این مطلب درباره «شام آخر» است؛ البته نه آن تابلوی مشهور لئوناردو داوینچی ولی چندان هم از آن دور نیست. اگر داوینچی داستان آخرین شام عیسی مسیح (ع) را بر بوم نقاشی به نحوی نمایش داده است که غم نبودنش مسیح را بیش از پیش درک کنیم، در مورد نمایش احمد سلیمانی وضعیت به دین منوال نیست. در این شام از آن لطافت مسیحایی خبری نیست. اگر لبخندی بر لبانمان جاری میشود از سردی و تلخی دردی است که با وجودمان حسش میکنیم. پنج سرباز در لباسهای خاکی و کلاهخودهای مشکی تجربهای از سر میگذرانند که بابتش سرشان را از دست میدهند: جنگ.
«شام آخر» برای آدمی چه میتواند باشد؟ شما دوست دارید آخرین شامتان را با چه کسی صرف کنید؟ در کنار خانوادهاتان باشید یا در خلوت آن کس که عاشقانه دوستش میدارید؟ دوست دارید در اندیشه آخرین لحظه زندگیتان لقمه آخر را بر دهان بگذارید یا در یک هیاهوی مملو از انسان؟ ممکن است شما هر یک از این گزینهها را دوست داشته باشید؛ ولی مطمئناً دوست ندارید لقمه بر دهان نگذاشته سفر کنید.
احمد سلیمانی در «شام آخر» به سراغ یک مقوله انسانی رفته است؛ اینکه آیا جنگ خوب است یا بد؟ در همان پرده نخست جواب را به شما میدهد: «جنگ بد است.» وقتی خبر شروع جنگ به پنج سرباز داده میشود آنان تنها یک واکنش نشان میدهند؛ کولهپشتیشان را بر زمین میکوبند. با این حال جنگ در «شام آخر» اجتناب ناپذیر است. سرباز باید بجنگد، حتی اگر در دلش نباشد. پس در همان گام اول او دست به سلاح نمیبرد. شروع برایش سوار شدن است،سوار یک کامیون که او را به سمت کارزار ببرد.
سلیمانی برای خلق فضاهای جنگی خلاقیت بسیاری به خرج داده است. استفاده از المانهای نظامی و رسیدن به اسباب نظامی دیگر نکتهای است که در تمام اثر جاری است. کامیون این سربازان از چهار تخت و چند پتوی نظامی تشکیل شده است. در نگاه اول فکر میکنیم که قرار است فضای خوابگاه تداعی شود و ناگهان حرکت - که بیشتر در کنشهای فیزیکی بازیگران وجود دارد - خودرو بودن را به ما فهم میکند. درک همه این تصاویر ساده است و همه گیر. شوخطبعی در بازی و تمایل به خلق فضای کمیک چیزی است که مخاطب را مشتاق میکند به کشف. کشف اینکه این سازه داربستی چه مفهومی دارد و به چه کار میآید. طولی نمیکشد که با یک عملیات تکاروی روبرو میشود و میفهمد بازیگر میخواهد شرایط سخت یک سرباز در جنگ را توصیف کند.
البته سختی تنها به فرود و صعود نیست. این جنبه مکانی دارد. برخی سختیها به زمان وابسته است. مثلاً در چه فصلی از سال باشید. جبهه جنگ به قول معروف خانه خاله نیست. جنگ است و هزار فراز و نشیب. گاهی باید در ظل آفتاب باشی و گاه در سوز برف. در نمایش احمد سلیمانی برف و سرما را انتخاب کرده است تا شاید لبخند را به تلخند ارتقا دهد. تلخندی بر اینکه این همه سختی برای چیست. جوابی هم وجود ندارد. اصلاً ما نمیدانیم این پنح سرباز برای چه میجنگند. ندانستن این مساله فقط یک معنی برای مخاطب دارد: هیچ.
هنر احمد سلیمانی در روایت همین جاست. عموماً با شنیدن کلمه هیچ اذهان به سمت هیچانگاری پیش میرود؛ اما در «شام آخر» هیچ آن چنان جایگاهی ندارد. جنگیدن برای هیچ است؛ ولی برای سربازان با هم بودن است. آنان با هم شوخی میکنند، تجربه میکنند، کمک میکنند، ایثار میکنند و گاهی اوقات شیطنت میکنند. جنگ اگرچه زشت است؛ ولی میشود از دریچهای دیگر بدان نگریست. از دریچه کمدی دیدن جنگ شکل دیگری از آن را به ما نشان میدهد. شاید جهان جنگ سیاه باشد، مثل فضای سالن؛ ولی لحظات آن چیزی نیست که تصور میکنیم. رنگهای شاد هم در جبهه جنگ دیده میشود. انفجار لحظه دهشتناکی است؛ ولی نور و رنگ و تلفیقش میتواند نقاشانه باشد.
تنها رنگ نیست که میتواند جهان جنگ را زیباشناسانه جلوه دهد. تئاتر جهان کنش است و بخش عمده آن در کنشها رخ میدهد. کنشهایی که گاه بوی حماقت میدهد، گاه بوی درایت. هر دو در «شام آخر» حضور دارند. تلاش کارگردان بر نوعی تعادل است. بخشی برای کمدی و بخشی برای وجوه تراژیک. موفق نیز هست. غافلگیری هم میکند. نمونه اعلیاش از خودگذشتگی برای انتحار روی مین است. سه بار تکرار میشود و سه روایت نمایش داده میشود. کمدی و تراژدی در هم تنیده میشود و در نهایت همه چیز در یک فضای کارتونی - فانتزی به پایان میرسد. این فانتزی به شکل قابل تاملش در صحنه «شام آخر» تجلی پیدا میکند. نوعی تعلل در خوردن، یک دعای طولانی و در نهایت بیعدالتی در تقسیم غذا. جهان پارادوکس نمایش مخاطبش را روی صندلی حفظ میکند.
و در این بین، در این رویای جنگ زده، گاهی جنگجو نیز رویا میبیند. او مثل من و شما انسان است. جهانی از احساسات درونش را احاطه کرده است. شرارت نهایت بیتعلقیش به جهان عواطفش است. او مقاومت میکند؛ همان طور که جان اسیر را نمیگیرند. در رقصی شادمانه او را به استقبال مرگ میبرند. چند نت و ضربه بر کلاوینت پیانو، منادی نوع شرینی از رفتن است. سرباز هم رویا میبیند در این تخیل تلخ و خندهدار.
سرباز از باران لذت میجوید. باران او را غسل میدهد. تطهیرش میکند و او را به کام مرگ میفرستد. حال تصمیم با مخاطب است مرگ او را چگونه بپندارد. در قالب عملی قهرمانانه که در اوج زخم به سراغ رفیقش میرود، آن سرباز مجروح یا آنکه پردهای مملو از زهرخند که در آن سرباز بدون هیچ مقاومتی جان به جان آفرین تسلیم میکند. انتخاب با شماست.