقه آنها می‌آیند. خانم‌ها دو خواهر ایرانی‌اند که مدت‌هاست مقیم سوئد هستند. دختر جوان‌تر گفت‌وگو را شروع می‌کند: «من ادبیات نمایشی خوانده‌ام و سال‌هاست که دوست دارم درباره‌ شرایط زنان ایرانی در جنگ نمایشی بسازم. من برای این کار به اطلاعات و منابع نیاز دارم. به من گفته‌اند که شما می‌توانید به من کمک کنید.»

ـ «بله، ما کتاب‌های زیادی درباره‌ حضور زن‌ها در جنگ داریم. شما دنبال چه موضوع و سوژه‌ای هستید؟ زن‌های ما در جنگ نقش تأثیرگذار و برجسته‌ای داشته‌اند. بخش مهمی از امداد پزشکی جنگ را زن‌ها به عهده داشته‌اند و مراکز پشتیبانی هم عمدتاً با از خودگذشتگی زن‌ها تا پایان جنگ سر پا بوده است.»

ـ «من دنبال این چیزها نیستم. من می‌خواهم به آسیب‌های زنان در جنگ بپردازم. مثل بلاهایی که ارتش عراق بر سر زنان مرزنشین آورده یا قصه اسیران زن و هر فاجعه‌ای که برای زن‌ها پیش آمده است».

ـ «چرا به این موضوع علاقه‌مند هستید؟ قصد دارید زشتی‌های جنگ را به مردم دنیا نشان بدهید؟ یا مشکلات و آسیب‌های زنان ایرانی برای شما مهم است؟»

ـ «من در کودکی با جنگ روبه‌رو شدم. آن روزها همراه خانواده‌ام در کرمانشاه زندگی می‌کردم. با اینکه خاطرات مبهمی از آن روزها در ذهنم مانده اما وحشت و ترس و صدای مهیب هواپیماهای عراقی را فراموش نکرده‌ام. ما از کرمانشاه فرار کردیم و سال‌ها بعد هم به سوئد رفتیم. من از اطرافیانم می‌شنیدم که عراقی‌ها رفتارهای بدی با زنان در روستاهای مرزی غرب و قصر شیرین داشته‌اند. در همه‌ جنگ‌های دنیا خشونت جنسی علیه زنان وجود دارد و زن‌ها بیش از سایر اقشار از جنگ آسیب می‌بینند».

ـ «شما با ساختن چنین نمایشنامه‌ای چه پیامی دارید؟ دنبال متقاعدکردن دولت‌های جنگ‌طلب هستید که در جنگ‌های آینده به زنان آسیب نزدند؟ یا دنبال هشدار به سازمان‌های حقوق بشر هستید که از حقوق زن‌ها در جنگ حمایت کنند یا دنبال توصیف فجایع جنگ هستید؟ بهتر نیست که اول یک مطالعه و پژوهش کلی داشته باشید بعد به سراغ موضوع خشونت علیه زنان بروید؟»

کتاب «من زنده‌ام» در غرفه است. کتاب را به دست دو خانم جوان می‌دهم و درباره‌ شخصیت خانم معصومه آباد و همرزمانش توضیحاتی می‌دهم. خواهر بزرگ‌تر شنونده‌ گفت‌وگوهاست و حرف خاصی ندارد.

ـ «با توضیحاتی که شما می‌دهید این کتاب به من کمکی نمی‌کند من کتابی می‌خواهم که حوادث وحشیانه و تلخ زنان را گفته باشد».

ـ «در غرفه‌ دفاع مقدس چنین کتابی نداریم و کلاً کتاب مستقلی هم که به این موضوع اختصاص داشته باشد چاپ نشده، اما در ذیل خاطرات بعضی از رزمنده‌ها یا در مصاحبه‌های اولیه از راویان جنگ اطلاعاتی وجود دارد».

ـ «من در آینده سفری به ایران دارم آیا می‌توانم با شما در ارتباط باشم و در تهران بیشتر درباره‌ این موضوع گفت‌وگو کنیم و شما به من کمک کنید.»

ـ «من مشکلی برای کمک به شما ندارم، اما هنوز متوجه قصد شما از پرداختن به این موضوع نیستم. بعضی هنرمندان با طرح فجایع جنگ دنبال دعوت مخاطبین به سکوت و سازش هستند. من با این نگاه مخالف هستم. با اینکه ما جنگ‌طلب نیستیم و خواهان صلح و آرامش در همه‌ی دنیا هستیم اما در مقابل ظلم و تجاوز سر خم نمی‌کنیم».

دختر جوان متوجه حرف‌های من می‌شود. آدرس ایمیل و شماره تلفنم را به او می‌دهم تا در آینده بتوانیم در ارتباط باشیم.

یکی از همکاران ارشاد به موقع یک لیوان چای و چند گز و مقداری پسته برای من می‌آورد. از او تشکر می‌کنم.

پذیرایی با نوشیدنی‌ها و خوراکی‌های سنتی ابتکار عمل قشنگی است. مشغول نوشیدن چای هستم که یک خانم ایرانی از راه می‌رسد او مقابل غرفه ایستاده است و به کتاب‌های دفاع مقدس نگاه می‌کند. همسر آلمانی او از دور برایش دست تکان می‌دهد و می‌رود. به خانم ایرانی چای تعارف می‌کنم.

بدون تعارف می‌پذیرد. او روی صندلی کنار من می‌نشیند و جرعه جرعه چایش را می‌نوشد. با تعجب متوجه می‌شوم که او گریه می‌کند.

ـ «ببخشید مشکلی پیش آمده؟»

ـ «نه نه. دلم برای ایران و ایرانی‌ها تنگ شده بود، امروز فقط برای دیدن هموطنام به اینجا اومدم.»

خانم ایرانی مثل کسی که از موضوعی دل پری دارد، زیر گریه می‌زند. خیلی زود چشم‌هایش قرمز می‌شود. همسفرم با چند کتاب و یک کوله‌پشتی برای دخترش از راه می‌رسد. ذوق‌زده و خوشحال است و انگار قله‌ قاف را فتح کرده است، بدون توجه به حضور خانم ایرانی می‌گوید.

ـ «این کتابا را برای دخترم گرفته‌ام. کوله‌پشتی‌اش را ببین. دخترم با دیدن این کتاب‌ها حسابی کیف می‌کنه. کاشکی با من اومده بودی، شاید چیز به درد بخوری برای دخترت پیدا می‌کردی. با ایما و اشاره به او می‌فهمونم که خوشحالی‌اش را برای بعد نگه دارد».

خانم ایرانی هنوز مشغول گریه است، بعد از اینکه آرام می‌شود، از او می‌پرسم‌: «چند ساله که ایران نرفتید؟»

ـ «بیشتر از بیست ساله.»

پیش خودم فکر می‌کنم حتماً برای برگشت مشکلی دارد. این سؤال را ادامه نمی‌دهم.

ـ «در آلمان ازدواج کردید؟»

ـ «بله 8 سالی هست که با هانس ازدواج کرده‌ام. البته این ازدواج دوم منه. سال‌ها قبل با همسر ایرانی و دخترم به آلمان مهاجرت کردم، اما همسرم بی‌خبر من و دخترم را رها کرد و رفت‌. خیلی از زوج‌های ایرانی اینجا از هم جدا می‌شن و با آلمانی‌ها ازدواج می‌کنن.»

همسفرم تازه متوجه قصه‌ زندگی زن می‌شود. با تأسف به او نگاه می‌کند و با حس مادرانه‌ای می‌پرسد: «دخترت چی شد؟»

ـ «او با من زندگی می‌کرد، اما بعد از ازدواجم با هانس، دخترم مایل به ادامه‌ زندگی با ما نبود و مستقل شد، اما با هم ارتباط داریم و همدیگر رو می‌بینیم.»

خانم ایرانی ادامه می‌دهد:

ـ «من فکر می‌کردم اگه با همسر و دخترم به آلمان بیام و پاسپورت آلمانی بگیرم به خوشبختی می‌رسم، که همیشه آرزوش رو داشتم، برای رسیدن به این آرزو کاری نبود که نکرده باشم. همه چیز خوب پیش رفت و با کمک بعضی ایرانیای صاحب نفوذ پاسپورت آلمانی را گرفتیم. اوایلش خیلی خوشحال بودیم، اما به مرور همه چیز رنگ باخت.

همسرم سر به هوا شد و هر روز غیبش می‌زد. وقتی به او اعتراض می‌کردم روی من دست بلند می‌کرد و یه روز هم رفت و دیگه برنگشت. حتی طلاقم را غیابی گرفتم. خودم رو با کار در یه فروشگاه بزرگ زنجیره‌ای مشغول کردم. مدتی به خاطر فشار هموطنان ایرانی افسرده شدم. بعد از مدتی با هانس آشنا شدم و ازدواج کردم و شرایطم بهتر شد.»

خانم ایرانی نفس عمیقی می‌کشد و از ما به خاطر گریه و گلایه‌هایش عذر‌خواهی می‌کند. با اینکه خودش سر حرف را باز کرده و یک نفس قصه‌ زندگی‌اش را مطرح کرده اما مشخص است خیلی چیزها را پنهان می‌کند. او از یک چیزی می‌ترسد و جرأت مطرح‌کردنش را ندارد.

ـ «در حال حاضر با ایرانیا ارتباط دارین؟»

ـ «نه سعی می‌کنم از اونا دوری کنم. چندبار منو تهدید کردن. اوایل در جلسات اونا شرکت می‌کردم، اما به مرور به زندگی‌ام وارد شدن و مراقب رفتارای من بودن. یک‌بار به خانه‌ من اومدن و با دیدن تنها قرآنی که تو خونه داشتم، سرزنشم کردن و قرآن رو با خودشون بردن. از زمانی که با هانس ازدواج کردم، از اونا فاصله گرفتم.»

قرآنی را که در غرفه هست به او هدیه می‌کنم و می‌گویم: «این قرآن را بپذیرید و در خونتون حفظ کنید».

او با صدایی کوتاه جواب می‌دهد: «من آدم دینداری نیستم. نماز هم نمی‌خونم اما همیشه یه قرآن تو خونه داشتم. بالاخره من مسلمونم. از شما به خاطر این هدیه تشکر می‌کنم، اما باید قرآن رو در روزنامه یا کیفی بذارم که دوستان ایرانیم متوجه اون نشن.»

ـ «مگه اونا دنبال شما هستند؟ یا در نمایشگاهند؟»

ـ «بله اونا در نمایشگاه هستند».

مطمئن می‌شوم که آن کسانی که خانم ایرانی را برای گرفتن اقامت کمک کرده‌اند و بعد زندگی‌اش را نابودکرده‌اند؛ منافقین هستند اما به خاطر وحشتی که از آنها دارد، نام‌شان را به زبان نمی‌آورد. شوهر او از راه می‌رسد. با دیدن گریه و اشک‌های همسرش، چشم‌های هانس هم پر از اشک می‌شود.

من و همسفرم با دیدن این صحنه به هم نگاه می‌کنیم و هر دو به این همه مهربانی و انسانیت غبطه می‌خوریم. خانم ایرانی می‌گوید: «هانس مرد مهربانی‌ست و خیلی بیشتر از همسر سابقم که هموطن و هم‌زبانم بود به من محبت می‌کنه».

هانس دست همسرش را می‌گیرد و بعد از خداحافظی از سالن ایران می‌روند. هانس قد بلندی دارد و به لحاظ ظاهری از زن ایرانی‌اش برتر است. عاشقانه به همسرش نگاه می‌کند و می‌توان باور کرد که به راستی او را دوست دارد. من و همسفرم با نگاه آنها را دنبال می‌کنیم. قد خانم ایرانی به شانه‌های همسرش نمی‌رسد و هانس مثل یک محافظ او را همراهی می‌کند.

ظهر شده و ایرانی‌های بیشتری برای بازدید از غرفه‌ به ما سر می‌زنند. ویژگی مشترک همه‌ آنها دلتنگی و حسرت دیدار وطن است، البته بعضی‌ها به ایران رفت و آمد دارند. خانم سالمندی در بازدید از غرفه درد دل می‌کند و برای ایران ابراز دلتنگی می کند از او می‌پرسم: «اگه این همه دلتنگید چرا به کشورتون برنمی‌گردین؟»

او مشکلات مالی‌اش را مطرح می‌کند، «من پاسپورت آلمانی دارم. دولت آلمان خونه و مقرری ماهانه به من می‌ده و همه‌ هزینه‌های درمانم را به عهده داره. اگه به ایران برگردم چه کسی به من خونه یا حقوق ثابت می‌ده». او از همسفرم خواهش می‌کند که سوغات‌های ایشان را در تهران به دست پسرش برساند.

ظهر از غرفه خارج می‌شوم و یک ساعتی در طبقه‌ یک قدم می‌زنم. دنبال غرفه‌ عربستان هستم. شنیده‌ام که آنها امروز به بازدید‌کننده‌ها قرآن هدیه می‌دهند. کاش ما هم هدیه‌ای درخور برای ایرانی‌های بازدیدکننده تهیه می‌کردیم و بیشتر با آن‌ها ارتباط می‌گرفتیم. در راهرو طبقه یک پرنسس صورتی را می‌بینم که تنهایی مشغول دیدن غرفه‌هاست. از او عکسی می‌اندازم تا در بازگشت به ایران به دخترم نشان بدهم. غرفه‌ عربستان را پیدا نمی‌کنم و بعد از ساعتی به سالن ایران برمی‌گردم.

آقای امینیان با دیدن من می‌گوید: «کجا بودید؟ دکتر حسابی برای دیدن شما آمده».

پسر عموی دکتر حسابی معروف که در جلسه‌ رونمایی کتاب «یکشنبه آخر» شرکت داشت، در آخرین روز نمایشگاه برای خداحافظی با ما آمده است. ایستاده سلام و احوالپرسی می‌کنم، اما به نظر می‌رسد که او حرفی بیش از یک خداحافظی ساده دارد. در کنار غرفه‌ طوبی می‌نشینیم. دکتر حسابی از داخل کیفش یک جاشمعی کوچک نگین‌کاری شده و چند شمع بیرون می‌آورد.

با صدایی خفه و با حالت شرمندگی شروع می‌کند: «من جنگ را ندیدم و آن را تجربه نکردم و تنها اخبار جنگ را از رسانه‌های آلمان پیگیری می‌کردم. امروز از شما خواهشی دارم. از شما می‌خواهم که از طرف من این جاشمعی را به ایران ببرید و شب‌های جمعه از طرف من بر مزار شهیدان جنگ شمعی روشن کنید».

اشک‌های دکتر حسابی امانش نمی‌دهد. حرفش را قطع می‌کند. چه روز متفاوتی است روز پنجم این نمایشگاه. امروز در سالن ایران حرفی بیش از کتاب و کتاب‌خوانی است. حرف غم و غربت و تنهایی آدم‌هایی که دل شکسته‌اند و برای گرفتن خبر وطن به نمایشگاه آمده‌اند. دقایقی من و دکتر حسابی به احترام شهدای جنگ در سکوت به آرامی اشک می‌ریزیم.

در محوطه‌ باز نمایشگاه آلمانی‌ها غرق شادی و مشغول بازیگری هستند و با لباس‌های رنگارنگ و چهره‌های متفاوت روز خوشی را سپری می‌کنند و در مقابل ایرانی‌های دلتنگ دنبال نشانه‌هایی از کشورشان هستند. از همه‌ آدم‌هایی که امروز دیدم دکتر حسابی دلتنگ‌ترین آنهاست.

از دکتر حسابی سؤال می‌کنم: «آیا تا امروز به برگشتن فکر کرده‌اید؟ می‌دانم که به اینجا عادت کرده‌اید و بعد از سال‌ها زندگی در اینجا بازگشت به ایران کار آسانی نیست، اما انسان در دوران سالمندی به چیزی بیش از نظم و انضباط و رفاه نیاز دارد و این آرامش را تنها در وطن یا در کنار خانواده باید پیدا کرد».

ـ «متأسفانه من سال‌ها قبل هر آنچه در ایران داشتم را فروختم و همه‌ زندگی‌ام را در اینجا بنا کردم. الآن نمی‌دانم کجایی هستم، آلمانی یا ایرانی. به شرایط اجتماعی و اقتصادی اینجا عادت کرده‌ام اما هنوز نتوانسته‌ام از وطنم دل بکنم».

اصلاً دلم نمی‌خواهد جای دکتر حسابی باشم. در جایی زندگی کنم و حسرت مکان دیگری را به دل داشته باشم. دکتر حسابی بعد از دادن هدیه‌اش به شهدا از همه‌ ما خداحافظی می‌کند و می‌رود.

همسفرم در غرفه‌ ایران هنوز مشغول صحبت با ایرانی‌هایی‌ست که نه برای نمایشگاه که برای یافتن وطن به سالن ایران آمده‌اند. اکثر غرفه‌داران تا ساعت 4 خداحافظی می‌کنند و می‌روند. دکتر شجاعی یک‌بار دیگر از ما دعوت می‌کند که برای شرکت در مراسم شب عید غدیر به مرکز اسلامی فرانکفورت برویم. دعوت دکتر شجاعی را به فال نیک می‌گیرم و نشانه‌ای.

کم کم وسایل‌مان را جمع می‌کنیم، از خانم‌های مجمع ناشران زن و دیگر همراهان سالن پنج خداحافظی می‌کنیم و از نمایشگاه خارج می‌شویم. هنوز جشن مردمی نمایشگاه فرانکفورت تمام نشده و گروه‌هایی از جوانان در حیاط نمایشگاه مشغول گفت‌وگو و شوخی و خنده هستند. لباس یک دختر جوان نظر من و همه‌ همراهان را به خودش جلب می‌کند. لباس سفید و بلند او مجموعه‌‌‌ای از برگه‌های چاپ‌شده‌ کتاب است که به هم دوخته شده. اگر برنامه‌ امروز برنده و جایزه‌ای داشته باشد، صددرصد این دختر جزو نامزدهای اصلی این جایزه است.

باران ملایم و زیبایی مثل روز ورود ما به نمایشگاه می‌بارد. ما قدم‌زنان در زیر باران و نسیم خنک پاییزی از نمایشگاه کتاب فرانکفورت خارج می‌شویم.

ارسال نظرات