سفرنامه مسافر19 ساله راهیان نور:
نه لباس نو بر تن داشتم و نه از سفره‌ی هفت سین خبری بود. مهم‌تر از همه اینکه تنهایی، کیلومترها دورتر از خانواده‌ام بودم و برای نخستین بار نمی‌شد لحظات سال تحویل در کنار آن‌ها باشم. همه‌ی این‌ها فکر و خیالاتی بود که در راه مدام به ذهنم می‌رسید، اما همینکه پای در جای پای شهدا گذاشتم و به محل تنفس آن‌ها رسیدم همه چیز را فراموش کردم.
کد خبر: ۸۶۵۳۳۴۴
|
۰۸ فروردين ۱۳۹۵ - ۰۷:۵۹
همینکه پای در جای پای شهدا گذاشتم و به محل تنفس آن‌ها رسیدم همه چیز را فراموش کردم.

 یا مقلب القلوب والابصار
یا محول الحال…
همه‌ دور هم نشسته‌ایم و زیر لب دعای سال تحویل را می‌خوانیم.

دلشوره‌ی خاص لحظه‌ی تحویل سال به سراغم آمده و زمان برایم اهمیت بسیار پیدا کرده است. مثل همه خاطرات سال گذشته را مرور می‌کنم و خیلی زود یاد همین لحظات در سال گذشته می‌افتم. یاد وقتی که رها از همه‌ی هیاهوهای رایج، یک گوشه روی رمل‌ها نشسته بودم و خاطرات سال قبلش را مرور می‌کردم. این که چقدر از شهدا دور بودم و حالا که مهمانشان هستم تازه راهم را پیدا کرده‌ام. شاید شما که تا کنون به کربلای ایران نرفته‌اید، نسبت به این سطرها بی‌تفاوت باشید و فکر کنید شعاری است، اما باور کنید که اگر مثل من فقط یک بار لحظات سال تحویل در کنار شهدا بوده باشید، دیگر هیچ‌وقت نمی‌توانید لحظات سال تحویل را درک کنید و دل‌تان هوایی نشود.

نه لباس نو بر تن داشتم و نه از سفره‌ی هفت سین خبری بود. مهم‌تر از همه اینکه تنهایی، کیلومترها دورتر از خانواده‌ام بودم و برای نخستین بار نمی‌شد لحظات سال تحویل در کنار آن‌ها باشم. همه‌ی این‌ها فکر و خیالاتی بود که در راه مدام به ذهنم می‌رسید، اما همینکه پای در جای پای شهدا گذاشتم و به محل تنفس آن‌ها رسیدم همه چیز را فراموش کردم. از «خود» فاصله گرفته بودم و «بی‌خود» در وادی طور قدم می‌زدم و زیر لب «یا حسین» می‌گفتم. مگر نه اینکه کل ارض کربلا… را به چشم می‌دیدم و با پای برهنه در وادی مقدس راه می‌رفتم:

إِنِّی أَنَا رَبُّکَ فَاخْلَعْ نَعْلَیْکَ إِنَّکَ بِالْوَادِ الْمُقَدَّسِ طُوًى

انبوه غبار بود و خاک بود و خاک. سرم را انداخته بودم پایین و عهد می‌بستم با تک تکشان. چشم‌هایم به خاک دانه دانه اشک‌ هدیه می‌داند و عطر خاک باران خورده مستم کرده بود. باد می‌آمد و ذهنم را به هم می‌ریخت تا دوباره از ابتدا شروع کنم: «شهدا قول می‌دهم که… شهدا شفاعت… شهدا دست مرا هم…» باد می‌آمد و فکرم را به دوردست‌ترین خاکریز می‌برد.

بچه‌ها زیر آتش سنگین توپخانه بودند و از روبرو تانک‌ها در حال حرکت. فاصله‌شان نزدیک‌تر می‌شد و امید از دل‌های رزمنگان دورتر. دو نفر آن جلو در چاله‌ای خوابیده و منتظر رسیدن تانک‌ها بودند تا در چشم به هم زدنی بیاستند و متوقفشان کنند.

باد می‌آمد و چشم، چشم را نمی‌دید. تانک‌ها خیلی نزدیک شده بودند. هر دو بلند شدند و روبروی آن‌ها ایستادند. لوله‌ی تانک‌ها به سمت آن‌ها می‌چرخید. اولی شلیک کرد. گلوله‌ی آر پی جی زوزه کشید و به شنی تانک رسید. ستونی از آتش بالا رفت. دومی هنوز شلیک نکرده بود. ایستاده بود و با تنها چشم بازش نشانه‌گیری می‌کرد. بزن! بزن! تانک ایستاده بود و لوله‌اش زل زده بود در چشم آر پی جی زن. بزن! بزن! تانک تکانی خورد و صدای رعدی در جلوی خاکریز پیچید. تانک‌ به حرکت درآمد و هر دو در فاصله‌ای نزدیک افتاده بودند. صدای شلیک دیگری بلند شد. توپخانه امان نمی‌داد و آتش تهیه‌ی دشمن تمامی نداشت. بغض گلویم را گرفته بود و زبانم بند آمده بود.


ارسال نظرات