دارند به شهر میآیند تا دوباره عاشقانههای بینشانی را سر دهند و آوای گمنامیشان را در یکی از همین پنجشنبههای شلوغ شهر در گوش ندبههای بی امان منتظر زمزمه کنند.
دارند به شهر میآیند تا دوباره عاشقانههای بینشانی را سر دهند و آوای
گمنامیشان را در یکی از همین پنجشنبههای شلوغ شهر در گوش ندبههای بی
امان منتظر زمزمه کنند.حالا شهر من میزبان قدمهای توست.
ای آشنای دیرین که نمیدانم با زبان کدام قلم برایت بنویسم تا قدردان بی نشانیات باشد، نمیدانم با کدام جوهر روی کاغذ بیاورم دلتنگی مادر چشم به راهت را.
نمیدانم قدرنشناسی است یا فراموشی؛ اما هر قدر شهر کوچکم را قدم میزنم حتی یک کوچه هم به نامت نکردهاند تا وقتی در خودم گم میشوم برسم به کوچهای که روی تابلویش نوشته باشد «شهید گمنام».
میدانم تمام میدانهای شهر هم به نامت باشند یک قطره خونت نمیشوند، اما این نشانیها اگر به تو ختم شود شاید به یادمان بیاورد همه چیز در نامی شدن نیست. گاهی گمنام شدن آخر نامی شدن است.
سالهاست از پرواز مردانهات میگذرد و همچنان روی دوش شهر تشییع میشوی و شهر را به بهت گمنامیات فرو میبری و من به پلاک نیامدهات فکر میکنم، که با بی نشانی تو را قهرمان نامدار مادر پیرت کرده است.
سلامت میدهم ای قهرمان نامی شهر؛ اگرچه از اینجا تا تو یک پرواز بی نشان فاصله هست.
ارسال نظرات
غیرقابل انتشار: ۰
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۰
آخرین اخبار