خبرهای داغ:
ماجرای خواستگاری شهید عباس بابایی ازملیحه حکمت را در این گزارش بخوانید.
کد خبر: ۸۶۸۲۵۳۸
|
۰۴ خرداد ۱۳۹۵ - ۱۶:۰۴
به گزارش خبرگزاری بسیج، مرحوم صدیقه (ملیحه حکمت) متولد سال 1337 بوده ، در خانواده‌ای فرهنگی بدنیا آمد و در سن 17 سالگی به عقد شهید عباس بابایی درآمد.

وی در خاطرات خود گفته ،عباس بابایی در سال 1348 _1349 به مدت دو سال در آمریکا بود که وقتی برگشت در یکی از شب‌های زمستانی تنهایی به خانه ما آمدند و از اول تا پایان شب با پدر و مادرم به صحبت نشستند .


از خواستگاری شهید بابایی تا خرید الماس در خیابان ولی عصر(عج)

من که از این موضوع کاملا بی خبر بودم فقط از پشت دربه حرف های آنها گوش میدادم و آن موقع بود که فهمیدم ایشان برای خواستگاری من آمدند .

عباس از پدر و مادر من خواست تا قبل از صحبت با پدر و مادر خود جواب من را بشنود .

وی می گفت : اگر جواب ملیحه به من نه باشد همسر آینده ایشان و حتی جهیزیه را نیز خودم انتخاب می‌کنم .

زمانی که مادرم  خواست با من صحبت کند ، گفتم هر چه شما صلاح میدانید ؛ اما از آنجایی که مادرم هم زن سختگیری بود و با ازدواج فامیلی موافق نبود ، میدانستم بهترین انتخاب را برایم انجام می‌دهد.

در 17 سالگی بود که به عقد عباس درآمدم و در همان زمان برای خرید عقد و عروسی طبق سنت به همرا ه خانواده ها به تهران ، خیابان ولیعصر(عج) آمدیم .

در آن زمان برای من یک سرویس الماس اصل که بسیار زیبا بود خریدند و 7 شبانه روز برایم عروسی گرفتند و ما برای زندگی به پایگاه وحدتی دزفول رفتیم ،به خانه‌ای که به قول عباس قصر بود.

اتاق خواب های رنگارنگ با پرده هایی بسیار شیک و کریستال‌های زیبا که همگی 1 ماه بیشتر دوام نیاورد،بعد از 1 ماه عباس زمزمه رفتن میکرد و من هم با این کار او و نزدیکی به خدا راضی بودم.

8مهر 1355 زمانی که سلما به دنیا آمد ، عباس کنارم نبود اما مرتبا از طریق تلفن از پدرم سوال می‌کرد و تا متوجه شد به قزوین آمد و از شوق می گریست که خداوند به وی دختری عطا کرده است.

از خواستگاری شهید بابایی تا خرید الماس در خیابان ولی عصر(عج)

در سال 58 بود که حسین پسرم بعد از انقلاب در قزوین متولد و در سال 60 پسرم محمد به دنیا آمد که در آن زمان عباس کنارم بود و فرمانده پایگاه اصفهان هم بود . 

بعد از ماه عسل ، سفر مکه اولین سفری بود که ذوق آن را در سر داشتم امام موقع عازم شدن عباس همراهم نبود و مرا به آقای اردستانی ، دوست و همسرش که مرا در این همراهی می کردند .

از خواستگاری شهید بابایی تا خرید الماس در خیابان ولی عصر(عج)

سه روز قبل از شهادت با وی صحبت کردم که گفت اگر برگردی دیگر مرا نمیبینی ، آنروز اصلا نتوانستم با وی خداحافظی کنم .

روز آخر با اینکه میدانستم شهید شده اما اصلا نمیخواستم باور کنم که نیست ،برای وی سوغاتی مسواک چوبی خریدم.

از خواستگاری شهید بابایی تا خرید الماس در خیابان ولی عصر(عج)

در فرودگاه همکاران عباس به استقبال من آمدند و با تشریفاتی بسیار خاص نظامی مراسم تشییع انجام شد.

گفتم :عباس منو فرستادی خونه خدا اما خودت به سوی خدا پرکشیدی.
ارسال نظرات
پر بیننده ها