خبرهای داغ:
بهناز ضرابی‌زاده معتقد است که «دختر شینا» یکی از هزاران روایت ناگفته از مردانگی زنان در جنگ است؛ زنانی که جنگ به خانه‌های آنها رسید، اما «زندگی» را حفظ کردند.
کد خبر: ۸۵۷۴۰۸۱
|
۰۵ مهر ۱۳۹۴ - ۱۰:۱۵

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از قزوین ، یک کتاب ساده با روایتی خواندنی از یک زن در جنگ. این تعریفی‌ست کوتاه از «دختر شینا»، کتابی که حاصل گفت‌وگوی بهناز ضرابی‌زاده است با قدم‌خیر محمدی کنعان؛ همسر شهید حاج ستار ابراهیمی هژیر «دختر شینا» روایت یکی از هزاران همسر شهید از روزهایی است که جنگ بر سر خانه‌اش آوار شد و آرزوهای کوچکش را گرفت.

کتاب از خاطرات راوی زمانی که کودکی چندساله در روستای قایش شهرستان رزن، از توابع استان همدان، بوده آغاز می‌شود و تا ازدواج و بعد شهادت همسر ادامه می‌یابد. آنچه کتاب را خواندنی می‌کند، سادگی راوی و خاطرات ساده‌ای است که در زندگی بسیاری از زنان در جنگ رخ داده است. همین سادگی مخاطب را همراه با کتاب می‌کند تا ببیند که سرانجام «دختر شینا» در روزهای سخت زمستان همدان، در لابه‌لای سوت بمب‌هایی که بر سر شهر فرود می‌آید و شبح‌هایی که بر سر هر کوی و برزن‌ نشسته‌اند تا خانه رزمندگان را شناسایی کنند، چه می‌شود.

خدا را شکر می‌کنم که وارد این حوزه شدم. حوزه دفاع مقدس هم برای نویسنده‌ای که در این حوزه فعالیت می‌کند و هم برای کسانی که به ‌سراغ این دسته از آثار می‌روند، برکت دارد؛ از این جهت خدا را شاکرم که مسیر زندگی‌ام را به‌گونه‌ای رقم زد که وارد این عرصه شدم، اما چطور شد که وارد این حوزه شدم؛ من تقریباً کودکی‌ام را با انقلاب و نوجوانی و بخشی از جوانی‌ام را در جنگ گذراندم؛ به همین دلیل من بخش عمده‌ای از زندگی‌ام که کودکی و نوجوانی‌ام بود، در این دوره گذشت؛ از این جهت تجربیات زیادی از جنگ داشتم، اینکه ما چه‌دورانی در شهری که جنگی بود، گذراندیم، بسیار درگیر بمباران شهری بودیم، حوادث جریان داشته در همدان، بمباران محله‌مان و شهید شدن تعدادی از هم‌بازی‌هایم و ... همگی خاطرات من از جنگ را تشکیل می‌دادند. شاید به همین دلیل بود که یکی از آرزوهایم در دوران جنگ این بود که حضوری در جنگ داشته باشم.

خاطرات ضرابی‌زاده از رفتن به جبهه و بمباران شهرهای مرزی

خوب، به هر حال من کودک بودم، نمی‌توانستم وارد جبهه شوم، اما پشت جبهه کارهایی می‌کردیم، مثلاً با انجمن اسلامی مدرسه‌مان یک پایگاهی زدیم و کارهایی انجام دادیم، اما آن کاری که به دل من بنشیند و من را راضی کند، هیچ‌گاه نبود. همیشه فکر می‌کردم که اگر می‌خواهم کاری در خور انجام دهم، باید بروم به جبهه. اقدام هم کردم برای این کار، اما موفق نشدم.

وقتی هم که جنگ تمام شد، خاطرات جنگ همواره همراهم بود. من از نوجوانی داستان می‌نوشتم. همه این‌ها دست به دست هم داد که من وارد این حوزه شوم. در ابتدای امر به این نتیجه رسیدم که حالا که دارم می‌نویسم، از خاطرات همسرم که رزمنده جنگ بود و به نظرم می‌رسید که خاطرات منحصر به فردی هم دارد، شروع کنم. این خاطرات در ماهنامه «کمان» که توسط آقایان سرهنگی و بهبودی اداره می‌شد، منتشر شد. آرام آرام من در حوزه ادبیات پایداری وارد شدم و گذشته از این‌ها، این موضوعات دغدغه اصلی من هم بود. آن دغدغه نوجوانی همراه من بود و حس می‌کردم که حالا توفیق نوشتن به‌همراه من است، بهترین کاری که می‌توانم در دوره میانسالی انجام دهم، نوشتن درباره جنگ است. اول کارم را با داستان کودک و بعد بزرگسال شروع کردم و بعد کم‌کم وارد خاطرات شدم. احساس می‌کردم همان کاری که نتوانستم در دوران جنگ انجام دهم، الآن دارم پس از جنگ ادامه می‌دهم.

من داستان‌نویس هستم، اما زمانی رسید که به این فکر کردم که تا چه‌زمانی می‌توانم به تخیلاتم تکیه کنم؛ در حالی که در اطراف من خاطرات نابی از جنگ وجود دارد. چرا به ذهن خودم رجوع کنم، در حالی که می‌توانم به خاطراتی مراجعه کنم که ماندگاری بیشتری نسبت به داستان‌ دارد؟ اینکه چطور شد رفتم به‌سراغ حاج ستار، باید بگویم که نام ایشان در همدان بسیار شنیده می‌شد. من برای سوژه‌یابی به بنیاد شهید همدان می‌رفتم، آنجا اسم ایشان را بارها شنیدم. گفتم خوب است که به‌سراغ زندگی ایشان بروم و مطالعه‌ای دراین‌باره انجام دهم تا اگر امکانش فراهم شد، سوژه‌ای داستانی از دل زندگی این شهید استخراج کنم. وقتی پرونده این شهید را بنیاد به دستم داد، دیدم بله، اتفاقات خوبی دارد که قابلیت پرداخته شدن دارد، اما حس کردم برخی از سوژه‌ها کار شده است.

از همان ابتدا فهمیدم که به‌اشتباه نیامده‌ام

در پرونده توضیحاتی از همسر و فرزندان ایشان ارائه شده بود. همین  که دیدم همسرشان در زمان شهادت حاج ستار 24ساله بود آن هم با پنج فرزند، گفتم این موضوع عجیب و خوبی‌ست که می‌تواند در قالب خاطرات نوشته شود؛ چراکه مطمئناً همسر ایشان خاطرات ناگفته بسیاری از زندگی‌اش دارد. به‌سراغ همسر ایشان رفتم و خدا را شکر پاسخ خوبی هم دریافت کردم. من در جلسه اول مطمئن شدم که اشتباه نیامدم. ایشان خاطرات بسیار خوبی داشتند. کار به جایی رسیده بود که من برای رفتن به جلسه بعدی، مشتاق‌تر و بی‌تاب‌تر می‌شدم تا ببینم که چه بر زنده‌یاد قدم‌خیر کنعانی گذشته است. فراز و فرودهای زندگی او برایم جالب بود و عجیب من را به‌دنبال خود می‌کشید. هرچند می‌دانستم که پایان این زندگی به شهادت حاج ستار می‌انجامد، اما مشتاق شنیدن بودم. یک حسی بود که آن روزها به من کمک می‌کرد. من هم به ندای درونی‌ام گوش کردم، خدا را شکر که پاسخ خوبی هم گرفتم.

ادامه دارد

1007/ت30/ب

ارسال نظرات
پر بیننده ها