به گزارش خبرگزاری بسیج، عكس اين سردار شهيد جوان در ميدان اصلي شهر بابل نصب شده و شايد كمتر كسي بداند سجودي كه بود، چهها كرد و چطور جسم خود را در هالهاي از سرخي خونش پيچيد، تا روحش در ملكوت اعلي جاودانه باشد. اين سردار شهيد در خانوادهاي رشد يافته بود كه شهيدپرور بود و غير از او برادر ديگرش محسن نيز در گيلانغرب به شهادت رسيد. آنچه در پي ميآيد روايت مهدي سجودي برادر شهيدان يوسف و محسن سجودي است كه در گفتوگو با ما راوي روايتهاي برادران شهيدش ميشود.
خانواده شما دو شهيد تقديم اسلام كرده است، ميخواهيم بدانيم چه شرايطي باعث پرورش شهدا در يك خانواده ميشود؟
پدربزرگ ما محمدعلي سجودي حافظ كل قرآن و نهجالبلاغه و خادم علامه سعيدالعلما بابل بود. پدرم هم جزو بهترين مداحان شهر بابل بود. جو مذهبي و انقلابي كه در خانواده حاكم بود، ما و بخصوص برادرم يوسف را به سمت قرآن برد. ايشان در 14سالگي قرآن را با صوت زيبا ميخواند كه نوارش الان موجود است. مادرم روحيه بالايي داشت. نزديك 60سال است كه نماز شبش ترك نشده است. يكي از دلايلي كه فاميلي ما را سجودي گذاشتند، اين است كه پدربزرگ ما خيلي قرآن و نماز ميخواند و به او سجودي ميگفتند. ما دو خواهر و چهار برادر بوديم. يوسف سال 1337 و محسن سال 41متولد شد، من برادر كوچكتر بودم.
شهدا رفتار و منش خاصي دارند، خصوصيات اخلاقي برادرانتان چگونه بود كه لايق شهادت شدند؟
جوانان دهه 60 بسيار جسور و جنگاور و خوشفكر بودند. به هيچ وجه مادي نبودند حتي حاضر به دريافت حقوق از سپاه نبودند و ميگفتند كار ما براي خداست. يوسف بسيار مهربان بود سعي ميكرد با رفتارش مردم را راهنمايي كند. افرادي كه ضد انقلاب بودند را راهنمايي ميكرد، آنها را به جبهه برد، در بين جوانان الگو بود. اصلاً دنياطلب و مادي نبود؛ در 14، 15 سالگي در بحث خودشناسي به درجهاي رسيد كه نماز شبش ترك نميشد. قرآن زياد ميخواند؛ در سپاه بابل زمين تقسيم كردند و به پاسداران دادند. يك آبدارچي به يوسف گفت زمين تو بزرگ است تو فرزند نداري من پنج فرزند دارم. يوسف زمينش را با آبدارچي عوض كرد. اصلاً وابسته به ماديات نبود. زندگي ساده پاسداري داشت. سال 58 ازدواج كرد، دو فرزند دختر و پسر داشت.
يوسف تمام زندگياش با آيات قرآن سپري ميشد. حتي در عمليات آيههاي قرآن را زمزمه ميكرد. ميگفت نگذاريد امام حسين(ع) تنها بماند. ميگفت: امروز عاشورا و اينجا كربلاست، براي اهل بيت مداحي ميكرد. روحيه بسيار بالا و جنگاوري داشت. يوسف در عمليات فتحالمبين با دست خالي سه عراقي را اسير كرد. چون رشيد بود و سرنترسي داشت. در اين عمليات رفته بود از لب رودخانه آب بياورد و اسلحه همراهش نبود. ميبيند سه عراقي آنجا هستند. آفتابه به سمتشان ميگيرد و هر سه را اسير ميكند. تعريف ميكرد وقتي آن سه نفر او را ميبينند ميزنند زير گريه و به راحتي تسليم ميشوند.
يوسف چه سالي وارد سپاه شد؟ چطور از بابل به قم رفت و عضو سپاه آنجا شد؟
يوسف سال 1337 متولد شد و سال 59 من و او با هم عضو سپاه قم شديم. يوسف براي طلبگي به حوزه علميه رفت كه از حوزه جذب سپاه شد. ابتداي استخدامش در سپاه قم و جزو بچههاي عملياتي سپاه قم بود. سال 59 براي حفاظت بيت آيتالله مشكيني انتخاب شد. جزو اولين كساني بود كه براي حفاظت از امام(ره) آموزش ديده بودند. برادرم در بيت مراجع قم و بيت امام راحل بود، اواخر سال 60 بعد از اعلام جنگ مسلحانه منافقين در بابل نارنجك انداختند. وقتي به ما خبر دادند دو تا از بچهها شهيد شدند يوسف درخواست داد تا به سپاه بابل منتقل شود و در گشت ضربت سپاه عضو شد.
از فعاليتيوسف بگوييد. گويا ايشان سمت فرماندهي هم داشت؟
يكي از فعاليتهاي يوسف در عمليات مطلعالفجر بود. 43 نفر پاسدار از بابل در عمليات مطلعالفجر گيلانغرب به شهادت رسيدند و 10 نفر اسير شدند. فرمانده بچههاي بابلي در اين عمليات شهيد يوسف سجودي بود. از طرف ديگر يوسف جزو فرماندهاني بود كه در سپاه بابل عليه منافقين در بابل مبارزه مسلحانه شركت ميكردند. وقتي هجوم منافقين در ششم بهمن در آمل رخ داد رزمندهها به سمت جنگل آمل رفتند و اولين گروهي كه وارد آمل شد با مسئوليت شهيد يوسف سجودي بود كه در درگيري با منافقين، سپاه آمل را آزاد كردند و خيلي از منافقين به هلاكت رسيدند.
سردار شهيد سجودي از همرزمان شهيد زينالدين بودند، چه زماني به لشكر علي بن ابيطالب(ع) رفتند؟
بعد ازعمليات خيبر، يوسف كه در لشكر 25 كربلا فرمانده محور بود، به لشكر علي بن ابيطالب(ع) مراجعه كرد و بدون اينكه كسي او را بشناسد به عنوان يك آرپيجي زن معمولي در جبهه فعاليت ميكرد. آنجا از سابقهاش نگفته بود. يعني اصلاً دنبال پست و شهرت و مقام نبود. سردار قرباني دنبال يوسف در لشكر 17علي بن ابيطالب(ع) گشته و به شهيد زينالدين گفته بود سجودي در اين لشكر است. شهيد مهدي زينالدين هم گفته بود من فرماندهي به اين نام در اين لشكرمان ندارم. آقامهدي پيگير ميشود و به ايشان ميگويند يوسف سجودي نامي داريم كه آرپيجيزن است. ايشان به اتفاق فرمانده گرداني كه برادرم در آنجا آرپيجيزن بود به چادر يوسف ميروند. موقعي كه ميرسند برادرم مشغول قرآن خواندن بود. شهيد زينالدين ميگويد چرا خودت را معرفي نكردي؟ يوسف هم ميگويد: فرمانده يا بسيجي فرقي ندارند. آمديم براي خدا بجنگيم. 10 روز بعد او را فرمانده تيپ 3 لشكر 17علي بن ابيطالب(ع) ميكنند. جالب است كه بعدها شهيد زينالدين خاطرات زيادي از برادرم تعريف كرده بود.
نحوه شهادتش چطور بود؟
يوسف ميگفت دعا ميكنم جنازهام برنگردد. به مادرم ميگفت اگر ميخواهيد شما را روز قيامت شفاعت كنم به هيچ وجه بعد از شهادتم گريه نكنيد. يوسف در عمليات خيبر ميگويد خدايا بهترين دوستانم شهيد شدند، چرا من شهيد نميشوم. بعد از دو ساعت خمپارهاي كنارشان منفجر ميشود و همه دوستانش شهيد ميشوند و او تنها چند تركش ميخورد. آنجا ميفهمد كه قطعاً شهيد ميشود و خدا ميخواست كه او در عمليات بدر، منطقه مجنون و در 26سالگي به شهادت برسد. دوستانش ميگويند لحظه شهادت اشداء عليالكفار» را ميخواند و ميگفت نگذاريد عراقيها و يزيديها به خانه امام حسين(ع) حمله كنند. نگذاريد خيمههاي امام حسين را آتش بزنند و همان لحظه گلوله مستقيم تانك به او ميخورد و از جسمش چيزي نميماند.
از حضور برادر ديگرتان محسن در جبهه بگوييد.
محسن متولد سال 1341بود. در عمليات مطلعالفجر در گيلانغرب، اسفند سال 60 به شهادت رسيد. فرمانده آن عمليات يوسف بود. محسن جزو شاگردان ممتاز دبيرستان بود. قدش بالاي 2متر بود. بسيار مهربان و مؤمن بود. زياد سجده ميكرد و دائمالذكر بود. منافقين از اسمش ميترسيدند. در گشتهاي ضربت سپاه خيلي قوي عمل ميكرد. شب عمليات مطلعالفجر برادرم محسن و شهيد مهدي اسماعيلزاده حكم مأموريت ميگيرند. شهيد اسماعيلزاده بوي عطر شهدا را استشمام ميكند، در حالي كه بقيه از حرفش تعجب ميكردند و ميگفتند ما چيزي احساس نميكنيم. برادرم محسن صبح عمليات مسواك و عطر زد. شب عمليات من كنارش همراهش بودم. در همين حين صداي انفجار عجيبي آمد. در تاريكي دنبال محسن بودم و زخمي پيدايش كردم. گفت اگر شما بمانيد قتل عامتان ميكنند. او روي مين رفته و دو دست و زانوهايش از بين رفته بود. آخرش گفت من تشنهام خدايا خلاصم كن و شهيد شد. پيكرش را نتوانستيم بياوريم. بعد از 8 ماه اسكلت محسن را يوسف در گيلانغرب پيدا كرد. من در لحظات آخر چفيهاي دست محسن بسته بودم كه يوسف از آن چفيه و يقه سفيد پيراهنش او را شناخته بود.