به گزارش پایگاه خبری انجمن هنرهای تجسمی انقلاب و دفاع مقدس :
اشغال سفارت ایران در لندن واقعه‌ای بود که در روز چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۵۹ (۳۰ آوریل ۱۹۸۰) توسط عده‌ای که خود را از طرفداران خودمختاری خوزستان می‌نامیدند آغاز شد و به اشغال شش روزهٔ سفارت ایران در لندن انجامید.
کد خبر: ۸۶۶۸۰۰۱
|
۱۲ ارديبهشت ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۷

اشغال سفارت ایران در لندن واقعه‌ای بود که در روز چهارشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۵۹ (۳۰ آوریل ۱۹۸۰) توسط عده‌ای که خود را از طرفداران خودمختاری خوزستان می‌نامیدند آغاز شد و به اشغال شش روزهٔ سفارت ایران در لندن انجامید.

شش فرد مسلح که خود را از اهالی عرب استان خوزستان معرفی می‌کردند با حمله به سفارت ایران در لندن، ۲۶ تن از کارکنان و مراجعان را گروگان گرفته و ساختمان را به اشغال خود درآوردند.

شش گروگانگیر که خود را وابسته به سازمان سیاسی خلق عرب معرفی کردند خواستار آزادی چندین زندانی سیاسی در خوزستان و اعطای خودمختاری به این منطقه شدند.

این گروگانگیری به مدت ۶ روز ادامه داشت و در این مدت سفارت ایران در اشغال بود و محوطه مقابل سفارت ایران و ابتدای "هایدپارک" مملو از جمعیت هوادار جمهوری اسلامی و مخالفان آن بود. 

در فاصله اشغال سفارت و حمله نیروهای پلیس به داخل ساختمان، گروگان‌گیرها چند نفر از جمله یک کارمند شبکه خبری بی.بی.سی، یک توریست پاکستانی، یک خانم منشی سفارت، یک خبرنگار سوری و یک خانم مسئول روابط عمومی سفارت را آزاد کردند.

در میان گروگان‌های باقی مانده نیز دو دیپلمات ایرانی به نام‌های عباس لواسانی (وابسته مطبوعاتی) و علی اکبر صمدزاده شهید و غلامعلی افروز کاردار و علی دادگر مترجم محلی سفارت نیز توسط گروگان‌گیرهای مسلح زخمی شدند. لواسانی به دلیل درگیری لفظی با گروگان‌ها و صمدزاده در جریان حمله ماموران به سفارت شهید شدند.

با شهید شدن لواسانی، مذاکرات ماموران دولت بریتانیا برای حل مسالمت آمیز ماجرا به بن بست رسید و تصمیم برای انجام عملیات نجات گروگان‌ها قطعی شد. نیروهای پلیس انگلستان که قبلاً با روش‌های مختلف در پنجره‌ها، شومینه‌ها و دیوارهای سفارت ایران وسایل شنود و مواد منفجره کار گذاشته بودند اندکی پس از ساعت ۱۹ روز دوشنبه ۱۵ اردیبهشت به محل هجوم برده و در عملیاتی که تنها ۱۱ دقیقه به طول انجامید چهار نفر از تروریست‌ها را کشته و گروگان‌ها را آزاد کردند. عکس های زیر که در جریان ۶ روز گروگانگیری در سفارت ایران در لندن توسط "پیتر مارلو" Peter Marlow گرفته شده است ( وی دو ماه پیش درگذشت ۱۹ ژانویه۱۹۵۲ – ۲۱ فوریه ۲۰۱۶)متن و حواشی این گروگانگیری و عملیات نجات را نشان می دهد.

دکتر غلامعلی افروز که این روزها در دانشکده روانشناسی دانشگاه تهران به تدریس، تحقیق و پژوهش اشتغال دارد، روزگاری کاردار سفارت جمهوری اسلامی ایران در لندن بود. آن‌گونه که خود روایت می‌کند، در همان روز‌هایی نخست پیروزی انقلاب اسلامی، با پیشنهاد شهید دکتر بهشتی به ابراهیم یزدی وزیر امور خارجه وقت ایران راهی لندن می‌شود تا مسئولیت سازماندهی و اداره فعالیت‌های نمایندگی رسمی ایران در انگلستان را عهده‌دار شود.

او در سالگرد ماجرای حمله به سفارت ایران در لندن در گفت‌وگویی تفصیلی با تسنیم ناگفته‌هایی از این واقعه را روایت می‌کند. آنچه پیش‌روی شماست، مشروح این گفت و گو است:

آقای دکتر! شما در زمان اشغال سفارت ایران در لندن، به‌عنوان کاردار در آنجا حضور داشتید. شاید یکی از نکات قابل‌تامل درخصوص اشغال سفارت ایران این است که این اتفاق چند روز بعد از حمله آمریکا به طبس رخ می‌دهد و افراد مهاجم، عراقی‌هایی هستند که چند ماه قبل از حمله عراق به ایران سفارت کشورمان در لندن را اشغال می‌کنند.

در رابطه با سوال شما باید عرض کنم که عراق همان موقع به جاهای مختلف حمله کرده بود و در نقاط مرزی مستقر شده بودند. حتی افرادی هم در این حملات شهید شده بودند؛ پس عملا جنگ شروع شده بود.

درست است که درگیری‌های پراکنده‌ای وجود داشت، اما این اتفاق دهم اردیبهشت ۵۹ رخ داد؛ در حالی‌که آغاز جنگ در شهریور ۵۹ است.

اصلا از همان زمان شهید چمران درگیر بود؛ هم در اردیبهشت و هم خرداد درگیر بودند. در سال ۵۹ زمانی‌که بنده به سفارت ایران در لندن اعزام شدم، در شورای فرماندهی سپاه بودم. البته به‌طور همزمان، رئیس سازمان استعدادهای درخشان و مشاور شهید رجائی بودم و در دانشگاه هم درس می‌دادم؛ لذا سرم خیلی شلوغ بود. یک‌روز شهید بهشتی من را به دفترش دعوت کرد و گفت که قرار شده است شما به لندن بروید. از آنجایی‌که ما در آن زمان هیچ رابطه‌ای با آمریکا نداشتیم، سفارت لندن برای ما بسیار مهم بود. به شهید بهشتی گفتم که من در آمریکا درس خواند‌ه‌ام و با لندن آشنایی ندارم. ایشان گفت که بروید؛ آقای دکتر یزدی هم در جریان است و باید حکم شما را بدهد. دکتر یزدی در آن زمان وزیر خارجه بود.

این کار برای من مشکل بود. گفتم که من کار دیپلماتی نکرده‌ام؛ البته سنی هم نداشتم. ایشان مخالفت کرد. مجموعا نظرشان این بود که بروم. خدا رحمتشان کند؛ خیلی به من لطف داشتند و آشنایی زیادی با هم داشتیم. قبل از انقلاب که به ایران آمدم، چند تا خبرنگار بردم و با او مصاحبه کردم. مصاحبه‌هایی هست که هنوز هم فیلم آنها را در شبکه‌های خارجی پخش می‌کنند؛ یکی به‌نام "shah and mullahs" و دیگری به‌نام "the priest moves" که درباره شهید بهشتی است. خبرنگار ITv را بردم و کارهایش را انجام دادم. من عضو کمیته ستاد استقبال از امام و مسئول امور بین‌الملل این ستاد بودم؛ در آنجا خبرنگارها را تر و خشک می‌کردیم.

نهایتا به لندن رفتم که آقای دکتر سروش و فرمند آنجا بودند. دکتر خرازی از ما استقبال کردند که بعد از آن، من کلید سفارت را گرفتم و آنجا را افتتاح کردم. قبلا افرادی در آنجا بودند، ولی بعد از انقلاب کسی از ایران به آنجا نرفته بود و برای اولین بار من به عنوان نماینده رسمی جمهوری اسلامی ایران به لندن رفتم. بعد از مدتی دیدم با این که انقلاب شده، اما هنوز عده‌ای در سفارت طرفدار شاه هستند و گروهی هم سنگ بختیار را به سینه می‌زنند. در آنجا برای آنها جلسات قرآن و نهج‌البلاغه می‌گذاشتم و هیئت حضرت ابوالفضل(ع) را ادامه می‌دادیم.

نهایتا دیدیم که برخی منتظر این هستند که فقط اطلاعات بگیرند. یک روز به کارکنان سفارت گفتم آنهایی که نمی‌خواهند با جمهوری اسلامی کار کنند، آزادند و می‌توانند بروند؛ اما اگر می‌خواهند اینجا کار کنند، شرایطی دارد. در نهایت کسی را بیرون نکردیم، ۲ نفر رفتند و آن طرف سفارت ایستادند و شروع کردند به فحش دادن و مرگ بر افروز گفتن!

من به محل اقامت سفیر نرفتم؛گفتم آنجا را برای مجروحان نگه داریم؛ چراکه مجروحان و جانبازان ۱۷ شهریور را به لندن می‌آوردند و بستری می‌کردند، فکر کردم که بهتر است بعد از عمل دوران نقاهت را در آنجا بگذرانند. در غیر این‌صورت مجبور بودند شبی ۱۰-۱۵ پوند پول هتل بدهند که هزینه قابل‌توجهی بود. در محل اقامتگاه سفیر، تختهایی را قرار دادیم و آنجا را استراحتگاه جانبازان قرار دادیم. این کاری انقلابی بود.

من به همراه همسرم و یکی از دوستان به آپارتمان کوچکی رفتیم که مال سفارت بود. البته خانم بنده را در پارک اذیت کردند و حتی روسری او را کشیدند. بنابراین او برگشت و من در آنجا تنها ماندم. در بررسی هایی که از سفارت داشتم، انباری را پیدا کردم و دیدم که پر از مشروب است! گفتم که الان چند سال از انقلاب گذشته؛ چرا این‌ها را دور نریخته‌اید؟ آقای فلاحی که مستخدم سفارت بود گفت آقای کاخی - که از زمان شاه در آنجا مانده بود - گفته که قرار است اینها را پس بدهیم. او را خواستم و او گفت که قربان ببخشید این‌ها حدود ۵۰-۶۰هزار پوند قیمت دارد. اینها را راجی سفیر شاه به‌دستور هویدا و دربار از ایتالیا خریده بود. زمانی‌که درباری‌ها جشن داشتند، ایرانی‌ها هفته‌ای سه روز می‌آمدند و این شراب‌های تازه را با هواپیما تحویل می‌گرفتند. من گفتم که حرام است و مگر خبر ندارید که انقلاب شده؟! گفت می‌خواهیم پس بدهیم. گفتم بریزید دور. آقای گیتی آمد که آدم خوبی هم بود. وی در زمان شاه رایزن بود و پدرش هم مسجد صد گیتی را روبروی دانشگاه - در خیابان جمهوری - ساخت که الان به مسجد سجاد معروف است. گفت که آقای دکتر اگر اجازه بدهید این‌ها را پس بدهیم؛ چراکه شما هم پول لازم دارید و من مکاتبه می‌کنم که ۶۰هزار پوند پول برگردد. این حرف‌ها یک درصد من را به تردید انداخت؛ به دلیل این‌که گفت خرید و فروش نمی‌کنیم بلکه می‌خواهیم پس بدهیم. بدین ترتیب در انبار را بستم و لاک و مهر کردم که کسی آن را باز نکند؛ چراکه خودشان مخفیانه می‌خوردند.

هفته بعد به تهران آمدم و بلافاصله به قم رفتم تا با آقا ملاقات کنم. حاج احمد آقا گفت چه کار داری؟ گفتم که با آقا کار واجب دارم. گفت چه کاری داری؟ گفتم چند تا کار واجب دارم. وقتی من به سفارت رفتم، شهید چمران یک نامه به من داد.

در همان ابتدا چه کسی شما را به وزارت خارجه معرفی کرد؟

شهید بهشتی؛ خود دکتر یزدی هم من را می‌شناخت و حکمم را داد. شهید چمران که وزیر دفاع بود، من را خواست و گفت که بدین‌وسیله به شما وکالت می‌دهم که نماینده وزیر دفاع در کل اروپا می‌شوید. اسناد تمام این حکم‌ها هم موجود است. ما در آن زمان در فرانسه و اسپانیا نیروی دریایی داشتیم و در لندن هم کشتی خریده بودیم و ارتش زیادی در اروپا داشتیم. دفتر، تشکیلات، تجهیزات و دوره آموزشی داشتیم و باید به آن‌ها سر می‌زدم، خیلی قوی بودند.

آن زمان هنوز دفاتر تعطیل نشده بود؟

نه؛ فعال بودند اما حقوق آن‌ها نرسیده بود و بهانه‌گیری می‌کردند. بنابراین لازم بود به وضعیت آنها رسیدگی کنیم. نزد امام آمدم تا از ایشان اجازه شرعی بگیرم. گفتم که مشروبات را کشف کردم و می‌خواهند به شرکت ایتالیایی پس داده و پول‌ها را بگیریم. امام فرمودند که خیر! بریزید دور. گفتم که حاج آقا! گفتند می‌خواهیم اینها را پس بدهیم. باز هم گفتند: بریزید دور. من هم مثل عوام‌الناس می‌خواستم مثلا امام را متوجه کنم . باز هم گفتم که من مقلد شما هستم و می‌دانم که خرید و فروش حرام است اما این فسخ خرید است. امام نگاهی عاقل اندر سفیه کردند و گفتند: بریزید دور. یعنی مشروب را حتی نمی‌توان پس داد؛ در حالی‌که پس دادن مشروب طوری است که اگر بخواهید آن را پس بدهید، شاید گران‌تر هم بخرند. امام دست خود را تکان دادند و با لبخند گفتند که بریزید دور؛ با همین لحن. من می‌خواستم امام را متوجه کنم که خرید و فروش نیست و فقهی عمل کنم؛ به همین دلیل دائم به امام توضیح می‌دادم. البته امام خیلی به من لطف داشتند و من را دوست داشتند.

خیالم جمع شد و به لندن برگشتم. غروب جمعه گفتم که هیچ کارمندی به خانه نرود و همه به زیر زمین بیایند. از زمان حضورم در لندن، چهار نفر دانشجو به سفارت ایران آورده بودم که کار می‌کردند. گفتم همه مشروبات را خالی کنید و در چاه بریزید. گفتند که آقا اینها گران است و هر کدام ۱۰ یا ۱۵ پوند قیمت دارد. من هم مثل امام گفتم که بریزید دور. یکی را برداشتم و گفتم که این چیست؟ گفتند فلان نام(نام یک نوع شراب بود). من هم که نمی‌دانستم چطور باید درش را باز کنم. آنها در بطری‌ها را یک به یک باز می‌کردند که با صدای بلندی به سقف زیر زمین می‌خورد.

در حالی‌که مشروب‌ها را دور ‌می‌ریختند، من دیدم که فلاحی مستخدم، یکی یکی جمع می‌کند و می‌برد. او را صدا زدم و گفتم اینها را کجا می‌بری؟ گفت که رفتگر به اینجا می‌آید و من به او کادو می‌دهم؛ عادت دارم که کریمس و عید پاک به آنها کادو می‌دهم. گفتم کادو هم حرام است. اصلا خودت می‌خواهی بخوری یا کادو بدهی؟ گفت نه، من خودم دیگر نمی‌خورم. یکی از کارمندان را به اتاق‌ها فرستادم و دیدم که سرایدار ۶ کارتن مشروب را مخفی کرده است. همه را برگرداندم و گفتم که خالی کنید.

همین‌طور که مشروب‌ها را دور می‌ریختیم، به راننده سفارت - که فردی به‌نام موریس بود و ملیت انگلیسی هم داشت - گفتم برو و از دفتر به خبرگزاری تایمز، بی‌بی‌سی و بقیه رسانه‌ها خبر بده که ایرانی‌ها دارند شراب‌ها را دور می‌ریزند. پنجره‌ای داشتیم که از بیرون معلوم بود. من به کسانی که مشروب‌ها را در چاه می‌ریختند، گفتم که شیشه‌ها را نشکانید. ناگهان دیدیم که دوربین به‌دست‌ها و روزنامه‌نگاران ریختند و گفتند می‌خواهند به داخل سفارت بیایند. گفتم که من با هیچ‌کدام صحبت نمی‌کنم؛ فقط گاردین و تایمز و HTV بیایند اما بقیه را راه ندهید. اینها روزنامه رسمی بودند که به داخل سفارت آمدند. این در حالی بود که تعداد زیادی از روزنامه‌ها آمده بودند. گفتم من به یک شرط با شما صحبت می‌کنم که هر چه می‌گویم، بنویسید؛ اگر اخلاقا قول داده و متعهد می‌شوید با شما مصاحبه می‌کنم اما در غیر این صورت NO WAY. کپی همه این سندها را دارم. هر دو قبول کردند؛ در حالی‌که تایمز چپ می‌زد و گاردین هم با ما خوب نبود. گفتم سوال کنید. گفت که چرا شراب‌ها را دور می‌ریزید؟ من هم خودم را آماده کردم و از خدا کمک خواستم که کم نیاورم. گفتم که ما این‌ها را حرام نمی‌کنیم؛ ما داریم سرمایه‌گذاری می‌کنیم و می‌خواهیم کمپینی علیه الکلیسم ایجاد کنیم. شما ۵میلیون الکلی دارید و هر کدام با خوردن اینها و تست همین مشروبات به این روز افتاده‌اند. در اروپا ۶۵ میلیون الکلی وجود دارد که فلج و خانه‌نشین شده‌اند و شما میلیاردها پوند برای درمان این‌ها هزینه می‌کنید و این کار ما یک نوع درمان و کمپینی علیه الکلیسم است. مگر محققان دانشگاه لندن نگفتند که یک قطره الکل سلول‌های مغز را کوچک می‌کند؟ گفتند که چرا این‌ها را صدقه نمی‌دهید؟ گفتم اگر این‌ها را صدقه بدهیم، یا خودش می‌خورد یا می‌فروشد و آن خریدار آن را می‌خورد. ما به آنها پول و لباس و غذا می‌دهیم اما شراب نمی‌دهیم. هر چه ضرر داشته باشد، در اسلام حرام است.

روز بعد، اینها طبق قولشان این حرف‌ها را نوشتند و یک‌سری از روزنامه‌ها هم بد نوشته و با چاپ عکس سفارت و شراب‌ها ما را مسخره کردند و نوشتند که ایرانی‌های خل و چل شراب‌ها را دور می‌ریزند. البته همین هم برای ما خوب بود که حتی روزنامه‌های زرد هم نوشتند که اولین کمپین علیه الکلیسم را ایرانی‌ها راه انداختند. اگر یک میلیون پوند می‌دادیم این‌ها را نمی‌نوشتند. به امام هم گزارش دادم که شما دستور دادید شراب‌ها را دور بریزید و ما هم این کار را انجام دادیم اما اگر پس می‌دادیم این‌طور نمی‌شد. فقط پول آن را پس می‌گرفتیم ولی الان روی این نتیجه نمی‌توان قیمت گذاشت. خیلی‌ها مسخره کردند و خیلی‌ها از ما تمجید کردند که ما چه کاری کردیم و عجب انقلابی است که می‌خواهد جلوی الکلیسم را بگیرد. تیتر زدند که ایران اولین کار ارزشی خود را به دنیا نشان داد. فردای آن روز بی‌بی‌سی من را برای مصاحبه دعوت کرد؛ یک سفیر و یک دیپلمات. با این‌که زبان انگلیسی من خیلی قوی نبود، اما رفتم. در راه‌بندان گیر کردم و یک دقیقه دیر رسیدیم.

در اروپا اخبار ساعت یک ظهر را هم‌زمان با غذای خود نگاه می‌کنند؛ آمریکایی‌ها هم اخبار ۹ را می‌بینند ولی انگلیسی‌ها نه. خانمی که می‌خواست من را گریم کند،در راه به صورت من پودر می‌زد. وقتی به استودیوی خبر رسیدیم، من نشستم، بسم‌الله گفتم، سوره اخلاص را خواندم و مجری اخبار را شروع کرد. اصلا نگفتند کاردار، بلکه با این مقدمه شروع کرد که: Khomeini\'s man in london؛ یعنی آدم خمینی در لندن. همه ایرانی‌ها، کفار و منافقین منتظر بودند که ببینند من چه می‌گویم. خبرنگار پر رویی بود و من می‌دانستم که چه می‌خواهد بگوید. بحث گروگان‌های آمریکایی را پیش کشید؛ چراکه این‌ها همه نوکر ‌آمریکایی‌ها بودند و معلوم بود که به‌خاطر قضیه شراب‌ها من را آنجا نبرده بودند. من مقام رسمی ایران در لندن بودم و خبرنگار رسمی می‌خواست از من اطلاعات بگیرد.

در واقع می‌توان گفت که شما را به بهانه ماجرای دور ریختن شراب‌ها به آنجا برده بودند تا درباره کارمندان لانه جاسوسی آمریکا که در اختیار دانشجویان بودند، از شما سوال کنند. درست است؟

اتفاقا من می‌دانستم که قضیه این است. اصلا نگفتند که درباره چه چیزی مصاحبه می‌کنیم فقط گفتند که بیایید مصاحبه. گفتند که چه زمانی می‌خواهید این‌ها را آزاد کنید؟ من هم گفتم tomorrow! او هم خوشحال شد و با تعجب پرسید که واقعا؟! من هم گفتم که شاه را برگردانند تا ما هم آن‌ها را پس بدهیم. مجری در ابتدا فکر کرد که واقعا فردا آزاد می‌شوند اما من شرط گذاشتم که شاه را بدهید تا ما این افراد را آزاد کنیم. شاه کسی است که اموال ما را برده و خود ما و مردم باید او را محاکمه کنیم. ما دادگاه باز می‌گذاریم (open court) که نماینده‌های همه دنیا بیایند و طبق ضوابط اسلامی محاکمه کنیم. همان‌موقع که شاه به ایران آمد، ما هم آنها را آزاد می‌کنیم. از این بهتر؟! گفت: oh yes. قرار بود که نیم ساعت صحبت کنیم اما ده دقیقه‌ای تمام شد. وقتی به سفارت برگشتم، تلفن‌ها شروع شد. جان منشی ما خانم کاغذیان به لب آمد که آقا این تیمسار فلان و بهمان و آدم‌های شاهی و غیر شاهی با شما کار دارند. ایرانی‌های لوطی می‌گفتند که آقا دمت گرم! یا آقا حال کردم... خیلی خوششان آمده بود.

شما را تهدید هم می‌کردند؟

این نکته را در ذهن خود داشته باشید که انگلستان کشور خودش را امن حساب می‌کند و قانونش این است که هرکس تفنگ پلاستیکی هم داشته باشد، زندان دارد و ممنوع است. حتی اگر کسی با یک تفنگ پلاستیکی بازی کند، جرم است و پلیس هم تفنگ علنی با خود نمی‌برد. کار سفارت را که شروع کردیم، آنها هر از گاهی ما را اذیت می‌کردند. این نکته مهم است که من نامه‌ای به رئیس پلیس دیپلماتیک نوشتم و در آن اعلام کردم که من و همکارانم تهدید می‌شویم و چند تا از دوستان ما را زده‌اند و سفارت ما در معرض خطر است؛ شما مسئولیت تامین جان و سفارت ما را دارید. خواهشمندم دستور بفرمایید که مراقبت بیشتری داشته باشند. رئیس پلیس جواب داده بود که مطمئن باشید که ما بیشترین حمایت را از شما و سفارت می کنیم. من هنوز این نامه‌ها را دارم. نامه‌ها را پست کردند و پستچی نامه را دو روز بعد به سفارت آورد. نامه را به ساختمان بغلی می‌دهد و در این مدت ما گروگان گرفته شدیم. نامه را دارم و به آقای خرازی و بقیه دادم و برگ برنده ما شد؛ چراکه دو شهید و چند زخمی دادیم.

تقریبا این پرونده ۱۷ سال در جریان بود.

بله؛ البته هنوز هم ادامه دارد و باید در جریان باشد. ما کمیته پیگیری داریم که من رئیس آن هستم و دوستان کمک می‌کنند و دائم پیگیری می‌کنیم. اینها ناراحت بودند و عراق را تحریک کردند که عراق با برگ‌سبز آمریکا آماده حمله به ایران شد. از همان فروردین ۵۹ یا زمانی که انقلاب شد عراق عملیات را شروع کرد. در کردستان جنگ‌های پارتیزانی شروع شده بود و کردستان ترکیه و عراق علیه ما می‌جنگیدند. مرزهای ما ناامن بود و عملا از فروردین ماه جنگ شروع شده بود. از شهریور حملات گسترده‌تر و سازمان‌یافته‌تر شد. شهریار شفیق پسر اشرف و خواهرزاده شاه خلبان ارتش بود.گروهی از خلبان‌های بزرگ به پایگاه ترکیه فرار کرده بودند و با پروازهای ایذایی بمب‌ها را در کردستان عراق و مرز ما می‌ریختند و فرار می‌کردند.

قبل از شروع رسمی جنگ؟

افروز: بله، اینها مقدمه جنگ بود و چمران درباره اینها صحبت می‌کرد. خواهرزاده شاه این کارها را می‌کرد و آخر وقت هم که به ویلای خود در پاریس می‌رفت، دارای حاشیه امنی بود. این نکته را هم بگویم که پلیس انگلیس حق ندارد وارد سفارت شود و باید از بیرون حفاظت کند ولی ما ایرانی‌ها در همه اتاق‌های سفارت، ساعت ۱۰ چایی می‌دادیم.

به این پلیس هم گفتم که به داخل بیاید و چای بخورد. با این‌که نباید می‌آمد ولی خودش هر روز می‌آمد و چای می‌خورد. در همین اثنا در زدند؛ گویا می‌دانستند و کنترل کرده بودند که پلیس چه ساعتی به داخل سفارتخانه می‌آید تا چای بخورد. ما زنجیر در را انداخته بودیم. دوربین نشان داد که فردی در می‌زند، نگهبان پرسید که با چه کسی کار دارید؟ مقداری از در را که باز می‌کند، یکی از آن‌ها پای خود را لای در می‌گذارد و شروع به تیراندازی هوایی می‌کند. ترکش تیر به نعلبکی پلیس می‌خورد و صورت او خراش برمی‌دارد. هم‌زمان من در حال مصاحبه با یکی از خبرگزاری‌های خارجی بودم. همه گفتند که افروز کجاست و دنبال من می‌گشتند. دیدم دارند می‌آیند که ما را بکشند. در پشت سفارت، پنجره‌ای در اتاق من بود که به اتاق بعدی راه داشت، داشتم می‌رفتم آنجا که نیایند من را بکشند؛ به دلیل این‌که قبلا خیلی تهدید شده بودم و شهادت‌نامه خودم را هم نوشته بودم اما در این حین به اتاق رسیدند.

رهبرشان لیسانس اقتصاد بود و عضو حزبی موسوم به بعث خوزستان عراق بود؛ یعنی بعث ایران. اصالتا عراقی بود اما در ایران بزرگ شده بود و عربی بود که پاسپورت عراقی داشت. زمان شاه در ایران اقتصاد خوانده بود. من را زدند و به پایین پرت کردند و یک گلوله هم شلیک کردند و بعد دیگر چیزی نفهمیدم. بدنم پاره شده بود ولی نفهمیدم با چه چیزی من را زدند. ۲۸ ساعت بعد وقتی به هوش آمدم، دیدم که تمام بدنم خونی است و لباسم پاره پاره شده است. کت و شلوار طوسی اشتم که پاره شده بود. هر چه گفتند افروز را به بیمارستان ببرید یا جنازه را به دکتر بدهید، قبول نکردند. می گفتند که مرده یا زنده‌ام را لازم دارند؛ چون رئیس نمایندگی بودم. پزشکان می‌گفتند که نبضت را می‌گرفتند و می‌گفتند زنده است. نگذاشتند من بروم. هیچ کاری هم نداشتند و گروگان‌ها با دستمال خون مرا پاک می‌کردند.

در شروع گروگان‌گیری چه کسانی کشته شدند؟

اول هیچ‌کس؛ فقط مرا زخمی کردند. ما را به طبقه سوم بردند و میزها را دور پنجره‌ها چیدند که کسی از پنجره فرار نکند. من به هوش آمدم و نمی‌دانستم کجا هستم، دیدم همه ۲۴ نفر نشسته‌اند و همه را گروگان گرفته‌اند. دو-سه روز بعد چند نفر را رها کردند؛ یک خانم باردار و مریضی که در حال مرگ بود. مذاکرات شروع شد و گفتند که همه را آزاد می‌کنیم ولی باید هواپیما در فرودگاه حاضر باشد و ماشینی ما را به آنجا ببرد. در این صورت، عده‌ای را در اینجا آزاد می‌کنیم و بقیه را در فرودگاه؛ ولی فقط آقای افروز را با خود به بغداد می‌بریم. روز هفتم، عصبی شدند و من با آنها درگیر شدم. وقتی می‌گفتند مرگ بر بهشتی و مدنی، من کاری نداشتم اما وقتی نوشتند مرگ بر خمینی بلند شدم و گفتم که من نمی‌توانم تحمل کنم.

دیوارها صدا می‌داد. موریس می‌گفت که اطلاعات انگلیس دیوار را سوراخ کرده بود و صداها را ضبط می‌کرد. نوار ضبط شده آن در ایران هست. من نمی‌دانستم چه خبر است چراکه در حال مرگ بودیم. اصلا نمی‌دانستیم زنده‌ایم یا نه. عصبی شدم و یقه «عون» را گرفتم و دعوا شد. دکتر لواسانی که او را از کنسولگری آورده بودند تا در سفارت کار کند، گفت که دکتر چی شده؟ گفتم که این پست‌فطرت‌ها می‌گویند انقلابی هستیم و برای انقلاب عرب کار می‌کنیم ولی به رئیس انقلابی‌های جهان یعنی امام خمینی فحش می‌دهند. یقه عون را گرفت و با سر به سینه‌اش ضربه زد و او را پرت کرد. مسلسل آوردند که او را بکشند اما گروگان‌ها بلند شدند و نگذاشتند. یک نارنجک هم انداختند اما عمل نکرد. فلاحی - همان مستخدمی که شراب‌ها را می‌دزدید - لگدی به لواسانی زد و گفت که اگر می‌خواهی کشته شوی، برو بیرون کشته شو! من نمی‌خواهم کشته شوم.

در بین گروگان‌ها، انگلیسی و پاکستانی هم داشتیم. من ایشان را آرام کردم. آن‌ها گفتند که اگر ماشین نیاید، هر ساعت یک نفر را می‌کشیم. ساعت اول که گذشت، کسی را نکشتند اما در ساعت دوم عصبی شدند. من لواسانی را پایین بردم. آنها از او کینه گرفته بودند و در همان ساعت دوم لواسانی را شهید کردند و جنازه‌اش را به بیرون پرت کردند. در همین زمان sis حمله کرد و این‌ها تسلیم شدند. نگهبان اتاق ما ۱۵ تا تیر به سمت ما شلیک کرد که همه را بکشد. بعضی از این تیرها به پای من خورد و دو-سه تا هم به دادگر اصابت کرد و بدنش فلج شد. دو یا سه تیر هم به آقای صمدزاده خورد و شهید شد. البته ما نمی‌دانستیم که ایشان شهید شده؛ دو روز بعد فهمیدیم که شهید شد و عامل قتل او پلیس انگلیس شد چراکه نگذاشتند ببینیم چه خبر است. دادگر فلج شد و رضایتی هم سکته قلبی کرد.

سمت این‌هایی که شهید شدند چه بود؟

صمدزاده دانشجویی بود که برای ما کار می‌کرد و آقای دادگر هم مسئول امور پزشکی ما بود و به مریض‌ها می‌رسید.

مسئولیت دکتر لواسانی چه بود؟

او در بخش خبر (PRESS) برای ما کار می‌کرد و دانشجو هم بود. واقعا جوان‌های پاکی بودند. صمدزاده از مسئولین اتحادیه اروپایی انجمن اسلامی دانشجویان بود و لواسانی هم آدم خیلی شریفی بود. گروگان‌گیرها که تسلیم شدند، آنها را رو به دیوار ایستاندند و همه را کشتند. آن کسی را هم که در اتاق ما آمد، کشتند؛ در حالی‌که تسلیم شده بودند و هیچ اسلحه‌ای نداشتند. می‌توانستند آنها را نکشند اما پلیس می‌خواست این‌ها نابود کند را تا کسی نفهمد که اینها چه کسی هستند. آن کسی‌که به اتاق ما آمد و گلوله‌ها را خالی کرد هم نماینده کیهان بود که شبیه خباز بود.

شما را به بیمارستان بردند؟

افروز: دیدند که خونریزی است و تمام گاز اشک‌آور بود و شیشه خورده و همه جا سیاه بود.گفتند که همه بروند پایین،کسی نبود که مرا پایین ببرد به پایم ۵ گلوله خورده بود. قبلا هم زخمی شده بود و اصلا حال خوبی نداشتم. دیدم کسی نیست دستم را بگیرد و انگار قیامت شده و لنگان لنگان از طبقه چهارم به پشت سفارت رفتم و در چمن افتادم. حتی ندیدم که صمد زاده آنجا افتاده. همدیگر را نمی‌دیدیم. بینی من پر از خون بود و الان با جراحی پلاستیک ترمیم شده است. نمی‌توانستم نفس بکشم؛ داشتم می‌مردم. ما را پرت کردند و صورت من رو به چمن بود. بینی خود را به چمن می‌مالیدم که بتوانم نفس بکشم. واقعا نمی‌دانستم چه کنم و وقتی یادم می‌افتد عصبی می‌شوم. همان زمان آمدند که دست ما را با دستبند پلاستیکی ببندند، چون یکی از تروریست‌ها در بین ما بود و می‌خواستند او را پیدا کنند. خبرنگاران هم آمده بودند. وقتی برگشتم، موریس - که دلاوری انگلیسی بود - فریاد زد: He\'s doctor Afrouz، او تروریست نیست؛ احمق‌ها خجالت بکشید! ما را سوار آمبولانس کردند و دادگر را بردند اما خیلی وضعش بد بود. او را به اتاق عمل بردند در حالی‌که شرایط من بهتر بود.

دوباره فردا صبح گفتم که چه کسی هست و چه کسی نیست؟ چه اتفاقی افتاده؟ جای من ثابت بود اما جای بقیه را تغییر می‌دادند. من در تیر رس مامور بودم و من باید جایی می‌نشستم که فردی که بیرون بود، داخل را می‌پایید. متاسفانه دیدند که صمدزاده لاغر و ضعیف که بورسیه بانک مرکزی بود و انسان باسواد و باشرافتی هم بود، مثل لواسانی آنجا افتاده است. این‌ها واقعا افراد پاکی بودند. می‌خواهم بگویم تا زمانی‌که ما را ترخیص کردند، نرفته بودند که ببینند کسی آنجا مرده یا نه. چه بسا می‌توانستند او را نجات دهند؛ لذا عامل اصلی قتل او، پلیس انگلیس بود.

من نمی‌گویم خود دولت انگلیس طراحی و اجرا کرد، چراکه دولت انگلیس رسما نوشت که ما سلامت شما را تضمین می‌کنیم؛ اما پشت‌پرده، بریتیش انتلیجنت سرویس (سازمان جاسوسی انگلیس) و به احتمال قوی با سازمان جاسوسی آمریکا (سیا) و سیستم جاسوسی عراق با هم هماهنگ کرده بودند و اینها زیرنظر این سازمان‌ها، دوره دیده بودند. آن‌ها می‌خواستند از ما انتقام بگیرند و در ضمن همه را متوجه ایران کنند؛ ولی انصافا دیدند که ما مقاومت کردیم.

در این جا شهید چمران بیانیه‌ای نوشت و خانم من هم آن امضا کرد؛ این بیانیه را به صدا و سیما دادند. خانم بنده گفته بود که از وقتی شوهر من را گروگان گرفتند، مدت‌ها در آرزوی شهادت بود. آن‌ها هم می‌گفتند که خانم تو حکم شهادتت را داده، ما هم تو را می کشیم.(خنده) بی‌بی‌سی این‌ها را پخش می‌کرد و تمام دنیا نامه خانم مرا نشان می‌داد. ولی ما ایستادیم. در عین حال ما هم اشکالاتی داشتیم؛ مثلا در زمان آقای میناچی پوستری بود که در آن قومیت‌های مختلف مثل ترک، لر، کرد و بقیه قومیت‌ها به جز اعراب در آن به تصویر کشیده شده بود. آن‌ها این پوستر را کندند و گفتند که پوستر وزارت ارشاد شما عرب ندارد. من گفتم اشتباه شده اما یکی از آن‌ها گفت که شما با عرب‌ها مشکل دارید. این پوستر برای سال ۵۸ است.

آن‌ها می‌گفتند که ما چند زندانی در اهواز داریم که برای حزب بعث است و باید آنها را آزاد کنید. ولی ما نمی‌توانستیم چراکه این زندانی‌ها آدم کشته بودند. البته این‌ها بهانه بود. ما یک هفته با گروگان‌گیرها زندگی کردیم. یکی از آن‌ها می‌گفت که من می‌خواهم با دخترخاله خود در نجف ازدواج کنم و خرید هم کرده‌ام. خانم‌های گروگان می‌گفتند که برای خرید به فلان فروشگاه برو. می‌گفت انشالله کار که تمام شد، می‌خواهم برگردم و ازدواج کنم و شما را آزاد می‌کنیم. اما نمی‌دانست که انگلیسی‌ها همه را می‌کشند. این آقا به‌خاطر اقدام به قتل من، به حبس ابد محکوم شد و انگلیس به من اجازه نداد که به دادگاه او بروم. اگر دولت انگلیس طراح نبود، حداقل مقصر بود.

تاکید من این است که تقصیر دولت انگلیس است به دلیل این‌که من قبلا برای پلیس دیپلماتیک نوشته بودم که ما داریم تهدید می‌شویم. دولت انگلیس، کوتاهی، قصور و جنایت کرده است. ممکن است سازمان جاسوسی انگلیس این کار را کرده باشد ولی دولت، طراح نبود بلکه مقصر بود؛ یعنی تمام خسارات را باید انگلیس بدهد. ما دو شهید و چند مجروح داشتیم که بیشترین مقدار مجروحیت نصیب من شده بود. من ۲۸ ساعت بیهوش بودم و خدا مرا نگه داشت تا بمانم؛ یعنی برای ما مصیبت درست کرد. متاسفانه وزارت خارجه خودمان آدم‌های ما را قربانی کرد. ما خدمت آقا رسیدیم و همین مساله را عرض کردیم. آن‌ها جنایت کردند و ما تا آخر ایستادیم؛ وزارت خارجه هم باید بایستد. پرونده ما نمی‌‌تواند مشمول مرور زمان شود؛ چراکه انگلیس جنایت کرد و مقصر شهادت شهدای ماست. آن دو سند دست‌نویس اورجینال موجود است که من در آن‌ها نوشتم که ما مشکل داریم و آن‌ها هم نوشتند که نگران نباشید. دولت انگلیس به ما اطمینان داد؛ وگرنه ما خودمان از سفارت محافظت می‌کردیم. دولت انگلیس ما را فریب داد، دروغ گفت و از تروریست‌ها حمایت کرد. چطور یک وانت اسلحه به انگلیس وارد کرده بودند در حالی‌که اسلحه پلاستیکی جرم است؟ اینها چطور یوزی و اسلحه‌های دیگر به انگلیس وارد کرده بودند؟ چه کسی از این‌ها حمایت کرده بود؟ اینها سوالاتی است که ما همیشه مطرح می‌کنیم.

نکته قابل تامل این است که تقریبا یک هفته قبل از این اتفاق، سفارت انگلیس در تهران تخلیه می‌شود و دیپلمات‌های آنها به لندن برمی‌گردند. شما ارتباطی میان این دو مساله می‌بینید؟

اینها به هم ارتباط نداشت یا حداقل من ارتباطی ندیدم. اگر این را بگوییم و دولت انگلیس هم خودش این کار را کرده بود، تعطیلی سفارتش را یک یا دو ماه بعد انجام می‌داد. آن‌ها این‌قدر احمق نیستند که بهانه به دست شاهد بدهند؛ این دلیل درستی نیست.

این را آقای سلیمی‌نمین می‌گوید.

بله می‌دانم. من می‌گویم انگلیس مقصر است و سازمان‌های اطلاعاتی این کار را انجام دادند. آمریکا، انگلیس، اسراییل و عراق با میزبانی حزب بعث عراق و خود صدام نقش اصلی را ایفا می‌کردند که هزینه‌هایش را هم صدام داده بود و عراق پاسپورت‌ها را صادر کرده بود. آنچه می‌توانیم قانونا بگوییم و محکمه‌پسند باشد، همین چند دلیل است. من این‌ها را به خود آقای سلیمی‌نمین که خیلی هم دوستش دارم، گفتم. چرا پلیس به داخل سفارت آمد؟ این‌ها بررسی می‌کردند که چه زمانی وارد شوند و فهمیدند که پلیس ساعت ده صبح چای می‌خورد. این خلاف قانون بوده و تخلف پلیس است که اصلا از اسلحه خود دفاع نکرد. پلیس حق نداشت که وارد سفارت شود. آن‌ها فهمیدند که سفارت در ساعت ده، پلیس و محافظ ندارد و تعهد انگلیس برای حفاظت از ما بود.

چند روز آمده بودند و فهمیده بودند که پلیس بین ساعت ده تا ده و ده دقیقه داخل سفارت است. همان ساعتی وارد سفارت شدند که پلیس داخل بود. پلیس انگلیس با اسلحه اقدام نکرد و از ترسش جلوی آنها را نگرفت. من نامه نوشتم که ما تهدید می‌شویم و ممکن است ما را بکشند و خطرناک است که جواب دادند نگران نباشید. اما بعد از مدت کوتاهی فساد ایجاد شد و به ما حمله کردند. انگلیس مقصر است؛ چراکه دولت هر کشوری مسئول حفاظت از سفارت است. اگر می‌دانستم، از تهران با خودم پاسدار می‌بردم یا حداقل ۴ نفر با چوب می‌گذاشتیم که جلوی سفارت بایستند. ما به اندازه کافی دلیل محکمه‌پسند داریم. ممکن است همزمانی این اتفاقات شواهد قریبی باشد، اما اسنادی که در اختیار ماست مستند است.

تمذاکرات میان چه کسانی بود؟ دولت و تروریست‌ها یا دولت‌های ایران و انگلیس؟

وزارت خارجه ما و انگلیس نشستند و بر سر ساختمان، پول، بنا، شیشه و قول تعمیر ساختمان سفارت، شهدا و جانبازان ما را قربانی کردند. در توافق‌نامه خودشان هیچ نامی از شهدا و مقصر بودن انگلیس نیاوردند. آن‌ها من را نخواستند. من به آقای ولایتی گفتم که به آنها بگویید من بروم و در دادگاه علی فوزی که اقدام به قتل من کرد، شرکت کنم اما پیگیری نکردند. او سی سال در زندان بود و الان آزاد شده است.

مثل این‌که در لندن تحت حفاظت زندگی می‌کند.

بله.

دولت بنی‌صدر که در آن زمان مستقر بود، چه کرد؟

هیچ واکنشی نشان نداد.

حتی وزیر خارجه؟

قطب‌زاده گفت که ما معامله نمی‌کنیم؛ یزدی هم همین‌طور. قطب‌زاده می‌خواست همه ما زودتر کشته شویم و او راحت شود. گفت حمله کنید که زودتر از دستشان راحت بشویم. خدا از گناهان او بگذرد. ولی امام، بسیاری از علما و شورای انقلاب ناراحت بودند.

یک ماه در بیمارستان آنجا بستری بودم و وقتی برگشتم، دولت انگلیس برای من اسکورت گذاشت. وقتی از بیمارستان به سر کارم برگشتم، دیدم دو موتور سوار در همه موارد ما را همراهی می‌کنند و اصلا یک زندان برای ما درست شد؛ شب و روز محافظت می‌کردند. تروریست‌ها می‌خواستند من را بکشند. باید من را می‌کشتند؛ اما من زنده ماندم و آنها مردند. برای این‌که من را نکشند، نماندم و به ایران برگشتم و یک گزارش به امام دادم.

بعد از آن وقتی بحث انتخاب وزیر خارجه شد، بنی‌صدر به شهید رجایی می‌گوید چند نفر را معرفی کن تا من یک نفر را از میان آن‌ها انتخاب کنم. ایشان ۶ نفر را می‌نویسد که از جمله آن‌ها دکتر خرازی، حجت‌الاسلام موسوی خوئینی‌ها، آقای علی صادقی تهرانی و من بودیم. امام به آقای رجائی می‌گویند که این آقای افروز وزیر است و او را معرفی کن. آقای رجائی خطاب به بنی‌صدر می‌نویسد:

نامزدهای وزارت خارجه را خدمت حضرت امام معرفی کردم، نظر ایشان را جویا شدم و بعد از مذاکره با ایشان با توجه به نظر ایشان، جناب دکتر علی افروز که بهترین عکس‌العمل سیاسی - مکتبی را در جریان گروگان‌گیری سفارت ایران در لندن از خود نشان داده‌اند را به‌عنوان وزیر خارجه اعلام می‌نمایم.

او خودش نوشت و دستخطش هم موجود است. من با بنی‌صدر خوب نبودم و او هم قبول نکرد و گفت که ببینیم چه می‌شود؛ منتها خودش نابود شد. البته من به آقای رجائی گفتم که من را ننویسد. اما چرا نوشت؟ به دلیل این‌که آقای رجائی تیمی را با سرپرستی آقای مهندس بهزاد نبوی به انگلستان فرستاد و گزارش گرفت. امام فهمیده بودند و گفتند این آقا وقتی نوشتند مرگ بر خمینی، یقه طرف را گرفته و گفته است یا من را بکش یا این را پاک کن. من نمی‌دانستم من را می‌کشد یا نه. شهادت‌نامه خود را نوشته بودم و ۲۴ نفر هم شاهد بودند. عده‌ای در بیرون بودند و مسائل بی‌پایه و اساسی را در خصوص اتفاقات داخل سفارت مطرح می‌کردند اما ما که خودمان در داخل بودیم. شاهد داریم که چه کسی چه گفت و چه کسی التماس کرد. آن فلاحی سرایدار که نمی‌فهمید؛ او نوکر زمان شاه بود و مشروب می‌دزید و مالی نبود. بهترین‌ها همان‌هایی بودند که شهید شدند، آقای دادگر بود که فلج شد و هم اخیرا فوت کرد. واقعا انسان خوبی بود.

ماجرای صورتجلسه‌ای که حذف شد چه بود؟ همان صورتجلسه‌ای که مسائلی درخصوص چگونگی ورود آن‌ها به خاک انگلیس را بیان می‌کرد...

افروز: خود انگلیس بررسی کرد که خانه اجاره‌ای آنها در گذرنامه صادره عراق است. در عراق دوره دیده بودند و گذرنامه از عراق صادر شده بود؛ از طرف حزب بعث.

ارسال نظرات