خبرهای داغ:
فارس گزارش می‌دهد

دختری که قربانی اعتیاد پدرش شد

دستش را در دست گرفتم، پر از آبله بود، فکر نمی‎کردم که دست یک دختر 26 ساله را در دست دارم، سختی‎های زندگی از او یک انسان سرسخت ساخته بود، انسانی که تمام روزهای زندگی‎اش را برای فردای بهتر جنگیده است.
کد خبر: ۸۶۳۴۲۸۵
|
۱۹ بهمن ۱۳۹۴ - ۲۲:۱۸
به گزارش خبرگزاری فارس از گرگان، داستان زندگی‌اش پر از درد و ناامیدی است اما او امیدوارانه به آینده نگاه می‎کند و پشت سر گذاشتنه این همه سختی را تنها لطف خدا می‎داند.

همین تلاش و اراده ما را به وجد آورد تا پای صحبت‎های این دختر بنشینیم، فاطمه سرنوشت زندگی خود را بسیار بدتر از کودکان خیابانی می‎داند و می‎گوید، قشنگ‎ترین روزهای عمرم را کار کردم، در سن پنج سالگی مرا به کلفتی گرفتند و تا 17 سالگی روزگار به همین منوال سپری شد.

درس خواندن، لباس نو پوشیدن از آرزوهای زندگی من بود، در خانه‎ای که زندگی می‎کردم غذای پس مانده آن خانواده را می‎خوردم و لباس‎های کهنه فرزندانشان را به تن می‎کردم، زن خانواده خرسند بود که یک کلفت در خانه دارد.

حرف زدن از گذشته برایش کمی سخت است در میان کلماتش هر از گاهی بغض گلویش را می‎فشارد، اما لبخندی می‎زند و باز ادامه می‎دهد.

دو خواهر و دو برادر دارم، پدرم در یک اداره کار می‎کرد، اما هر روز که می‎گذشت اعتیاد بیشتر خوره جانش می‎شد و هیچ خرجی به مادرم نمی‎داد، مادرم مجبور می‎شد برای سیر کردن شکم فرزندانش، ما را در یک اتاق 9 متری زندانی می‎کرد و برای کار به خانه مردم می‎رفت و حتی گاهی اوقات گدایی نیز می‎کرد.

اینجا که می‎رسد صدایش لرزان می‎شود و سرش را بالا می‎گیرد تا اشک‎هایش جاری نشود، کمی مکث می‎کند و ادامه می‎دهد، یک بار همراه مادرم به گدایی رفتم، خیابان شالیکوبی (ولی عصر) گرگان هنوز برایم یاد آن روزها را زنده می‎کند، خیلی روزگارمان سخت بود.

او ادامه می دهد پنج سال بیشتر نداشتم که مادرم مرا به یک زن خیر سپرد تا شاید من در کنار این خانواده خوشبخت شوم و این سرنوشت شوم دامنگیر من نشود. اما من دلم برای آن اتاق 9 متری که زندانی می‎شدیم و نون خشکی که مادرم به ما می‎داد تنگ می‎شد.

کمی نگذشت که این زن خیر مرا به عروسش سپرد تا همبازی برای فرزندان او باشم اینگونه از گرگان به ساری رفتم، اما آنجا برای من خبری از یک زندگی خوب نبود، آن زن مرا می‎زد و همه کارهای خانه را به من واگذار کرد و اجازه درس خواندن به من نداد.

شوهرش اگر چه مرد خوبی بود اما نمی‎توانست جلوی بداخلاقی‎های زنش را بگیرد، یک بار مرد خانه برایم کتاب و یک مداد خرید تا درس بخوانم اما زنش نگذاشت، و کتاب را پاره پاره کرد.

10 ساله شدم که مرا مجبور به دستفروشی کرد، او جنس از آستارا تهیه می‎کرد و من در بازارهای هفتگی می‎فروختم.

تا 17 سالگی پیش این خانواده ماندم، وقتی که بزرگتر شدم به فکر فرار افتادم و با کار بیشتر در بازار برای خود مقداری پول پس‎انداز کردم و با کمک شورای بازار برای همیشه از آن خانه بیرون آمدم.

فرار از خانه تاریکی برای این دختر پر خیر و برکت بود او که تا 17 سالگی هیچ چیز به دست نیاوده بود در کمتر از چند ماه درس خواندن را شروع کرد و برای فراموش کردن روزهای سخت زندگیش به ورزش ووشو روی آورد.

او می‎گوید وقتی در نخستین مسابقه‎ام در برابر خواهرزاده مربی‎ام پیروز شدم، احساس زیبایی در من شکل گرفته بود، مربی من از این برد خیلی خوشحال بود، یادم هست که وقتی از ورزشگاه بیرون آمدیم همسرش با یک دست گل منتظر ما بود او جوری به من لبخند می‎زد که احساس کردم پدرم را دیدم.

پدر برای فاطمه تنها یک واژه است واژه‎ای که جز حسرت چیزی دیگری را در وجود دختر قهرمان قصه ما زنده نمی‎کند.

وقتی به زندگی فاطمه نگاه می‎کنیم، با خود می‎گویم در زیر همین آسمانی که ما زندگی می‎کنیم، در همین شهر، شاید هم در کوچه‎هایمان انسان‎های هستند که روی زندگیشان همیشه سیاه بوده و وقتی یک لبخند مهربانی می‎بینند برای همیشه در دل و جانشان ماندگار می‎شود.

فاطمه با تلاش هم کار کرد، هم درس خواند و هم یک ورزشکار شد، کم‎کم به دنبال خانواده‎اش آمد، اما از خانواده برایش نه پدری مانده بود و نه مادری.

مادر فاطمه نتوانست سختی را تحمل کند و با سوزاندن خودش برای همیشه با دنیا خداحافظی کرد.

پدرش نیز چند ماه بعد از مادرش فوت می کند، او وقتی به خانواده‎اش می‎رسد که به جز برادر و خواهرش کسی را نداشت.

او سعی می‎کند با کمک برادر بزرگترش خانواده‎اش را بار دیگر دور هم جمع کند، خواهر و برادر کوچکترش را از بهزیستی به خانه آوردند، یک سالی زندگی کردند تا اینکه برادرش که قبلا نیز سابقه اعتیاد داشت بعد از 18 ماه پاکی دوباره معتاد شد و همه چیز باز هم از دست رفت، خواهر و برادرش به بهزیستی رفتند.

فاطمه باز هم تنها ماند او که تا 17 سالگی شناسنامه واقعی نداشت، توانست بعد از چند سال شناسنامه بگیرد و پس از آن زیرپوشش کمیته امداد قرار گرفت.

فاطمه از کمیته امداد در چند مرحله وام برای کارگشایی و اشتغال دریافت کرده و توانسته کمی به بازار خود رونق ببخشد.

او یک مغازه تره‎بارفروشی داشت، اما از آنجایی پرداخت اجاره برایش کمی سخت می‎شود باز هم به بازارهای هفتگی روی می‎آورد، این دختر پر استقامت در حال حاضر در بازارها دست‎فروشی و در باغ‎ها و زمین‎های کشاورزی کارگری می‎کند.

فاطمه می‎گوید کارم سخت است، اما باز هم خدا را شکر می‎کنم که می‎توانم کار کنم و محتاج کسی نباشم.

آرزوهای او زیاد نیست فقط دوست دارد شرایطی داشته باشد که بتواند درسش را ادامه دهد، فاطمه الان دوم دبیرستان است، کمی درس‎ها برایش سخت شده اما باز هم ناراحت نیست.

این دختر برای مربیگری ورزش وشو نیز امتحان داده و موفق شده اما چون دیپلم ندارد نمی‎تواند مربی شود.

هزینه‎های تحصیل فاطمه زیاد است برای کسی که کار می‎کند و هر وقت فرصت پیدا می‎کند به مدرسه می‎رود مقدور نیست در یک مدرسه دولتی درس بخواند.

او می‎گوید کاش کسی پیدا می‎شد که لااقل کمی در هزینه‎های تحصیل به من کمک می‎کرد تا بتوانم دیپلم بگیریم درس‎های چون زبان و ریاضی برای من که کلاس‎هایم را فشرده پشت سر گذاشتم واقعا سخت است و نیاز به کلاس تقویتی دارم.

کمیته امداد فاطمه را بیمه تامین اجتماعی کرده، به او تسهیلات داده و مستمری بگیر این نهاد است، اما این کمک‎ها برای ساختن یک زندگی کفاف نمی‎کند، او مستاجر است، درس می‎خواند و هوای برادر کوچک‎تر خود که تازه از سربازی برگشته را هم نیز دارد.

فاطمه با زندگی مردانه جنگیده است، هنوز هم پرتوان و با انرژی است، امیدواریم دستانی مهربان پیدا شود تا با کمک خود زمینه را برای تهیه مسکن، ادامه تحصیل و داشتن یک شغل مناسب برای این دختر فراهم کند، تا آینده او همچون گذشته‎اش سیاه نباشد، و زندگی روی خوشش را برایش نمایان کند.

انتهای پیام/

ارسال نظرات
پر بیننده ها