داستان کوتاه/حمیدرضا نظری

مردي كه لبخند مي زند

ايستگاه، خلوت است وتنها ازدور، صداي روح بخش اذان شنيده مي شود... باآمدن قطاربعدي به ايستگاه وگشوده شدن درب واگن، مردي ديگر به آرامي وارد مي شود؛ مردی ميانسال كه شباهت زيادي به یک گروهبان جوان و کشتی گیر، با گوش شکسته دارد...
کد خبر: ۸۶۴۱۷۲۴
|
۰۴ اسفند ۱۳۹۴ - ۱۲:۲۳

به گزارش خبرگزاری بسیج، حمید رضا نظری یک داستان کوتاه سه قسمتی با عنوان " مردي كه لبخند مي زند " که مناسب حال و احوال این روزهای جامعه است را برای خبرگزاری بسیج ارسال نموده که در ادامه آن را می آوریم:


مردي كه لبخند مي زند

سرباز، با چهره اي برافروخته، درحضور افراد گردان برسر فرمانده فرياد زد كه دلش براي نوزادش تنگ شده و نياز به مرخصي اضطراري دارد. و اما فرمانده، تنها يك لبخند زد و درسكوت سرش راپايين انداخت. او به خاطر موقعيت حساس منطقه وتحركات غيرطبيعي دشمن درپشت خاكريزها، همه مرخصي ها را لغوكرد و همين موضوع، خشم سرباز را برانگيخته بود:"با شما هستم جناب فرمانده؛ مي شنوي چي مي گم؟!" و فرمانده هيچ چيز نمي شنيد وتنها به ماموريتي مي انديشيد كه شاید...

*****

... شب از نيمه گذشته بود و در سوسوي نورستارگان درخاكي آبستن حوادث، فرمانده همراه با سرباز و يك گروهبان جوان و کشتی گیر، با گوش شکسته، درماموريتي خطرناك هرلحظه به نوارمرزي نزديك و نزديك تر مي شدند... لحظات به كندي مي گذشت. سكوت درهمه جا بال گسترده بود وتنها زوزه ملايم باد وحشي درفضا پراکنده می شد و به گوش مي رسيد. حضورفرمانده دركنارسرباز، دلهره او را دو چندان كرده بود؛ آيافرمانده كينه اورا به دل گرفته وممكن است دريك لحظه غافلگيرانه از او انتقام بگیرد و... هرسه مرد، دريك خط و به موازات هم حركت مي كردند كه پس از عبور از يك خاكريز، در فاصله اي اندك از نيروهاي دشمن، به ناگهان دردل تاريكي و دريك لحظه تكان دهنده فرمانده به سوي سرباز هجوم برد و با همه توان، پايش را ازجا بلندكرد و با قدرت هرچه تمام تر او را به زمين زد. گروهبان جوان هرگز باور نمي كرد كه فرمانده دست به چنين كاري بزند. او ازفرط درد درون، چشم هايش را برشب وسكوت خوف انگيز بست و...

سرباز با عصبانيت از زمين بلند شدتا باز هم فرياد بزند، كه لبخندمهربان فرمانده او را درجا ميخكوب كرد. فرمانده عرق ازپيشاني زدود و به آرامي و با احتياط، خاك زيرپاي سرباز را كنار زد تا گروهبان ناباورانه چشم بگشايد: " ياامام رضا؛ مين!! "

فرمانده براي خنثي سازي مين رعب انگيز، برخاك خدا بوسه زد و سرباز، شرم زده سرش راپايين انداخت تا ازتیررس نگاه قاطع ومهربان فرمانده اش به دور بماند.

... لحظاتي بعد، درنواي دلنواز پرنده اي ره گم كرده و همزمان باصدای گریه نوزادی زیبا، صداي انفجاري وحشتناک، سكوت شب را شكست و از فرمانده يك گردان، برای همیشه، تنها لبخند زيباي يك مرد به يادگار ماند.

قسمت دوم

يك صداي دلنواز

در دو سوي سكوي مخالف ايستگاه مترو، دو مردغريبه، چشم درچشم هم دوخته اند.

چهره ها آشناست واما ذهن ياري نمي كندتا آن دو به راحتي يكديگررا به خاطرآورند... لحظات به كندي مي گذرند و چيزي به زمان رسيدن قطار به ايستگاه باقي نمانده است. مرد يك- كه كهنه سربازي ميانسال است- در حالي كه سعي مي كند مانع سرفه هاي جگرخراش و دردآورش شود، به حافظه اش رجوع می کندتا شاید از مرد روبرو خاطره ای بیابد. اوآب دهانش را فرو مي دهد و تصاويري گنگ از گذشته نه چندان دور، درمقابل ديدگانش به نمايش در مي آيد...

"... شب است و مرد یک، درخلوت يك كوچه باريك وسياه، بی توجه به کیف دستی اش، به آرامی درحال عبوراست...."

ازدور صدای ممتد سوت قطار به گوش می رسد. مرد دو هم به چهره آشنای روی سکو مقابل چشم دوخته تا شاید نشانه ویادی از او در خاطرش نقش بندد...

" شب است وچشم هاي حريص مرد دو، درخلوت یک کوچه باریک وسیاه،كيف چرمي مرد يك راجست وجو مي كندكه چند قدم جلوتر از او درحال راه رفتن است. مرد دو، ديگرتحمل ديدن چهره رنگ و رو پریده و نگاه گرسنه كودكانش را درگوشه اي از ويرانه های شهر ندارد و هرچه سريع تر بايد كاري بكند. ترس برهمه وجود او غلبه كرده است. ديگرلحظه موعود فرارسيده است. او با نگاهی هراسان درحالی که ضربان قلبش شدت گرفته، بااحتیاط به اطراف نگاه می کند و در یک لحظه غافلگیرکننده..."

قطار مترو، ازدهانه تونل می گذرد تا چند لحظه بعد، درایستگاه توقف کند. تصاویری روشن وشفاف درمقابل دیدگان مرد یک شکل می گیرد و چهره اورا برافروخته می سازد...

"دردل سیاهی شب، مرد یک، چند قدم مانده به مقصدش، دستش را به سمت جیب کاپشن خود می برد تا کلید خانه را بیرون بیاورد که ناگهان مرد دو از پشت سر، با سرعت تمام کیف دستی اش را می رباید و باشتاب پا به فرار می گذارد..."

همزمان با توقف کامل قطار، صداي فرياد مرد يك، نگاه همه مسافران را به سوي خود فرا مي خواند: " بگيرينش! خودشه؛ دزد!.. "

كسي به فرياد او توجهي نمي كند. براي سوارشدن به قطار و فرار، بيش ازچند ثانيه فرصت نيست. مرد يك كه احساس مي كند درد سينه راه نفس اش را بسته است، به سختي فرياد مي زند: " آهاي مردم، نذارين فرار كنه! "

او لنگ لنگان و سرفه كنان، با شتاب تمام ازسكو فاصله مي گيرد و خودش را به پله برقي ایستگاه مي رساند تا هرچه سريع تر برسكوي جهت مخالف حاضرشود، اما به ناگهان پاي راستش از بدنش جدا و او با صدایی مهیب و رعب انگیز، در پايين پله برقي به شدت نقش زمين مي شود؛ انگار صدای انفجار وحشتناک یک مین در پايين ترين و نزديك ترين نقطه ازيك خاكريز دشمن در سال هاي دور، پاي راست يك كهنه سرباز ميانسال را به شدت به لرزه در مي آورد و...

مسافران درواگن هاجابجامي شوند و قطار به حركت درمي آيد و هرلحظه دور ودورتر مي شود... آيا دزد ازدست او خواهدگريخت؟! آيا مرد مالباخته بازهم بايد درحسرت انتقام باقي بماند ؟!

و اما مرد دو، مردد وخسته است؛ خسته ازيك عذاب دروني كه همچون خوره مدت هاست كه همه وجودش رانشانه رفته است. مرد يك، درست زماني به روي سكو مي رسدكه صداي دلنواز" اذان" از بلندگوي ايستگاه، قدرت حركت را ازگام هاي اوگرفته وعرق سردی برپیشانی اش نشانده است؛ برخلاف انتظار او، دزد ازجايش تكان نخورده و همچنان درجاي قبلي خود ايستاده است؛ درحالي كه درميان نواي روح بخش بلندگو، به آرامي اشك مي ريزد. مرد يك، نمی تواند این موضوع ساده را باورکند... او مردد است كه چه باید بكند؛ به بغض كهنه و درگلو مانده و انتقام و آرزوي چندين ساله اش پاسخ بگويد و با همه توان بر صورت دزد سيلي بزند و يا...

*****

... دقايقي بعد، سكوت برهمه جاحاكم است و مسافران، به دو مرد مي نگرند كه چگونه با اشك چشم و درسكوت تمام، همديگررانظاره مي كنند...

اينك، دردوسوي سكوي ايستگاه مترو، دومرد چشم درچشم هم دوخته اند؛ گويي هنوزهم چهره ها آشناست و اما ذهن ياري نمي كندتا آن دو به راحتي يكديگررا به خاطرآورند.

... لحظات به سرعت مي گذرند. با پايان صداي دلنواز اذان و رسيدن دو قطار در هردو سوي ايستگاه، دو مردآشنا، لبخند زنان به سوي يكديگر دست تكان مي دهند...

قسمت سوم

در بالاترين نقطه...

باگشوده شدن درب قطارمترو، زن و مردی ميانسال به آرامي وارد واگن مي شوند. سرفه هاي مداوم مرد و چهره بيمارش، ازدرد نهان او خبرمي دهد. پسرجواني ازمرد فاصله مي گيرد و درگوش ديگري نجوا مي كند: " شيمياييه! "

دختربچه ای از جا بلند می شود وصندلي اش را به مرد هديه مي دهدتا او به فاصله تنها يك ايستگاه بنشيند و خستگي دركند. لب هاي خشكیده مرد، نشان ازتشنگي هميشگي او دارد؛ گويي سال هاست يك جرعه آب خنك ننوشيده است...

قطاربه طرف ايستگاه آخرحركت مي كند و زن با چشمانی نمناک به مرد بیمارش می نگرد تا پرنده خیالش به پرواز درآید و او را به گذشته های نه چندان دورببرد...

*****

"شب است و زن درخواب، دچار كابوس می شود؛ سرباز جوان و مسلحی را می بیند که وحشت زده به فرمانده اش چشم دوخته است؛ فرمانده ای که براي خنثي سازي یک مين رعب انگيز، برخاك خدا بوسه می زند و به ناگهان مین در دستهایش منفجر و پای سرباز و تکه هایی از بدن فرمانده به سوی آسمان منطقه پراکنده می شود و... زن، وحشت زده چشم مي گشايد و فرياد مي زند: " ياحسين مظلوم! " دست زن به طرف ليوان و پارچ روي ميز اتاق دراز مي شود و جرعه اي آب خنك مي نوشد...

****

... درترمينال مسافربري، زن دركنار سرباز به انتظار اتوبوس ايستاده است. مرد، ساك مسافرت به دست دارد و براي ديداريارانش لحظه شماري مي كند: " جبهه كه راه دوري نيست، به زودي برمي گردم؛ صحيح وسالم! مواظب خودت و بچه مون باش!"

*****

... قطار مترو به ايستگاه پاياني مي رسد و زن به خود مي آيد و دیرتر از دیگران از قطار پیاده می شود. مسافران باشتاب هرچه تمام تر به سوي پله هاي برقي ايستگاه هجوم مي آورند و زن آخرین نفری است که باید از ایستگاه خارج شود، اما در پایین ترین نقطه پله برقی با دیدن صحنه ای، پاهایش بی رمق می شود و از حرکت می ایستد؛ در بالاترین نقطه پله برقی، مردی تک و تنها، با چشم هاي بسته و در آرامش كامل، در حالي كه لبخندي زيبا بر لب دارد محكم و استوار ، بر سنگفرش ايستگاه زانو زده است؛ کهنه سربازی که ديگرصداي سرفه اش به گوش كسي نمي رسد و هیچ پسرجواني از او فاصله نمي گيرد...

*****

ايستگاه، خلوت است وتنها ازدور، صداي روح بخش اذان شنيده مي شود... باآمدن قطاربعدي به ايستگاه وگشوده شدن درب واگن، مردي ديگر به آرامي وارد مي شود؛ مردی ميانسال كه شباهت زيادي به یک گروهبان جوان و کشتی گیر، با گوش شکسته دارد...

قطار پس از يك بوق ممتد، از ايستگاه فاصله مي گيرد و به آرامي در سياهي تونل فرو مي رود و هر لحظه از ديده ها، دور و دورتر مي شود.

سرفه هاي مداوم مرد و چهره بيمارش، ازدرد نهان اوخبرمي دهد. پسرجواني ازمرد فاصله مي گيرد ودرگوش ديگري نجوا مي كند: " شيمياييه!... "

مرد به سختي رويش را برمي گرداند و به آن دو جوان نگاه مي كند و به گرمي هرچه تمام تر، به آن ها لبخند مي زند.


ارسال نظرات