شهید شاخص کشوری سال 95 را بیشتر بشناسیم/ بخش سوم :
مادر جان! دوست دارم به جبهه بروم و راه کربلا را هر چه زودتر باز کنم و تو را با خود به کربلا ببرم.
کد خبر: ۸۷۳۸۷۰۷
|
۱۳ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۳:۴۰

خبرگزاری بسیج استان اردبیل گزارش می دهد: دوره ي مقدس سربازي خود را شروع کرد و هر بار که براي مرخصي به منزل بر مي گشت يکسره نزد مادر مي رفت و دستانش را مي بوسيد او که از پا درد مادرش آگاه بود، اجازه شستن ظروف را به او نمي داد و خود اقدام به اين کار مي نمود.

طوريکه حتي وقتي مادر نمي دانست از پله ها بالا برود او را کول مي کرد واز پله ها بالا مي برد پسر مهربان و فهميده بود و براي مشکلات همه تلاش مي کرد. بعد از اتمام دوره ي سربازي بلافاصله به عنوان بسيجي براي رفتن به منطقه ي جنگي ثبت نام نمود.

او که مقلد امام بود در مقابل فرمانهاي آن حضرت سراز پا نمي شناخت و با عجله و شتاب و علاقه مي خواست دستورات امام را عملي کند.

هر وقت پدر و مادر مانع رفتن او مي شدند او به نحوي آنها را راضي مي کرد و مي گفت :" من که در دوران سربازي نتوانستم سربازي خوبي براي کشور امام زمانم باشم بايد به جبهه بروم تا بتوانم به کشور و امامم خدمت کنم."

از آنجا که حسابهاي بانکي بنياد شهيد زاهدان عقب افتاده و به هم ريخته بودند، آيت اله مروج دستور دادند که تعدادي از روساي بانکها به آن منطقه اعزام شوند قدرت اله نيز اطاعت امر کرده و به آنجا اعزام شد. مدت شش ماه بود که اسماعيل از جبهه آمده بود و در اردبيل نزد خانواده به سر مي برد يک روز صداي تلفن بلند شد قدرت اله گوشي را برداشت و با دخترش صحبت کرد که مي گفت اسماعيل به جبهه بر گشته و نزد آنها نيست و از او خواسته

تا به پدرش زنگ بزند و از او اجازه و حلاليت بخواهد وقتي قدرت اله اين صحبتها را شنيد در جواب گفت: که به سلامتي ان شاءالله ، خدا به همراهش در حاليکه خبر نداشت همه اينها نقشه اي بود تا اسماعيل حرف از زير زبان پدر بکشد و راهي شود و با اين کار مي خواست پدرش را در مقابل عمل انجام شده قرار بدهد.

اما پدرش متوجه شده بود، از آنجائي که از شدت علاقه ي پسرش به جبهه خبر داشت به روي خود نياورده و با رفتن او موافقت کرده بود .

اسماعيل سر از پا نمي شنافت و بالاخره کوله بارش را بست و از طرف بسيج به منطقه اعزام شده او به عنوان راننده ي تانک در منطقه و خاليت مي نمود.

يکبار نيز حين رانندگي دراثر برخورد با يک کاميون ماشين را چپ مي کند و آقاي باکري مبلغ 40000ريال چهار هزار تومان از حقوق اوکم مي کند و اسماعيل را به خاطر کاري که کرده بود تنبيه مي کند.

در مدتي که در منطقه فعاليت مي کرد هر چند وقت يکبار با نوشتن نامه اي خانواده اش را از حال و روزگار خود با خبر مي کرد و اگر وقت داشت به آنها سر مي زد.

در اولين باري که مي خواست به منطقه اعزام شود مثل هميشه پدرش در زاهدان بود. شب اعزام سر بر بالش گذاشته بود اما خواب به چمشانش مي آمده مادر از او پرسيد اسماعيل ! پسرم ! چرا نمي خوابي ؟

گفت : " مادر جان! دوست دارم به جبهه بروم و راه کربلا را هر چه زودتر باز کنم و تو را با خود به کربلا ببرم"

او با اين فکر بر هم گذاشت، انگار که به او الهام شده باشد بي تاب و بي قرار به نظر مي رسيد زمزمه مي کرد و دائم ذکر خدا مي نمود.

چشمها همه متوجه او بودند و اسماعيل بي آنکه سخني بگويد مات و مبهود به همه نگاه مي کرد اما يک دنيا ناگفته داشت که نمي دانست همه را در يک مجال بر زبان بياورد.

بالاخره قدم آخر طرف مادر رفت و آخرين سفارشها را نمود و با عبور از پناه امن کتاب خدا و روشنايي آبسازلال قدم به راه گذاشت و سوار بر اتوبوس، راهي خاک عراق شد.

 
ارسال نظرات