عملیات مرصاد به روایت جانباز پنجاه درصد لرستانی ؛
عملیات مرصاد پنجم مردادماه 1367 رمز «یا صاحب الزمان (عجل‌الله تعالی وجه الشریف) ادرکنی» برای مقابله با حرکت منافقین و بازپس‌گیری اشغال شده انجام گرفت این عملیات که با فرماندهی سپاه پاسداران انقلاب‌اسلامی و با پشتیبانی هوا نیروز ارتش اجرا شد.
کد خبر: ۸۷۱۷۵۶۰
|
۰۴ مرداد ۱۳۹۵ - ۲۱:۲۰

شاید داستان دفاع مقدس تکراری به نظر برسد اما یادآوری حماسه ایثارگران هرگز تکراری نیست بلکه مشق عشقی است که هر بار مرور آن درس تازه ای در بر دارد .

اگر قرار است فرهنگی پایدار بماند و ارزش ها و الگوی ان به نسل ها برسد باید بپذیریم که دفاع مقدس ما همچنان مقدس و مداوم است و عده ا ی در این راه شهد شیرین شهادت نوشیدند و گروهی گردن آویز جانبازی آویختند. در خاطرات یکی از رزمندگان لرستانی و از مجروحین عملیات مرصاد بنام حاج احمد لک جانباز 50 درصد و کارمند بنیاد شهید ازنا آمده است: ای ابر پر صلابت، آبی ز دیده بفشان مرگ لاله طی شد افسانة بهاران ... روزهای آخر تیر 67 به آرایشگاه رفتم که موهای سرم را کوتاه کنم یکی از آشنایان که با روحیات و خلق و خوی من آشنایی داشت با زبان طعنه و طنز گفت: آقا احمد این همه جبهه رفتید دیدید بالاخره، قطعنامه 1958 پذیرفتید !!!، گفتم اولا ، تا به حال سازمان ملل بیش از 600-500 قطعنامه صادر کرده، ثانیا اصلا امکان ندارد که با وجود امام ایران قطعنامه را قبول کند مگر میشود اصلا و ابدا ! امکان ندارد ! به منزل آمدم .

منتظر اخبار شدم قلبم تند تند میزد گوینده خبررادیو خیلی خلاصه گفت: وزیر خارجه طی نامه ای به دبیر کل سازمان ملل مفاد قطعنامه 598 را پذیرفت، انگار که دنیا روی سرم خراب شده عرق سردی روی بدنم نشست حسابی گریه کردم بیشتر بحال امام ، به گلزار ، کنار مزار همرزمان رفتم و حسابی گریه کردم اصلا باورم نمی شد که جنگ تمام بشود .

مگردر جبهه ها چه گذشته است ؟...چرا آتش بس... هرگز تصورش را نمي كردم ...

24/4/67 قطعنامه 598 توسط نظام جمهوری اسلامی پذیرفته شد اکثر بچه های جبهه و جنگ حال و روز خوبی نداشتند حزن و اندو ه از صحبت های همه می بارید چرا اینجوری شد!!! علت چیه!!! ... خیلی ها عصبی شده بودند !!تا اینکه نامه معروف امام ( منشور استقامت ) منتشر شد و مانع رکود بر ذهن دوستان شد و با عبارت فرزندان انقلابیم کمربند ها را محکم ببندید و هیچ چیز تغییر نکرده و ما هرگز سر سازش با استکبار را نداریم باعث شد تا پذیرش قعطنامه به معنای تسلیم طلبی تعبیر شود با اين حال هر چه امام بگويد، همان است... ما سربازان او هستيم و همدلی با امام وظیفه بدون چون و چرای ماست.

اکثر نیروهای گردان مالک اشتر ازنا در مرخصی بودند دو سه شب با عقیل مرزبان ، علی احمدی ، محمد جمشیدوند محمد ربیعی و... شب در مسجد امام صادق ازنا بین دوستان صحبت قعطنامه بود همه می پرسیدند چه شده ؟؟

هرکس چیزی میگفت!! مسجد امام صادق (ع) ،یکی از پاتوق های بچه‌های جبهه‌ایی بود.

وقت نماز که می‌شد، دور هم جمع می‌شدیم و راجب مسائل مختلف صحبت می کردیم که دیدم بین بچه ها شایع شد که عراق اسلام آباد غرب و در جنوب نیز تا خرمشهر و جاده اهواز آمده و در طول این سه روز 40 درصد مناطقی را که در طول هشت سال از دشمن باز پس گرفته ایم متاسفانه دوباره اشغال کرده !!!

به منزل آمدم دیدم رادیو خرم آباد که فقط شبها برنامه داشت در حال مارش زدن و پخش سرودهای حماسی و ملی است رادیو سراسری نیزدر بین خبر ها گفت تعدادی از نمایندگان مجلس به جبهه رفتند !!

دوباره اطلاعیه داد که رئیس جمهور نیز به جبهه می رود اوضاع به شدت حساس شده بود فهمیدم اوضاع جبهه ها خیلی وخیمه!!

وجدانم به من نهیب می زد که ماندن عین نامردی است در شهر بمانم به سپاه ازنا رفتم دیدم در سپاه ازنا تعدادی مثل حاج آقا شیخ احمد علی محمودی و محمد کشاورز نیز می خواستند به خط بروند ولی از دستور اعزام خبری نبود !!!

همان روز با وسیله های عبوری به شهرستان خرم آباد و پادگان قدس تیپ 57 ابوالفضل رفتیم در ستاد تیپ 57 آقای ریحانچی را دیدیم که مقداری بهم ریخته بود .

شایعه شده بود که حاجی نوری ومرتضی رنجبر ... اسیر شده اند هنوز مطمن نبودند که اسلام آباد سقوط کرده یا نه ، همه فکر می کردند ارتش عراق حمله کرده .

تیپ هم مثل اینکه فعلا دستور اعزام ندارد به آقای ریحانچی گفتم: چرا ما را اعزام نمی کنید ؟ لااقل یک ماشین به ما بدهید تا خودمان برویم به اسلام آباد!! جر و بحث فاید ه ایی نداشت !هوا بشدت گرم بود ما هم تشنه و گرسنه ! آدرس محل و موقیعت گردان مالک را پرسیدم.

به محل استقرار پشتیبانی گردان مالک در پادگان قدس خرم آباد رفتم دیدم بجز چند نفر نگهبان در چادر ها کسی نیست مقداری نوشیدنی و غذا پیش نگهبانان چادر خوردم که خوشبختانه دیدم یک مینی بوس از بچه های اداره اطلاعات ازنا و الیگودرز از راه رسید.

در بین آنها بهمن بخشی و علی اصغر پدر پیر و علی محمد سلوکی را شناختم گفتند: احمد لک تو اینجا چکار میکنی ؟

گفتم شما چکار می کنید !! گفتند ما داریم به کرمانشاه می رویم اگر می آیی بیا با هم برویم!

گفتم اتفاقا می خواهم بروم تیپ 57 در کرمانشاه ، محمد کشاورز ماند ومن باحاج آقا شیخ احمد علی محمودی ، با آنها به کرمانشاه رفتیم.

درمسیر جاده کرمانشاه غوغا بود. در کرمانشاه شهید ناصر جمشیدی را دیدیم که او هم بعد از شنیدن خبر حمله منافقین از الیگودرز خود را سریع به منطقه رسانده بود و می خواست به قرارگاه تیپ 57 در پشت گردنه چارزبر برود. بعد از احوال پرسی به پشت لندکروز پریدیم !

در راه تعریف کرد که شهر کرمانشاه نیروی غیر کرد و بعضا تهرانی پرشده و منتظر رسیدن دوستان منافق خود به شهر هستند!!!! با او تا نزدیکهای چارزبر رفتیم .

رادیو لند کروز مرتب مارش نظامی پخش می‌کردو یک فضای ملی ایجاد شده بود .

راه بندان بود و مردم، با انواع وانت تراکتور و وخودروهای شخصی، با وسایل زندگی ریخته بودند توی دشت و در حال فرار بسوی کرمانشاه بودند بعضی بدون بنزین کنار جاده بودند و درخواست بنزین داشتند .

در آن گرمای زیاد مردم بشدت از دست منافقین عصبانی و خشمگین بودند بیرون شهر کرمانشاه توپخانه دور برد ارتش جهت حفاظت از شهر کرمانشاه مستقر شده بود منافقین تا تنگه چهار زبر(بین اسلام آباد و كرمانشاه) پیشروی كرده بودند و آنجا را اشغال کرده بودند.

هدف عملياتي منافقين از حركت سريع با تانك هاي برزيلي دجله (داراي چرخ هاي لاستيكي) و سرعتي معادل 120 كيلومتر در ساعت) انجام مي شد، تسخير چندين شهر و در نهايت، رسيدن به تهران بود تجهیزات و نیروهایشان ویژه جنگ شهری طراحی شده بود جیره جنگی 72 ساعت را با خود بهمراه داشتند .

آنان در نظر داشتند با وارد كردن 13 تيپ نيروي رزمي به تهران، ضمن تسخير و اشغال مراكز مهم، به خيال خود قدرت را به دست گيرند.

طبق زمانبندي اين طرح، نيروهاي مناطق بايد ساعت 6 بعد از ظهر روز دوشنبه 3 مردادماه به كرند و ساعت 8 شب به اسلام آباد و 10 شب به باختران رسيده و در اين شهر، دولت خويش رااعلام مي كردند و اگرچه در ساعت هاي مقرر به كرند و اسلام آباد رسيدند، اما در مسير اسلام آباد- باختران در گردنه حسن آباد، به خیال وجود هزار نیروی سپاه پشت گردنه گیر کرده بودند. هنگامی که ما نیز به تنگه حسن آباد رسیدیم با صحنه های عجیبی روبرو شدیم .

چندین آمبولانس و خودرو هدف گلوله خمپاره و توپ و یا دوشگاه قرار گرفته بودند و برعکس شده بودند و تعدادی جنازه بصورت واژگون از در و پنجره آمبولانس میان دره حسن آباد آویزان شده بودند من گفتم چرا این جنازه ها را جمع نمی کنند شهید ناصر جمشیدی گفت نمی دانم ! داشتیم جلو می رفتیم .

چند پاسدار کرد جلوی ماشین ما را گرفتند گفتند: اگر جلوتر بروید یا کشته می شوید و یا اسیر چون منافقین آن طرف گردنه اند اینها هم خودروها و جنازه منافقین هستند که می خواستند از گردنه رد شوند ما آنها را زده ایم .

وقتی به پرچم ها دقت کردیم دیدیم پرچم ایران با آرم شیر خورشید می باشد و روی ماشین ها خط آبی و آرم قرمز سازمان مجاهدین با زیر نویس عبارت ارتش آزادی بخش ملی ایران بود خوشبختانه منافقین فکر می کردند که پشت گردنه پر از نیروهای سپاه و بسیج با انواع سلاحهای پیشرفته اند که این موضوع باعث زمین گیر شدن آنها پشت گردنه حسن آباد شده بود !!!

ما چون تازه وارد منطقه شده بودیم اصلا با منطقه آشنا نبودیم و نمی دانستیم چکار کنیم چون جاده مسیر اسلام آباد و کرند غرب که به تیپ 57 می رفت توسط منافقین بسته شده بود !

ناصر جمشیدی گفت: سریع سوار شوید چون اینجا خیلی ناامن است . بلافاصله دور زد وگفت: من یک جاده فرعی و روستایی را می شناسم که به مقر لشگر 57 می رود با بهمن بخشی و علی اصغرپدرپیر و سلوکی و دیگر بچه ها از طریق راه فرعی و خاکی بطرف قرار گاه لشگر 57 رفتیم.

در بین راه جاده اصلی چندین تریلی متعلق به ارتش و سپاه و کمیته انقلاب اسلامی ،که روی هر کدام توپ و خمپاره و یا دوشگاه مستقر بود در حال شلیک به طرف پشت گردنه بودند ولی نیروی آن چنانی از طرف ما در گردنه حسن آباد وجود نداشت.

اگر منافقین مجددا حمله می کردند می توانستند به راحتی از گردنه عبور و وارد باختران شوند ولی خدا آنها را کر و کور و قدرت حرکت را از آنها گرفته بود واین عنایت خدا بود اگر وارد شهر می شدند با توجه به آموزش جنگ شهری که دیده بودند و از طرفی فراخوانی نیروهای منافقین از طریق رادیو مجاهد وارسال پیام با وسایل دیگر به منافقین در زندانها و شهرها آماده باش کامل داده بودند.

و آنها نیز منتظر رد شدن ستون عظیم منافقین از گردنه حسن آباد (مرصاد) بودند تا بعد از وارد شدن به کرمانشاه به آنها به پیوندند.

خلاصه از جاده فرعی و مال رو با هر زحمتی خودمان را به قرارگاه تیپ 57 در تنگه رساندیم. نیرو های موجود در آنجا همه شوکه شده بودند و اصلا انتظار حمله و پیشروی دشمن تا اسلام آباد و گردنه را نداشتند.

در قرارگاه تعدادی از نیروهای ویژه اطلاعاتی منافقین توسط بچه های حفاظت و اطلاعات تیپ57 دستگیر شده بودند که از لحاظ لباس و قیافه بعضا شبیه ما شده بودند و آدم از دیدن آنها با آن لباسها گیج می شد!

آنها می گفتند: که ما را اشتباه گرفتید و منکر ارتباط خود با منافقین بودند!

یکی از آنها کارت آموزش و پرورش باختران را به همراه داشت ودیگری می گفت : من کشاورزم و لباس کردی به تن داشت و دیگری می گفت: من کارمند دولت هستم و بدنبال برادرم آمده ام ! و اعتراف نمی کردند که جز ارتش منافقیند وهرگز اطلاعاتی نمی دادند.

یکی از پاسداران واحد اطلاعات و عملیات کوهدشتی که تازه رسیده بود و دید که اعتراف نمی کند با استفاده از تجربه خودش دست به ابتکار جالبی زد و گفت : شلوارتان را در بیاورید آنها نیز به شدت امتناع می کردند با فشار بچه ها شلوارهایشان را در آوردند که با تعجب دیدیم همه ی آنها شلوارک های سفید رنگ و یک مدل سازمانی یک جور دارند که داخل جیب زیپ دار هر کدام نیز قرص سیانور وجود داشت که فرصت استفاده از آن را نیافته بودند و به اسارت در آمده بودند مشخص شده که از نیروهای اطلاعاتی منافقیند! یکی از واحد های لشگر 57 که نقش شگرفی در عملیات مرصاد بازی کرد گردان ادوات لشگر 57 بود که در زمین گیر شدن منافقین نقش بسزایی داشت.

در همان روز دوست ارجمندم حاج عبدالرحیم اسکندری فرمانده گردان ادوات هرکدام از نیروهای گردان را با سلاحی به نقطه ای از محل در گیری با منافقین فرستاد تا با سلاح سنگین ستون منافقین را مورد حمله قرار دهد که در همان زمان برای یکی از بچه های گردان ادوات اتفاق جالبی رخ داد.

و آن اینکه زمانی که ماشاءالله بازگیر (فرمانده فعلی سپاه خرم آباد ) با همرزمان دیگر برای حمله به ساختمان کارخانه ی آرد نزدیک سه راه اسلام آبادمی رود، در حین درگیری توسط یکی از منافقین که پلدختری می باشد شناخته می شود و قبل از اینکه همدیگر را هدف قرار دهند، منافق زن از روبرو داد میزند که ماشالله تیر اندازی نکن ! منم صبا همسایه تان ! و این موضوع باعث تعجب باز گیر میشود!

بازگیر و صبا قبلا در شهر پلدختر همسایه بودند و کاملا همدیگر را می شناختند؛ اما با گذشت زمان یکی راه انقلاب می گیرد و دیگری راه ضد انقلاب.

شوهر صبا هم در همین عملیات کشته می شود و در نتیجه خودش اسیر ساعت 11 صبح بود که دیدم صبا را وارد اردوگاه کردند.

صبا از ناحیه ی دست و کتف و پای چپ مجروح بود؛ اما جراحت عمیقی نداشت. او را بازجویی کردن ؛ گفت: که در این عملیات خودم، برادرم و شوهرم شرکت داشتیم و حالا از وضعیت آنها هیچ خبری ندارم.

هر 3 نفرمان در گردان مجزا خدمت می کردیم و فرمانده تیپ ما ابراهيم ذاكري، مسوول تسخير باختران می باشد و مقدار کمی اطلاعات داد ... و مرتب به بچه ها و پاسداران التماس می کرد که او را نکشند

! از طرفی بچه های دلاورو غیرتمند تمامی شهر های استان لرستان با هر وسیله موجود نیز در حال رساندن خود به تیپ 57 جهت سد کردن نفوذ منافقین بودند و اندک اندک جمع مستان فرا می رسیدند.

می گفتی ای عزیز!سترون شده ست خاک اینک ببین برابر چشم تو چیستند هرصبح و شب به غارت توفان روند و باز باز آخرین شقایق این باغ نیستند.

من با میرزا کشاورز محو حرکات اسرای منافق و در حال عکس گرفتن از آنها در دامنه کوه نزدیک چادر اطلاعات و عملیات لشگر بودیم ! در حین عبور مینی بوس عقیل مرزبان مرا از دور می بیند! متوجه شدم یک نفر مرا صدا می زند دیدم عقیل مرزبان است می گویید که بیا بالا !

چند مینی بوس دیگر از بچه های گردان مالک اشتر ازنا که در مرخصی بودند و به آنها فراخوان داده بودند تازه از راه رسیدند بعد از سلام و تعارف با بچه ها عقیل مرزبان گفت: احمد لک چرا نماندی!! که با ما بیایی؟ حالا بیا برویم گردان مالک و گروهان من پیش ما ، با دیدن دوستان قدیمی گردان مالک خیلی خوشحال شدم.

از شهید ناصر جمشیدی و میرزا کشاورز ... خداحافظی کردم و با عقیل مرزبان به مقر گردان مالک رفتم.

خیلی از بچه ها را نمی شناختم !در مینی بوس قربانعلی ترک( کارمند فعلی درمانگاه تامین اجتمایی ازنا) گفت: بعداز تماس تیپ 57با علی احمدی وسپاه ازنا ، ما با موتور و لندکروز های سپاه ازنا توانستم این تعداد نیروی گردان مالک که در شهر و روستاهای ازنا در مرخصی بودند را جمع آوری کنیم و به اینجا! قرارگاه ظاهرا از سد بوکان و گمو به تنگه شوهان آمده بود و گردانها در چادرها مستقر شده بودند همزمان با ورود ما شهید احمد ملکی با وانت نیسان ستاد پشتیبانی جنگ آموزش و پروش ازنا به رانندگی آیت میرزایی با مقداری هندوانه و وسیله تازه رسید و مشغول تخلیه در چادر تدارکات جهت توزیع بین گروها نهاد و دسته ها شد و بعد از تخلیه شهید ملکی ماند.

آیت میرزایی با وانت نیسان ستاد پشتیبانی جنگ به عقب برگشت ، در این حین دکتر قاسم رضیعی ، دکتر حمید ملکی و، آقای سیف ا... نوری و... را دیدیم و با آنها حال احوال کردم

. عقیل مرزبان( فرمانده گروهان ) گفت: سریع برو از تسلیحات گردان اسلحه بگیر می خواهیم برویم بالای گردنه چارزبر با احمد ملکی و بچه ها رفتیم و اسلحه و کارت و پلاک گرفتیم ،شهید احمد ملکی داشت کوله پشتی مرا می بست که حاج ناصر بیات از ما چند عکس یادگاری گرفت.

ارسال نظرات