همسر شهید گفت:علي متولد 1338 بود، من متولد 1343 هستم. آن موقع ما محله اتابك تهران زندگي ميكرديم. يكي از دوستانشان همسايه مادرم بود و آشناييمان از همين جا رقم خورد. سال 60 ازدواج كرديم و حاصل زندگيمان يك دختر به نام سميه است. همسرم تربيتي مذهبي داشت و پدرشان نيز ارتشي بودند و مادري متدين داشتند. علي ورزشكار بود و ...
به گزارش خبرگزاری بسیج،«علي تعريف ميكرد سيدي در خواب پيشانيام را بوسيد و گفت كه من شهادت شما را قبول كردم. حتم دارم كه شهيد ميشوم.»همسر شهيد علي چگيني خاطراتش در خصوص همراه زندگياش را با اين جملات آغاز ميكند. چگيني از شهداي ارتشي دفاع مقدس است كه به دليل فتح قله پسوه در كردستان عراق توسط او و نيروهايش، اين قله را به نام شهيد چگيني نامگذاري كردهاند. با معرفي يكي از اعضاي حوزه بسيج 310 حضرت مرضيه (س) تهران با خانواده شهيد علي چگيني به گفتوگو نشستيم؛ متني كه ميخوانيد ماحصل گفتوگوي ما با طاهره شيري همسر شهيد و همچنين سميه چگيني دختر شهيد است كه هنگام شهادت پدر در 22 ديماه 1362 تنها يك سال داشت. سميه مانند تمام فرزندان شهدا سالهاي بسياري از عمرش را تنها با نام پدر زندگي كرده است. در ادامه اين گفتوگو طيبه ايزدي دختر خاله شهيد نيز از همبازي دوران كودكياش ميگويد.
همسر شهيد
چطور با شهيد آشنا شديد؛ كمي از خودتان و همسر شهيدتان بگوييد.
علي متولد 1338 بود، من متولد 1343 هستم. آن موقع ما محله اتابك تهران زندگي ميكرديم. يكي از دوستانشان همسايه مادرم بود و آشناييمان از همين جا رقم خورد. سال 60 ازدواج كرديم و حاصل زندگيمان يك دختر به نام سميه است. همسرم تربيتي مذهبي داشت و پدرشان نيز ارتشي بودند و مادري متدين داشتند. علي ورزشكار بود و كاراته كار ميكرد. بعدها در زندگي با خلقيات علي بيشتر آشنا شدم. اخلاق خيلي خوبي داشت و نمازش را اول وقت ميخواند. كار خير را مخفيانه انجام ميداد. به امام خميني خيلي علاقه داشت. به او ميگفتم اول غذا بخور بعد نماز بخوان. ميگفت اول نماز بعد ناهار. ايمانش خيلي قوي بود. در هوابرد ارتش فعاليت ميكرد و يك بار كه خواب عجيبي ديده بود ميگفت نهايتاً شهيد ميشوم. ميگفت سيدي به خوابم آمد و گفت تو دفعه سوم به جبهه بروي شهيد ميشوي. عاقبت هم در روز 22 ديماه 1362 در كردستان و كوه پسوه به شهادت رسيد.
گويا همين قله پسوه را به نام همسرتان نيز مينامند؟
همسرم به همراه همرزمانش كوه پسوه كردستان عراق را فتح كرده بودند و در آن عمليات علي فرمانده بود. بنابراين اسم آن كوه را بعد از شهادت همسرم به نامش كردند. همرزمانش ميگفتند عراقيها براي علي سرش جايزه تعيين كرده بودند. او در كردستان خيلي مأموريت ميرفت. خودش را شبيه كردها درآورده بود تا او را نشناسند. من با جبهه رفتنش مشكلي نداشتم، او براي كشور و اعتقاداتش ميرفت.
زندگي با يك رزمنده قاعدتاً سختيهايي داشت.
10 روز بعد از ازدواجمان، علي به كردستان اعزام شد. دو روز قبل از اينكه عازم جبهه شود اشك ميريختم اما همراهياش كردم و هيچ مخالفتي نكردم. تا يك سال و نيم بعد از عروسيمان چندين بار به جبهه اعزام شد. كم او را ميديديم و مدام در جبهه بود. ميگفت من شهيد ميشوم و حضور در جبهه را دوست داشت. من هم ته دلم راضي به فعاليتهايش بودم. بالاخره زمان جنگ با او كه يك ارتشي بود ازدواج كردم و بايد خودم را آماده خيلي مسائل ميكردم.
زمان شهادت همسرتان چند سال داشتيد؟ چه كرديد با يك دختر يك ساله؟
زمان شهادت همسرم من تازه 19 سالم شده بود همه تلاشم را به كار گرفتم تا دخترم را بزرگ كنم. روزگار سختي بود اما بايد ميساختم. بايد مانند يك زن شجاع در برابر مشكلات مقاومت ميكردم. همسرم براي سرافرازي كشورم جانش را تقديم اسلام كرد و من به او افتخار ميكنم. بعد از شهادت همسرم مستأجر بوديم و بعد از هفت سال بنياد شهيد مسكني براي ما تهيه كرد. دخترم يك ساله بود كه پدرش شهيد شد و دست تنها او را بزرگ كردم. يتيم بزرگ كردن خيلي سخت است. بايد براي او هم پدر ميشدم و هم مادر. من هفت سال خانه مادرم زندگي كردم و خب به هرحال مسائل و مشكلات متعددي داشتم اما در زمان جنگ مردم مهربانتر بودند و دلسوزانه به يكديگر كمك ميكردند.
دختر شهيد
چند ساله بوديد كه متوجه شديد فرزند شهيد هستيد؟
من 12مهر سال 61 به دنيا آمدم. پدرم سال 62 به شهادت رسيد. بنابر اين يك سالم بود كه پدرم شهيد شد و چيزي از ايشان به ياد ندارم. وقتي بزرگ شدم مادرم گفت پدرم به شهادت رسيده است. به نظرم پنج يا شش ساله بودم كه فهميدم فرزند يك شهيد هستم.
براي اولين بار چه تصوري از بابا داشتيد؟
بچگيها فكر ميكردم پدربزرگم پدرم هست. بعد كه شش ساله شدم، به مادرم گفتم چرا پدرم پير است و پدر دوستانم جوان هستند؟ كم كم مادرم گفت ايشان پدربزرگت هست و باباي واقعيات شهيد شده. ميدانستم پدرم شهيد شده اما نميدانستم براي چه. تا اينكه بزرگ شدم به مرور فهميدم كه پدرم براي چه هدفي در دفاع مقدس به شهادت رسيده است. دوست داشتم مادرم جاي پدرم را پر كند. ديگر ميدانستم پدرم نيست و بايد با اين شرايط كنار بيايم.
الان با دلتنگيها و نبودنهاي پدرتان چه ميكنيد؟
به شهدا خيلي اعتقاد دارم و دوستشان دارم. آنطوري كه پدرم ميخواست حجابم را حفظ ميكنم. پدرم دوست داشت وقتي بزرگ شدم اهل قرآن باشم. مادرم به پدرم گفته بود وقتي شهيد شدي تكليف من و بچهمان چيست. پدرم هم گفته بود خداي تو و سميه بزرگ است. بابا ميدانست كه شهيد ميشود. از جبهه نامه نوشته بود من ديگر برنميگردم. اين نامه آخرم است مواظب دخترم باش. من در حال حاضر مسئول ايثارگران يكي از حوزههاي بسيج هستم و دوست دارم راه پدرم را ادامه دهم.
نحوه شهادت پدرتان چگونه بود؟
گويا گلوله به قلبش اصابت ميكند و بعد از يك هفته پيكر پدرم را ميآورند.
به عنوان يك دختر شهيد چه دغدغهاي داريد؟
دوست دارم مسئولان رسيدگي بيشتري به خانوادههاي شهدا داشته باشند. بين خانوادههاي شهدا فرق نگذارند و نگويند خانواده شهيد پاسدار است يا ارتشي يا بسيجي. همه رزمندگان براي دفاع از خاك و دين و ناموسشان رفتند.
دخترخاله شهيد
شما چه خاطراتي از شهيد علي چگيني داريد؟
ما اصالتاً اهل سبزوار هستيم. اما خانهمان نظامآباد تهران بود و از كودكي با شهيد بزرگ شديم. پسرخالهام شهيد علي چگيني از سن 17سالگي وارد ارتش شد. بعد از خدمت سربازي، جنگ با كوملهها كه شروع شد ايشان چترباز بود و براي مبارزه با كوملهها به كردستان رفت. ما جمعهها به گشت و گذار ميرفتيم و علي از وقايع جبههها ميگفت، از خوراك پادگان و سختيها تعريف ميكرد. ميگفت براي كشورمان بايد احترام قائل شويم بايد هواي كشورمان را داشته باشيم. آن زمان هنوز عراق به ايران حمله نكرده بود. بنابراين به او ميگفتم الان كه جنگ نيست ما در اينجا آرامش داريم. گفت مگر جنگ با ضد انقلاب (كوملهها) جنگ نيست. من كه گفتم الان داريم با كوملهها ميجنگيم. يادم است از سختيهاي آموزش و حضور در جبهه ميگفت. اينكه يك بار كم مانده بود در چتربازي كشته شود يا اينكه چطور در بيابان گرسنه مانده بودند تا اينكه آذوقه به آنها رسيده بود.
گويا پسرخالهتان از طريق خوابي از شهادتش مطلع شده بود؟
پسر خالهام ميگفت من خواب ديدم كه شهيد ميشوم. گفتم اين حرف را نزن؛ خاله و مادربزرگم با شنيدن اين حرفش گريه ميكردند؛ گفتم علي اين حرف را نزن ما طاقت نداريم، ميگفت سيدي در خواب پيشانيام را بوسيد و گفت كه من شهادت شما را قبول كردم. علي احساس ميكرد آن سيد بزرگوار امام زمان (عج) است. بعد هم پيراهن مشكي را از تنش درنياورد تا اينكه شهيد شد.
ماجراي جايزهاي كه دشمن براي سر شهيد گذاشته بود چيست؟
گويا قرار بوده قلعهاي را در كردستان بگيرند و كومله هم كه از علي زياد ضربه خورده بودند، براي سرش جايزه ميگذارند. روز شهادتش قرار بود بعد از اذان صبح قلعه را بگيرند كه خودش پيشنماز نيروهايش ميشود. در اثناي عمليات تيري به سينه علي ميخورد. ميخواهد كوله پشتياش را بردارد كه از پشت سرش باز هدف قرار ميگيرد و به شهادت ميرسد.
امام زمان صورتش را بوسيد
شهيد علي چگيني بعد از اينكه خواب سيدي را ميبيند كه به او از شهادتش خبر ميدهد، دو ماه تمام لباس عزاداري آقا امام حسين(ع) را از تن خارج نميكند تا اينكه به شهادت ميرسد. قبل از شهادت صورتش را اصلاح ميكند، موهايش را كوتاه ميكند و خود را آماده حجله شهادت ميكند. نيروهايش ميگفتند ما فرماندهاي مثل او نديديم كه تمام كارهايش را خودش انجام بدهد. شهيد چگيني همواره ميگفت: برايم گريه نكنيد من از زندگي و اين دنيا سير شدم. دلبستگي به اين دنيا ندارم. وقتي همسر شهيد به او گفته بود دخترت سميه تازه بابا گفتن را ياد گرفته است و بايد بماني و دخترت را عروس كني، در پاسخ گفته بود هر چه خدا بخواهد همان ميشود. من كه شهادت را قبول كردم برايم دنيا اهميت ندارد. مدام به آن سيد (امام زمان) فكر ميكنم. شهادت به علي چگيني الهام شده بود و عاقبت نيز به آن رسيد.
گفتگو: زينب محمودي عالمي
منبع: روزنامه جوان
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
آخرین اخبار