دل نوشته:

چشم و دست و پای پدر شما چقدر می ارزد!

چه حکایت تلخی دارد دنیا که در هر نسل و قرن آن، عزیزانی حضور دارند که غریبانه زیستند و غریبانه رفتند.
کد خبر: ۸۵۷۳۶۶۴
|
۰۴ مهر ۱۳۹۴ - ۱۳:۰۸

به گزارش خبرگزاری بسیج استان چهارمحال و بختیاری؛ دل نوشته ای از خواهر بابامیر به مناسبت هفته دفاع مقدس به دفتر خبرگزاری رسیده است که به شرح ذیل تقدیم شما خوانندگان عزیز می شود.

بسم رب الشهداء و الصدیقین

این روزا برای ما نسل سومی ها حکم یک سالگرد، نام و یادبود و برای آن نسل که ما آن را نسل سوخته می نامیم حکم خاطرات عشق و خون را دارد. برای ما حکم فیلم جنگی و سریال و یک سری خاطرات جذاب که بیشتر به داستان های جنگی تخیلی شباهت دارد و برای آن نسل حکم گوشت، پوست، توپ و خمپاره را دارد.

حکم عباس، حسین، علی اصغر ،علی اکبر و قاسم را دارد. با زینب ها و رقیه هایی که سال ها در مرگ و نبودنشان غریبانه گریستند و سوختند و دم نزدند؛ و چه شباهت قریبانه ای است بین زمان امام حسین مان و حال؛ آخر می دانی آن روز بی شرمانه با سنگ به استقبال زینب غمدیده رفتند و اینگونه به جای دلداری، زخم بر پیکرش به یادگار گذاشتند. و امروز با اسم سهمیه و بی حیایی و بی غیرتی سنگ به صورت ماردان شهید می زنند.

چه حکایت تلخی دارد دنیا که در هر نسل و قرن آن، عزیزانی حضور دارند که غریبانه زیستند و غریبانه رفتند. کجایند آنان که ندیدند مادری را که استخوان های فرزندش را در آغوش می گیرد و خاک تربت استخوانش را سرمه چشمانش می کند و کجایند آنان که دم از سهمیه می زنند...؟؟؟؟

باشد...قبول؛ حق با شما، پس معامله می کنیم، چشم های پدرانتان چند می ارزد؟! یا نه، پاها و دستان پدرانتان ارزش سهمیه کدام دانشگاه و پست و مقام را دارد؟! و یا صدای پدرانتان را به کدامین بها می فروشید؟ که تا نام فرزند شهید و جانباز را می شنوید به جای به یاد آوردن سالهای تنهایی یک دختر، مادر و پسر که سالها در انتظار فقط یک بار شنیدن صدای پرمهر پدرشان و برادرانشان به سر می برند، سهمیه ای را به خاطر می آورید که حتی نمی تواند فقط لحظه ای برای آنان پدر شود؛ پدر...!.

پدری که سالها در زندگیمان به بودنش دلگرم بودیم و هستیم؛ ولی آنان فقط با نامی از پدرشان سالها زیسته اند و هر روز تا به داخل خانه وارد می شوند نه با پدر که با عکس پدر مواجه می شوند و یادشان می آید از بچگی هر وقت واژه بابا را بر لب می آوردند، مادر روی از آنان برمی گرداند و سیل اشک از گونه هایش سرازیر می شد.

فرزندانی که روزی دست تکان دادن پدر از پشت شیشه های ماشین بعد از رساندن به مدرسه برایشان آرزو بود و آرزو ماند...، همان هایی که بابا نبود تا با افتخار کارنامه قبولی خود در کنکور را به او نشان دهند... همان هایی که شب عروسی شان چشم به آسمان منتظر بودند تا بابا بیاید و جوان رعنای خود را در لباس دامادی ببیند و در شادی شریک شود؛ اما بابا... فرزندانی که برخلاف دیگر فرزندان عید که می شود به جای بوسه زدن بر گونه های گرم بابا بر سنگ مزارش بوسه می زنند... آری حرف دلشان این است: این زندگی قشنگ من مال شما * ایام سپید رنگ من مال شما * بابای همیشه خوب من را بدهید * این سهمیه های جنگ من مال شما.

دلنوشته: زینب بابامیر

ارسال نظرات