مامان! بروم دیگر برگشتی ندارم، مثل حضرت فاطمه زهرا (س) و زینب‌(س) رفتار کن خوشحال باش که پسری داشتی در راه خدا به شهادت رسید و سعادتمند شد، ما پیرو خط حسین (ع) هستیم و باخون‌مان درخت اسلام را آبیاری می کنیم.
کد خبر: ۸۶۵۴۴۲۵
|
۱۴ فروردين ۱۳۹۵ - ۱۰:۳۲



خبرگزاری بسیج مازندران، وقتی محمد را دیدم صورتش زخمی، گردنش سوخته و دو تا دستش از بازو قطع بود، به گلویش بوسه زدم و دو تا دستم را به سوی آسمان بالا بردم و گفتم خدایا این سربازی را که در راه تو دادم از من قبول کن.

برای گفت‌وگو با تنی چند از خانواده‌های شهدا به منزل شهید سیدمحمد حسینی واقع در روستای لسفیجان چمستان نور رفتیم، در طول راه سیدمصطفی تقوی از فعالان فرهنگی آن منطقه از کرامات شهید و ایثارگری مادر شهید در طول دوران دفاع مقدس سخن گفت و این مسئله ما را مشتاق کرد تا هر چه زودتر این مادر ایثارگر را از نزدیک زیارت کنیم.

هنگامی‌‌که به منزل شهید رسیدیم ساختمانی که دیوار سمت راستش مشرف به منزل شهید بود، نظرم را به خود جلب کرد، این خانه حیاط نداشت و درب ورودی آن به خیابان مشرف بود.

تعجب کردم ولی چیزی نگفتم، با سلام و احوال‌پرسی وارد حیاط خانه شهید شدیم و پله‌های خانه را بالا رفتیم که در ایوان خانه با خانم جوانی مواجه شدیم که عروس خانه بود، با او سلام و احوال‌پرسی کردیم و وارد اتاق شدیم، هنگام ورود چشمم به خانمی مسن اما بلندقامت و باصلابت افتاد که از صلابت ظاهری‌اش هم می‌‌شد فهمید که مادر شهید است.

Description: http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1395/01/12/13950112000052_PhotoL.jpg

* محمد اولین فرزندم بود

پس از احوال‌پرسی با میهمانان بر روی صندلی چوبی‌اش نشست، گفت‌وگو را با او شروع کردیم و گفتیم خودش را معرفی کند؛ او این گونه لب از سخن گشود: من سیده‌شهربانو حسینی، مادر شهید سیدمحمد حسینی هستم، دارای هفت فرزند پسر و دو دختر هستم که محمد اولین فرزندم بود که به شهادت رسید.

از او می‌‌خواهیم از خصوصیات اخلاقی محمد بگوید، مکثی می‌‌کند و می‌‌گوید: محمد از بچگی اخلاق و رفتار خوبی داشت و از زمانی که به مدرسه می‌‌رفت تمام معلم‌ها به‌خاطر درس و اخلاقش از او راضی بودند و از زمانی که به سن بلوغ رسید هر روز جمعه، غسل جمعه می‌‌کرد و نمازش را سر ساعت می‌‌خواند.

* آشنایی با امام و انقلاب

در اوایل انقلاب که خیلی‌ها نماز نمی‌‌خواندند و روزه نمی‌‌گرفتند، او 50 ـ 60 نوجوان که از خودش کوچک‌تر و یا هم‌سن و سالش بودند را جمع می‌‌کرد و به آنها نماز یاد می‌‌داد و در مورد روزه گرفتن برای آنان صحبت می‌‌کرد و حتی در زمان طاغوت او کتابخانه‌ای در مسجد محل برپا کرد و رابطی می‌‌آمد و عکس یا سخنان امام را در روستا و جلوی مسجد به محمد تحویل می‌‌داد، محمد هم بچه‌های محل را با امام و انقلاب آشنا می‌‌کرد.

هنگامی‌‌که امام وارد ایران شد، محمد 16 ساله بود و وقتی بسیج تشکیل شد؛ در بسیج ثبت نام کرد و در همه فعالیت‌های بسیج شرکت می‌‌کرد و با کمک شهید صفر جعفرزاده و چند نفر دیگر از مردم روستاهای اطراف، برای مردم نیازمند دارو، مواد غذایی و امکانات دیگر جمع‌آوری می‌‌کردند.

* ایستگاه عروج

می‌‌پرسم چطور شد پسرت به جبهه رفت؟ با جدیت گفت چون او سرباز بود و باید می‌‌رفت و اعزام او از آمل انجام شد، سه ماه در تهران آموزش دید، از تهران به پادگان ابوذر کرمانشاه رفت،11 ماه خدمت کرد و در چهارم دی 1360 در منطقه گیلان غرب به شهادت رسید.

گفتیم حاج‌خانم به او پیشنهاد ازدواج ندادید تا ازدواج کند و به‌خاطر متأهل بودن نزدیک شما باشد و از حضور در جبهه صرف‌نظر کند؟ گفت: هم خودم و هم محمد خیلی دوست داشتیم ازدواج کند، پدرش راضی نبود می‌‌گفت او در خدمت است و الان موقع جنگ است و جبهه به او نیاز دارد، بعد از خدمت و پایان جنگ برای او زن می‌‌گیرم.

* این‌بار بروم دیگر برگشتی ندارم

خانم حسینی درباره آخرین صحبت‌هایش با محمد می‌‌گوید: آخرین باری که محمد می‌‌خواست به جبهه برود، کنارم نشست و من و او با هم خلوت کردیم، به من گفت: «مامان! من این‌بار بروم دیگر برگشتی ندارم، ولی تو باید مثل حضرت فاطمه زهرا (س) رفتار کنی و زینب‌وار باشی، تنهایی ناراحتی ندارد، تو خوشحال باش که چنین پسری داشتی و در راه خدا به شهادت رسید و سعادتمند شد، ما پیرو خط حسین (ع) هستیم و باید برویم تا به شهادت برسیم، اگر ما نرویم و کمک نکنیم و درخت اسلام را آبیاری نکنیم این درخت خشک می‌‌شود، ما باید خون‌مان را در راه اسلام و در راه خدا بدهیم.»‏

کمی‌ ناراحت شدم و در خودم فرو رفتم، به من گفت: «مامان! اگر من شهید شدم ناراحت نباش، اگر کسی در رختخواب بمیرد ناراحتی دارد ولی هر کس شهید شود، مردم به استقبالش می‌‌آیند، مادر اسلحه مرا زمین نگذارید و سنگرم را حفظ کنید.» و همین هم شد که پس از شهادت سیدمحمد، 30 الی 40 نفر از جوانان روستا که آن موقع نسبت به جبهه رفتن بی اعتنا بودند، به جبهه رفتند و تعدادی هم به شهادت رسیدند.

* خوابی که مرا آماده شهادت محمد کرد

حاج‌خانم ادامه می‌‌دهد: قبل از شهادت و آخرین باری که او رفت، من خواب دو تا جنازه را دیدم که برای من آوردند و به من نشان دادند، وقتی به جنازه‌ها نگاه کردم یکی محمد و دیگری سردار شهید رمضان عبدی بود.

بعد از این خواب همیشه ناراحت و گرفته بودم و وقتی بستگان علت ناراحتی‌ام را متوجه شدند، به من دلداری دادند و گفتند خودت را ناراحت نکن این فقط یک خواب بود، او صحیح و سالم می‌‌آید و من هم چون او پسر ارشدم بود و از نظر اخلاق و رفتار بسیار دوست‌داشتنی بود، جدا شدن از او برایم سخت بود و به‌خاطر همین خیلی نگرانش بودم، اما مدتی بعد یکی از همسنگران او که از بچه‌های آمل بود، به ما خبر داد که محمد شهید شد.

* وقتی محمد را دیدم

پرسیدیم حاج‌خانم پیکر پسرت را دیدی؟ چطور بود؟ کمی‌‌ مکث کرد و بعد گفت: وقتی محمد را دیدم صورتش زخمی، گردنش سوخته و دو تا دستش از بازو قطع بود، به گلویش بوسه زدم و دو تا دستم را به سوی آسمان بالا بردم و گفتم خدایا این سربازی را که در راه تو دادم از من قبول کن، امام حسین (ع) علی اکبرش را در راه تو و اسلام داد پس نگرفت و من هم او را در راه تو و اسلام دادم پس این امانت را تحویل بگیر.

گفتیم: حاج‌خانم آقای تقوی گفتند شما بسیجی بودید و فعالیت‌هایی در پشت جبهه داشتید! با لبخند گفت: من از سال 60 بسیجی شدم و تعدادی از مادران، خواهران و بستگان شهید را جمع کردم و آنها را هم به عضویت بسیج درآوردم و با کمک این خواهران، برنج، دارو و امکانات دیگر را جمع‌آوری می‌‌کردیم و به جبهه می‌‌فرستادیم، حتی برادرم به‌نام سیدجمال، روغن، کاموا و پارچه از نور می‌‌آورد، یک‌بار هم سه کامیون نان پخت کردیم و همراه با یک کامیون مربا به منطقه فرستادیم.

* حسینیه شهید؛ دارالشفای مومنین‏

از حاج‌خانم حسینی درباره خانه جنب منزل‌شان پرسیدم، در جوابم گفت: این ساختمان منزل قدیمی‌ ما بود که سیدمحمد و بقیه فرزندانم در آن به‌دنیا آمدند و رشد کردند، چون خیلی‌ها از شهید محمد حاجت خواستند و به حاجت‌شان رسیدند و مریض‌های زیادی شفا گرفتند و عده‌ای که اولاد نداشتند صاحب فرزند شدند، من هم برای رفاه حال مردم، تغییراتی در این مکان ایجاد کردم و آن را تبدیل به حسینیه کردم.

عده‌ای از مردم از نقاط مختلف بر سر مزارش که در روستای دیگری هست، می‌‌روند و نذر می‌‌کنند و حاجت می‌‌گیرند، همچنین به این حسینیه هم می‌‌آیند و این مکان به‌نوعی به دارالشفای مومنین تبدیل شده است.

حاج‌خانم حسینی ادامه می‌‌دهد: وقتی محمد 14 سال سن داشت، چند شب متوالی متوجه صوت قرآن در اتاقش می‌‌شدم، وقتی بالای سرش می‌‌رفتم، می‌‌دیدم او در خواب قرآن می‌‌خواند، انس و الفت او با قرآن به حدی بود که در طول شب و زمان خواب هم ذهن او آیات قرآن را مرور می‌‌کرد.‏

در آخر این چنین صحبت‌هایش را به پایان رساند: آن‌هایی که رفتند کار حسینی کردند و آن‌هایی که هستند باید کار زینبی کنند، راه شهدا را ادامه بدهند و مسئولان جلوی بدحجابی، فساد و بی‌بندوباری را بگیرند، نباید بگذارند خون شهدا و جوانان‌مان به هدر برود.‏

Description: http://media.farsnews.com/media/Uploaded/Files/Images/1395/01/12/13950112000053_PhotoL.jpg

شهید سیدمحمد حسینی فرزند سید احمد و سیده‌ شهربانو یکم فروردین‌ ماه 1340 در شهرستان نور دیده به جهان گشود و به‌عنوان در لشکر 81 زرهی کرمانشاه در منطقه سرپل‌ذهاب بر اثر درگیری با منافقین و اصابت ترکش جام شهادت را سرکشید.

ارسال نظرات
پر بیننده ها