سجده شکر کودکی ۷ ساله بر تابوت شهید گمنام

چند روزی می شود آسمان کرمان چهار ستاره درخشان را در درون خود جای داده است، ستاره هایی به روشنی خورشید که همچون نگینی در آسمان پر ستاره کویر می درخشند؛ عطر عجیبی در فضا پیچیده است، گویی این ستاره ها با خود عطر بهشتی آورده ...
کد خبر: ۸۷۲۱۱۵۳
|
۱۲ مرداد ۱۳۹۵ - ۰۸:۵۳
به گزارش " خبرگزاری بسیج در کرمان،   چند روزی می شود آسمان کرمان چهار ستاره درخشان را در درون خود جای داده است، ستاره هایی به روشنی خورشید که همچون نگینی در آسمان پر ستاره کویر می درخشند؛ عطر عجیبی در فضا پیچیده است، گویی این ستاره ها با خود عطر بهشتی آورده اند.
می گویند شهید گمنام اند اما دیروز با چشمان خود دیدم که گمنامی آن ها فقط در نداشتن یک پلاک است و گرنه آن قدر مشهور و پرآوازه بودند که همه برای استقبال از آن ها آمده بودند، مرد و زن، پیر و جوان، کودک و خردسال و با اشک شوق آن ها را بدرقه می کردند، گویی صدها سال است با این مردم زندگی کرده اند.
اقتدار و شکوه جمعیت استقبال کننده اشک چشمانم را ناخودآگاه جاری می کرد، سرمست و خوشحال از این همه شعور و حضور با شهدا رفتم، شهر به شهر، روستا به روستا ان ها را می چرخاندند اما حضور جمعیت لحظه به لحظه بیشتر می شد، با خود می گفتم شهدا درست است که پدر و مادرتان در گوشه ای از خاک این سرزمین سبز منتظر آمدن شما هستند ولی این ها چیزی کمتر از مادر و پدرتان برایتان نگذاشتند؟ مگر چه کرده اید که این همه عاشق دارید؟
در همین افکار بودم که صدای سوزناکی مرا به خود آورد، پیرزنی که قدش خمیده بود مانند ابر بهاری اشک می ریخت و فریاد می زد صبر کنید شاید این شهید از پسر من خبری داشته باشد، شما را به خدا صبر کنید.
توان راه رفتن نداشت ولی به پای به پای تابوت ها جلو می آمد وقتی تابوت ها را بر زمین گذاشتند خودش را روی یکی از آن ها انداخت و فقط فریاد می زد پسر من کجاست؟ آیا تو از او خبری داری؟ جلو رفتم و او را به زحمت از تابوت جدا کردم، گفتم مادر جان این شهید چطور می تواند به تو بگوید که پسرت کجاست، ناراحت نباش انشالله به زودی پسرت را می آورند.
لبخند تلخی زود و گفت: او بهتر از هر کس دیگری می تواند به من بگوید پسرم کجاست، مگر ایمان نداری که شهدا زنده اند؟در مقابل این حرف فقط سرم را پایین انداختم و از او دور شدم.
در گوشه ای دیگر کودکی که شاخه گلی در دست داشت دوان دوان به سمت تابوت آمد، از افرادی که دور تابوت جمع شده بودند می خواست که برای او راهی باز کنند تا به شهید برسد، جثه کوچکی داشت، نگاهم خیره به سمت او بود و کنجکاو که می خواهد با تابوت چه کند، به زحمت خود را به جلو رساند، نرسیده به تابوت سرش را بر زمین گذاشت و به سجده رفت و بعد شاخه گلی که در دست داشت را روی تابوت گذاشت و به عقب برگشت.
به سراغ او رفتم؛ گفتم پسر خوب چرا تو که با این همه زحمت خود را به جلو رساندی به تابوت دست نزدی؟ چرا در مقابل تابوت سجده کردی؟ چند سال سن داری؟
گفت من ۷ سال دارم، به تابوت دست نزدم چون وضو نداشتم و سجده من سجده شکر بود، حرف هایش برایم سنگین بود، یک پسر هفت ساله چه می فهمد که سجده شکر چیست و وضو برای چیست، دنبالش رفتم تا خانواده اش را ببینم، به سمت پیرمردی رفت که در گوشه ای از خیابان به دور از جمعیت نشسته بود، عینکی بر چشمانش بود،  با دستانی لرزان پسرک را بغل کرد و بوسید.
جلو تر رفتم، سلامی کردم، گفتم این پسر فرزند شماست، گفت نوه من است، کار بدی کرده؟ گفتم نه و ماجرا را برایش شرح دادم، چشمانش پر از اشک شد و گفت: من به او گفتم به نیابت از من این کارها را انجام دهد، من خودم یک فرزند شهید دارم که ۳۰ سال است چشم انتظار آمدنش هستم.
این شهید هم جای فرزند من، سجده شکر برای این بود که خدا را شاکر باشم که هنوز زنده ام و به جای پدر و مادر این شهید که معلوم نیست زنده هستند یا مرده، از آمدنش استقبال کنم.
چه صحنه های با شکوهی بود، قلم من قادر به وصف همه آن صحنه ها نیست ولی هر چه بود سراسر عشق بود و شکوه و عزت؛ دختران و پسران جوانی که خودکار به دست به سمت تابوت شهید می آمدند تا برای آن ها چیزی بنویسند، برخی هم فقط اشک می ریختند و در دل با شهدا زمزمه می کردند.
بالاخره مقصد یکی از این دو کاروان نور به پایان رسید و به آرامگاه ابدی آن ها در شهر گلباف رسیدیم؛ جمعیت عظیمی برای استقبال آمده بودند، با دیدن ماشین حامل شهدا همه دوان دوان جلو امدند و تا محل دفن شهدا آن ها را همراهی کردند، دو شهید ۱۷ ساله میهمان ابدی این شهر شدند.
و چه میزبانی با شکوهی بود، همانند مادر و پدرشان برایشان اشک ریختند و ضجه زدند، از هر کسی که سوال می کردی چرا برای این شهدا گریه می کنی همه می گفتند ما به حال زار و پریشان خودمان می گرییم و بخشی هم اشک شوق است که لیاقت میزبانی این شهیدان را پیدا کرده ایم.
شهید گمنام تو را می ستایم به قدر تک تک ثانیه هایی که فرزندان این مرز پر گهر در امنیت و آرامش ، در صحت و سلامت ، رشد کردند و بالیدند، افتخار آفریدند و جاودانه شدند .
انتهای پیام/

ارسال نظرات