شهید علی تجلایی از افغانستان تا جزیره مجنون
به گزارش سرویس مدیریت ارتباطات و امور رسانه بنیاد فرهنگی روایت خبرگزاری بسیج ، «یادگاران» عنوان کتابهایی است که بنا دارد تصویرهایی از سالهای جنگ را در قالب خاطرههای بازنویسیشده، برای آنها که آن سالها را ندیدهاند، نشان بدهد. این مجموعه راهی است بر سرزمینی نسبتاً بکر میان تاریخ و ادبیات، میان واقعهها و بازگفتهها، خواندنشان تنها یادآوری است، یادآوری این نکته که آن مردها بودهاند و آن واقعهها رخدادهاند؛ نه در سالها و جاهای دور، بلکه در همین نزدیکی.
سی و یکمین جلد از مجموعه «یادگاران» به زندگی شهید علی تجلایی، قائم مقام قرارگاه ظفر و فرمانده طرح و عملیات قرارگاه خاتم الانبیا(ص)، اختصاص دارد که در آن زندگی شهید تجلایی از میان خاطرات دوستان، همرزمان و خانواده معرفی میشود.
در مقدمه این کتاب میخوانیم: «سرنوشت خیلی از عملیاتها به تدبیر و هوش علی رقم میخورد. فرمانده بود، اما حسرت شرکت در عملیات طاقتش را برده بود. اغلب مجبور بود بماند توی مقر و فرماندهی کند، بار آخر اما اسلحهاش را برداشت. خیلی گمنام رفت خط مقدم. توی عملیات بدر شرکت کرد درست مثل یک بسیجی ساده. تیری که به قلبش خورد ، علی را به آرزوی دیرینهاش رساند. این کتاب صد تصویر کوتاه است از فرماندهی که هم میبایست از او بترسی و هم میتوانستی دوستش بداری.»
کتاب از بیان خاطرات مربوط به این شهید از دوران کودکی آغاز میشود و در ادامه به انقلاب و حوادث منتهی به آن میپردازد و در نهایت، حضور شهید تجلایی در جبهههای جنوب و ... روایت میشود. یکی از بخشهای خواندنی کتاب مربوط به حضور شهید تجلایی به عنوان یکی از مربیان رزمی در افغانستان در دوره حاکمیت شوروی اختصاص دارد.
بخشهایی از خاطرات این کتاب به این شرح است:
خطبه عقد که تمام شد، جمع شدیم عکس گرفتیم. قشنگترین عکسی شد که توی عمرم انداختهام. علی نشست یک طرف، من هم طرف دیگر. آیتالله گفتند: «بگذارید عبایم را درست کنم». شاهدهای عقد هم توی عکس بودند. هنوز دارمش، همه توی آن عکس شهید شدهاند، جز من.
حلقه را کردند دستم. نگاهم افتاد به صورت پدرم، رنگش پریده بود؛ لبهایش میلرزید. بعدها فهمیدم به خواهرم گفته مطمئنم علی شهید میشود.
***
هفت، هشت روز بیشتر از زندگی مشترکمان نمیگذشت. صبح، بلند شد و رفت پادگان. شب که شد، هرچه منتظرش ماندم، نیامد. دیر وقت بود، دلم مثل سیر و سرکه میجوشید. مادرش دلداریام میداد، میگفت: «قبلاً هم پیش آمده، حتماً مجبور شده پادگان بماند». تا صبح خوابم نبرد. بعد از دو روز، پیدایش شد. مادرش در را باز کرد. تا علی را دید، شروع کرد به داد و بیداد که انگار نفهمیدی زن گرفتهای. از پشت پنجره نگاهشان میکردم. علی فقط عذرخواهی میکرد. میگفت: «باید میماندم. پادگان تلفن نداشت، نتوانستم تماس بگیرم».
رفتم توی اتاق. ناراحت بودم. فکرش را هم نمیکردم بیخبر بگذارد و برود. آمد پیشم، کلی قربانصدقهام رفت. یک چیزی روزنامه پیچ داد دستم. از ترمینال تبریز تا خانه راه زیادی بود؛ همه را پای پیاده آمده بود و پولش را برایم کادو خریده بود.
***
در سوسنگرد بود. میلنگید. کالیبر 75 خورده بود به پایش، یک ترکش هم به کمرش. زخمهایش عفونت کرده بود. راضی نمیشد برگردد. بچهها میگفتند: «دست و پایت را میبندیم می اندازیمت توی گونی، بعد هم با هلی کوپتر مستقیم میفرستیمت تبریز». سوسنگرد که آزاد شد، برگشت.
***
قرار بود از طرف سپاه برود افغانستان. جزو جنبش آزادیبخش نصر بود. مرزهای افغانستان دست شوروی بود؛ به این راحتیها نمیشد از آن گذشت. با شناسنامه افغانی رفت پاکستان و یک ماهی را آنجا ماند. آنجا هم، دنبال فعالیتهای فرهنگی و انقلابی بود. با شیعیان پاکستان آشنا شد. در راهپیماییهایشان شرکت کرد. دست آخر، توی راهپیمایی شهر کویته صدتا عکس از امام پخش کرد. از همانجا، پلیس افتاد دنبالش. چند شب بعد، شبانه با نماینده امام از مرز خارج شد و رفت افغانستان.
***
توی افغانستان، مأموریتش تأسیس مرکز آموزشی فرماندهی بود. نزدیک سیصد نفر از رزمندههای افغان را آموزش داد. خودش برایشان کلاسهای مختلف رزمی و تربیتی میگذاشت. چند باری هم راهپیمایی راه انداخت. شعار مرگ بر اسرائیل و آمریکا را یادشان داده بود و توی چند حمله هم همراهشان رفت و فرماندهیشان کرد.
کتاب «یادگاران؛ شهید علی تجلایی» با شمارگان 1100 نسخه، 112 صفحه و قیمت 6000 تومان از طرف انتشارات روایت فتح منتشر شد.