به بهانه سالگرد ارتحال بنیانگذار انقلاب اسلامی ایران؛
شب است و شهر و شیدایی و خدایی که همیشه و همچنان عاشق است؛ شب است و شهری بزرگ و خانه ای و پنجره ای رو به حیاط و آسمانی پرستاره که چشمک زنان، چشم های پر فروغ و ...
کد خبر: ۸۶۸۷۹۰۹
|
۱۳ خرداد ۱۳۹۵ - ۰۹:۲۱
خبرگزاری بسیج _حمیدرضا نظری: با یک نگاه، می توان عاشق شد؛ می توان کینه ورزید؛ دوست گرفت یا دشمن تراشید. و اما اگرآن یک نگاه توام با سکوت باشد، عمق و معنای بیشتری می یابد؛ گسترده می شود و شاید بتواند پوسته بترکاند. با یک نگاه، می توان خندید؛ گریست؛  به دنبال حقیقت رفت و یا راه ظلمت را پیمود. با یک نگاه، با قلبی پاک، شاید بشود ذهن را به راهی دورکشاند؛ دورتـراز آب ها و اقیانوس ها؛ آن جا که خدا را  نزدیک تر بتوان دید؛ آن جا که…

****

شب است و شهر و شیدایی و خدایی که همیشه و همچنان عاشق است؛ شب است و شهری بزرگ و خانه ای و پنجره ای رو به حیاط و آسمانی پرستاره که چشمک زنان، چشم های پر فروغ و امیدوار مرا  به سوی خود فرا می خواند… بی آن که خود بخواهم و اراده کنم، انگار وقایع و آدم های گوناگون می خواهند از دل تاریخ بیرون بیایند و رُخ بنمایند تا شاید بتوانم به آسایش و آرامشی واقعی و دلپذیر، نزدیک و نزدیک تر شوم…

از تلویزیون خانه، مجری یک برنامه زنده، همراه با پخش یک موسیقی ملایم، با بیانی زیبا و شیوا، برای دومین بار شعری می خواند که تمام ذهنم را به تسخیر خود در می آورد:” ای دوست، به روی دوست بگشای دری- صاحب نظرا، به مستمندان نظری- ما بی‏خبرانیم ز منزلگه عشق- ای با خبر از بی‏خبر آور خبری” *

لحظاتی بعد، ناخودآگاه حسی غریب و ناشناخته مرا به سمت رایانه  گوشه اتاقم روانه می  سازد و با ذهنی پریشان و دست هایی لرزان، کلیدهای کیبورد را می فشارم تا حروف و کلمات یکی پس از دیگری در مقابل دیدگانم شکل گیرند و به حرکت در آیند:” به نام خداوند عشق و زیبایی…” نمی دانم چرا امشب دلم می خواهد به شکلی دیگر به جهان پیرامونم بنگرم؛ به شکلی که برایم تازه و غریب است و…. این شعر دلنشین، مرا با خود به گذشته های دور و نزدیک و گاه بسیار دور و چند قرن عقب تر می برد؛ شعری که دری به روی منِ بی خبر می گشاید تا فارغ از من و ما، به منزلگه عشق فکرکنم؛ تا پرنده خیالم به پرواز در آید و زمان برایم نامفهوم شود و گذشته و حال در هم بیامیزد و داستان جدیدی در اندیشه خسته ام شکل گیرد…کلمات همچنان و پشت سر هم بر صفحه رایانه ام نقش می بندد و نگاهم، مرد عکاسی را نشانه می رود که به سمت حرم مطهر(ره) در حرکت است تا هر چه سریع تر…

"… تاکسی پس از عبور از کنار حرم،  در نزدیکی ورودی ایستگاه مترو  بهشت زهرا (س) توقف می کند و مرد عکاس پس از پرداخت کرایه به راننده، با دوربینی در دست از ماشین پیاده می شود. او با عجله قصد ورود به ایستگاه را دارد که با کمی فاصله از خود، متوجه مردی می شود که شباهت چندانی با آدم های این روزگار ندارد؛ او پیرمردی است با هیئتی غریب و بیگانه و موهای فراوان و شمایلی درویش گونه که شاخه ای گل زیبا و توبره ای کهنه در دست دارد و کشکولی سفالی و پر از آب گوارا  که با زنجیری به شانه آویزان شده است… پیرمرد پشت به مرد عکاس و رو به حرم مطهر ایستاده و درسکوت و با لبخندی برلب، در آرامش کامل به گنبد ها و گلدسته های مقابلش می نگرد. عکاس به آرامی به پیرمرد نزدیک و در نمای نیمرخ به چهره او خیره می شود. او فکر می کند که اگر جلوتر برود ممکن است حال و هوا و خلوت زیبای پیرمرد را به هم بزند، اما حس کنجکاوی دست از سر او بر نمی دارد و می خواهد با دوربین خود و در نمای روبرو، عکسی تمام رخ  از پیرمرد بگیرد، ولی شکوه و ابهت چهره و نگاه پیرمرد درتلالو نور پرفروغ خورشید، گام های عکاس را سست می کند و او بلافاصله به سمت عقب برمی گردد و پس از فاصله گرفتن از پیرمرد، به سوی درب ورودی حرکت می کند و از پله های ایستگاه مترو پایین می رود… "

****

"باباجون! این عکس رو ببین!…”

صدای پسر نوجوانم، مرا از فضای بهشت زهرا و مرد عکاس و پیرمرد  غریب دور می کند و ذهنم را به فضای خانه و خانواده می کشاند؛ انگشتانم بر روی کیبورد رایانه، از حرکت باز می ایستند و…

” زیباست؛ مگه نه؟”

پسرم عکسی را نشانم می دهد که در آن، مرد سالمندی به یاری دختر جوان و معلولی شتافته تا ویلچر او را به حرکت درآورد؛ دختری که با معصومیت تمام و نگاهی اشکبار، اما  امیدوار به مکانی نامعلوم خیره شده است. نمی دانم چرا چهره پیرمرد برایم آشناست و فکر می کنم که با نگاه غمگین او بیگانه نیستم. از فضای عکس می توان فهمید که این دو تن، از اهالی خانه سالمندان و معلولان هستند. در پشت سر دختر معلول و پیرمرد و در فاصله ای دور، گلدسته های حرم مطهر دیده می شوند. احساس می کنم که با همان نگاه اول و با یک نگاه، علاقه ای واقعی و قلبی نسبت به پیرمرد درتمام وجودم درحال شکل گرفتن و ریشه دواندن است و چنین چیزی تاکنون برایم سابقه نداشته است. دلم می خواهد هرچه زودتر هوا روشن شود تا خودم را به  آسایشگاه برسانم و از نزدیک پیرمرد مهربان را در آغوش بگیرم و از او درس ها بیاموزم… در عکس تعمق می کنم و باز هم چشم هایم را به چهره شکسته و رنجور پیرمرد می دوزم که از درد و غم و اندوه سالیان دراز حکایت ها با خود دارد. اینک پشت او از فرط کار و تلاش سالیان طولانی، خمیده شده و دیگر زمان آن فرا رسیده که با آسودگی تمام بنشیند و به زندگی لبخند بزند، اما مگر می تواند؟!… او با داشتن جسمی ناتوان و نحیف، یاور شخصی معلول و نیازمندتر از خود شده و ویلچر او را به حرکت درآورده تا کلمات، مفاهیم زیباتر و جدیدتری به خود بگیرند. این پیرمرد به فرزندان خود دل خوش کرده بود تا بلکه روزی عصای دستش شوند، اما افسوس و صد افسوس که آن طفلان شیرین سخن و خندان دیروز، امروز سازِ  بد آهنگ جدایی را نواخته اند و ناجوانمردانه او را  به خلوتگاه سالمندان سپرده اند تا واژه  بی مهری و بی وفایی را به خوبی هر چه تماتر معنا کنند!

به چشم های مهربان پسر نوجوانم نگاه می کنم و به نظرم می رسد که سوال های فراوانی در ذهن دارد که نمی تواند و یا نمی خواهد بر زبان جاری سازد؛ گویی من و او در سکوت و با نگاه مان،  حرف ها با هم داریم؛ آیا با یک نگاه، می توان عاشق شد؟!… و صدایی درونی به من پاسخ می دهد که: آری؛ می توان!… و با خود می اندیشم که:

"با یک نگاه، می توان عاشق شد؛ می توان کینه ورزید؛ دوست گرفت یا دشمن تراشید. و اما اگرآن یک نگاه توام با سکوت باشد، عمق و معنای بیشتری می یابد؛ گسترده می شود و شاید بتواند پوسته بترکاند. با یک نگاه، می توان خندید؛ گریست؛  به دنبال حقیقت رفت و یا راه ظلمت را پیمود. با یک نگاه، با قلبی پاک، شاید بشود ذهن را به راهی دورکشاند؛ دورتـراز آب ها و اقیانوس ها؛ آن جا که خدا را  نزدیک تر بتوان دید؛ آن جا که…” **

… بله؛ می توان چنین عاشق شد و عشق ورزید؛ اگر دیدن چهره دختری گریان و معلول و پیرمردی ناتوان و دل شکسته، در عصر سرعت رشد تکنولوژی و شتاب و پریشانی آدم های روزگار، قطره اشکی پاک و شفاف در گوشه چشم مان بنشاند و ما را به تفکر و تعمق وادارد؛ آنگاه این عشق و این اشک شاید منجر به گشودن دری به روی دوست و نظری به مستمندان گردد و در منزلگه عشق، کام مردمان پاک اندیش، شیرین و وجودشان مالامال شادی شود.

در حالی که عکس زیبای خانه سالمندان را در کنار میز رایانه می گذارم، بغض مانده در گلویم را فرو می دهم و به قصد ادامه داستان جدیدم، با یاد دوباره یکتا خالق عشق و زیبایی، خیالم را به بهشت زهرا و پیرمردی غریب و بیگانه ای می دهم که شاخه ای گل زیبا در دست و کشکولی پراز آب گورا بر شانه دارد و مرد عکاسی که از پیرمرد فاصله می گیرد و  به سوی درب ورودی حرکت می کند و از پله های ایستگاه مترو پایین می رود…

****

عکاس، امروز فرصت اندک و مشغله فراوانی دارد و می بایست هرچه سریع تر کارش را در ایستگاه انجام دهد و سپس به آتلیه برود تا بتواند به موقع خودش را به پروژه ای دیگر برساند… او پس از عبور از محل فروش بلیت و ورودی مخصوص و ارائه مجوز عکاسی به رییس ایستگاه، بدون توجه به دیگران، با سرعت از همه مسافران پیشی می گیرد و پس از تنه زدن به چند نفر و دویدن بر پله های برقی، خود را به روی سکو می رساند و اما در همه این لحظات، دو چشم نافذ، حرکات او را زیر نظردارد.

… عکاس به نمای  مقابلش می نگرد که تونلی نورانی است؛ تونلی که تا دقایقی دیگر قطاری با صدها مسافر در طول سکویش توقف می کند؛ قطاری که باید از زوایای مختلف توسط او به تصویر درآید. مسافران مترو در انتظار رسیدن قطار لحظه شماری می کنند. مرد، بی توجه به آن ها، درگوشه ای از سالن ایستگاه، در انتظار گرفتن عکس هایی از قطار و ایستگاه و همچنین تابلوهای تبلیغاتی است؛ تابلوهای بزرگ و زیبایی که توسط شرکت سفارش دهنده بر دیواره های سکو و گوشه و کنار ریل و تونل نصب شده و او باید در اولین فرصت، بهترین و حرفه ای ترین عکس هایش را به کارفرمای خود تحویل دهد و…

لحظاتی بعد عکاس دوربین را به چشم خود نزدیک می کند تا از تابلوی خوش رنگ روبرویش در ضلع جنوبی سکو عکس بگیرد که در کادر دوربین و در تیررس نگاهش، پیرمردی با چهره ای زیبا و نورانی را می بیند که با لبخندی گرم و آرام، نظاره گر کار او است؛ پیرمردی  با موهای فراوان و شمایلی درویش گونه که شباهت چندانی با عکاس و آدم های زمانه او ندارد…

عکاس در حیرت است که این تازه وارد کیست و از کجا می آید. در حالی که سعی می کند خود را خوشحال نشان دهد با احتیاط و به آرامی به سمت پیرمرد حرکت می کند و در مقابلش می ایستد و  به او خیره می شود: ” مسافری؟! "

 –  اینک آری… و شاید دَمی دیگر، کسی دیگر باشم!

 –  تو کی هستی؟!

–  مردی از روزگاران کُهن؛ با شش قرن فاصله از تو و مردمان زمانه ات.

–  عبیدزاکانی؟!

–  نه؛ نورالدین عبدالرحمن بن نظام الدین احمدبن محمد…

–  جامی؟!… خاتم الشعراء؟!… خیلی عجیب است؛ جامی درایستگاه مترو؟!… تو ازکجا می آیی؟! "

–  ازدل تاریخ پرفراز و نشیب ایران و از دیارخراسان… و با تو سخن بسیاردارم!

عکاس با نگرانی به ساعت ایستگاه نگاه می کند:” ولی من وقت زیادی برای شنیدن سخنانی از دوران کهن ندارم استاد! "

–  من از امروز و فردا برایت سخن می گویم؛ از چگونگی حضورت در این مکان؛ ازحقوق خود و دیگران؛ از…

عکاس می خندد:” کجای کاری جناب جامی؛ من ارزش زمان را خوب می شناسم و می دانم که اگرغفلت کنی، بازنده ای و کلاهت پس معرکه است!… آیا می دانی که من امروز غم نان دارم و باید به صاحبکارم خلف وعده نکنم؟! "

–  من غم تو را می شناسم جوان! تو چهره ای نیک و هنری بس والا داری، اما زبانت کمی تلخ است!

پیرمرد، کتابی از توبره کهنه اش بیرون می آورد و با مهربانی به مرد عکاس نشان می دهد:” بگیربخوان؛ بسیار نکته ها دارد ازغرورِ انسانِ دیروز و امروز و فردا… و به کارت آید؛ این کتاب نتیجه سال ها سختی و مرارت من است! "

–  هفت اورنگ است؟

– خیر! این که می بینی بهارستان من است؛ اثری ادبی که در آن از شیوه انشای سعدی درگلستان پیروی کرده ام.

عکاس، به حافظه اش رجوع می کند تا راهی به نیش کلام بگشاید و از دست پیرمرد خلاص شود: ” تا آن جایی که من می دانم تو این کتاب را برای فرزند کوچکت ضیاءالدین یوسف، تالیف کرده ای؛ آیا درست است که بهارستان  بیشتر به سادگی تمایل دارد؟! "

–  بله  همین طور است، اما این چه ایرادی دارد؟

عکاس برای رفع خستگی، بند دوربین را به گردن می اندازد و پس از نزدیک شدن به لبه سکو و تونل، کش و قوسی به ماهیچه ها و بافت های اندام خود می دهد و به تلخی می خندد: ” ایرادش در این است که من دیگرکودک و کوچک نیستم استاد؛ می بینی که اینک برای خود مردی بزرگ و صاحب هنر شده ام؛ عکاسی که می تواند تصاویر و آثار اعجاب انگیزی خلق کند و در معرض دید جهانیان قرار دهد، همچنان که تاکنون چنین  بوده و… "

پیرمرد، کتاب و یک شاخه گل را به سمت عکاس می گیرد و توبره اش را برمی دارد: ” آری تو بزرگ شده ای، اما هنوز هم همچون کودکان ناپخته، پایت روی خط زرد است! "

–  خط زرد؟!

– خط خطر؛ خط فاصله قطار با مسافر؛ علامتی که به تو هشدار می دهد تا از خطر سقوط بر ریل آهنین و مرگی دلخراش در امان بمانی… و اما تو از آن غافلی!

پیرمرد، پیاله کوچک سفال را به مرد عکاس می دهد تا او بتواند جرعه ای آب گورا بنوشد. عکاس پیاله پر از آب خنک را می گیرد و به چهره نورانی پیرمرد نگاه می کند و لبخند می زند:”و تو حتما حالا  نقش مامور ایستگاه و سکو را بازی می کنی!”

– آری، اکنون من مامورم و تو را هشدار می دهم!… گفتم که؛ شاید دمی دیگر، کسی دیگر باشم؛ اکنون مردی از روزگاران کهن، از امروز و فردای تو و دیگران سخن می گوید!

صدای ممتد سوت، خبر از آمدن قطار می دهد. مسافران از لبه سکو فاصله می گیرند و به روشنایی تونل چشم می دوزند. پس از چند لحظه، مرد عکاس بهت زده به آخرین مسافر مترو و پیرمردی با چشم های نافذ می نگرد که لبخندزنان برای او دست تکان می دهد… قطار از سکو فاصله می گیرد و به سوی ایستگاهی دیگر حرکت می کند… اینک عکاس، کاملا گیج شده و احساس می کند مرز خواب و بیداری را گم کرده است… زمان به سرعت می گذرد و او درهاله ای از مه غلیظ، غوطه ور می شود.

… لحظاتی بعد، ایستگاه کاملا خلوت است و تنها، مرد عکاس می ماند و بهارستان و یک شاخه گل زیبا…

****

… نه، این نمی تواند پایان داستان جدید من باشد؛ آن پیرمرد و آخرین مسافر قطار، هنوز هم با من و ما سخن بسیار دارد و این تنها آغازی است بر حرف های فراوانی که به زندگی رنگ و بویی تازه و خاص و خدایی می دهد…

اینک بی آن که مطلبی بنویسم، در مقابل دیدگانم، مرد عکاسی را می بینم که در آرامش از پله های برقی ایستگاه بالا می آید و به آرامی به سمت حرم مطهر(ره) گام برمی دارد… او دقایقی بعد، با چهره ای نورانی و در تلالو خورشید فروزان، دست هایش را می گشاید و یک شاخه گل زیبا را به سمت گنبد و گلدسته می گیرد و به آرامی اشک می ریزد…

از نوشتن خسته شده ام و باید دقایقی در آرامش به عکس روی میز کارم نگاه کنم و در رویاهای خود غوطه ور شوم. دختر جوان معلول هنوز هم در عکس، قطره اشکی بر چشم دارد و پیرمرد سالمند و ناتوان هم با توان باقی مانده در جسم نحیف اش، کمک می کند تا ویلچر دختر به حرکت درآید و به او امید و زندگی ببخشد… این بار دقیق تر از دفعه قبل،  به چهره شکسته و رنجور پیرمرد خیره می شوم؛  انگار واقعا  چشم ها و طرح صورت و دهانش شباهت عجیبی با… آه خدای من!…  این چه حالی است که امشب نصیبم می شود؟… این عکس دختر و پیرمرد، چرا همه وجودم را منقلب می سازد و به جانم آتش می زند؟!…  چرا این زمان همه زیبایی های زندگی از دیده ام گُم و پنهان شده است؟… این پیرمرد کیست و چرا هنوز هم چهره اش برایم آشناست؟!… او را در کجا دیده ام؟!… درکوچه… خیابان… خانه… آیینه!… آری آیینه؛ شایدپیرمرد چهره آینده من است که قبلا بارها و بارها او را در آیینه دیده ام؛ آینده ای که… نه، نه؛ او هیچ شباهتی به من ندارد و من او را هرگز ندیده و نمی شناسمش… من دیگر نمی خواهم او را بشناسم… ای وای، هوای این اتاق چه سرد است و چه سوزی می آید. چرا این سرمای مرگ آور، به سویم هجوم می آورد و مرگی تنها و تلخ را در مقابل دیدگانم به نمایش می گذارد؟ خدایا چرا من اینک این قدر تنها و تنهایم؟ کجایی پسرم؟!… من از تنهایی می ترسم!… کجایی عزیزم؟!  باز هم که مرا تنها گذاشتی… آهای کسی اینجا نیست؟!… نه، نه هیچ کس صدایم را نمی شنود… باید به دوست تکیه کنم و او را فریاد بزنم… می دانم که عشق به خالق زیبایی ها، انسان را چون کوه، استوار می سازد… الهی! می خواهم با یک نگاه، عاشق همه نیکی ها و زیبایی هایت شوم و خالصانه عشق بورزم… ای مهربان! دری به رویم بگشا تا از غم و وحشت بگریزم… صاحب نظرا! به این بنده مستمندت نظری کن تا همواره تو را بجوید و ببوید… ای همه زیبایی و ای راهنمای خوب من، به این غافل بی خبر بگو که منزلگه عشق کجاست تا سر بر آستانش بگذارد و به اندازه همه غفلت ها و پشیمانی ها و بی مهری های خود و آدم های روزگارش، اشک بریزد…  باید قلبم را پاک کنم از زشتی ها و پلیدی ها و بیاموزم انسان بودن را؛ پیش از آن که توان آموختن را از دست دهم، باید سکوت را بشکنم و سخن بر لب جاری سازم که امشب دلم می خواهد به شکلی دیگر به جهان پیرامونم بنگرم؛  به شکلی که برایم تازه و غریب است و….

****

شب است و شهر و شیدایی و خدایی که همیشه و همچنان عاشق است؛ شب است و شهری بزرگ و خانه ای و پنجره ای رو به حیاط و آسمانی پرستاره که چشمک زنان، چشم های پر فروغ و امیدوار مرا  به سوی خود فرا می خواند… بی آن که خود بخواهم و اراده کنم، انگار باز هم وقایع و آدم های گوناگون می خواهند از دل تاریخ بیرون بیایند و رُخ بنمایند تا شاید بتوانم به آسایش و آرامشی واقعی و دلپذیر، نزدیک و نزدیک تر شوم…

با یک نگاه، می توان عاشق شد؛ می توان کینه ورزید؛ دوست گرفت یا دشمن تراشید. و اما اگرآن یک نگاه توام با سکوت باشد، عمق و معنای بیشتری می یابد؛ گسترده می شود و شاید بتواند پوسته بترکاند. با یک نگاه، می توان خندید؛ گریست؛  به دنبال حقیقت رفت و یا راه ظلمت را پیمود. با یک نگاه، با قلبی پاک، شاید بشود ذهن را به راهی دورکشاند؛ دورتـراز آب ها و اقیانوس ها؛ آن جا که خدا را  نزدیک تر بتوان دید؛ آن جا که…

* غزلی از حضرت امام(ره)

**قسمتی از نمایشنامه”سکوت یک نگاه” که در سال هزار و سیصد و شصت و نه هجری شمسی، در قالب نمایش و به نویسندگی و کارگردانی حمیدرضا نظری، پس از حضور در جشنواره تئاتر، به اجرای عمومی درآمد و مورد استقبال تماشاگران قرارگرفت.
ارسال نظرات