رزمندگان استان کهگیلویه و بویراحمد چه در قالب تیپ مستقل 48 فتح و چه با حضور در سایر تیپها و لشکرها حماسههای زیادی در هشت سال دفاع مقدس آفریند.
حماسههایی از جنس والفجر هشت با گردانهای خطشکن سهگانه و یا در پد خندق که برای همیشه حماسه آنها در تاریخ مقاومت و ایثار جاودانه شد.
با گذشت سالها از آن حماسه مقدس، اکنون اجلاسیه بزرگ شهدای استان در مهرماه 95 را خواهیم داشت که یک بار دیگر این حماسه و دلاورمردی رزمندگان هم استانی با یاد هزار و 800 شهید گلگونکفن کهگیلویه و بویراحمد بازخوانی خواهد شد.
به همین منظور خاطرات و روایات رزمندگان هم استانی را برای یادآوری آن روزگاران مرور میکنیم که روایت سید سعدی تقوی شنیدنی و خواندنی است.
این رزمنده دفاع مقدس روایت میکند: چند روزی حیران بودم و مسئله را با کسی در میان نگذاشتم.
متأسفانه نمیدانم چه شد که قضیه دستکاری شناسنامه، توسط یکی از بچههای اعزام نیرو که با خانوادهام آشنایی مختصری داشت درز کرد.
یکی از برادرانم پیگیر ماجرا شد و عدّهای معتقد بودند چون دستکاری اسناد دولتی است، شش ماه زندانی دارد و باید حتماً دادگاه رسیدگی کند.
عدهای هم دلسوزانه میگفتند: چون برای رفتن به جبهه بوده اشکال ندارد و هنگام بروز این بحثها من که آش نخورده دهانم سوخته بود از کار ناشیانه خود سخت ناراحت بودم.
فقط به صحبتهای رد و بدل شده گوش میدادم و هیچ نمیگفتم مثل اینکه عواقب کارم را هر چه بود، پذیرفته بودم.
به هر شکل ممکن، با پا در میانیِ افرادی در ثبت احوال که خانواده ما و بخصوص برادرم را میشناختند، مسئله حل شد و شناسنامه جدید به ما دادند.
برای مدتی اصلا جرأت نکردم بحث اعزام را در میان بیاورم. حسرت من وقتی بیشتر شد که فهمیدم، گروه اعزامی که نتوانستم همراهشان بروم برای عملیات والفجر هشت بوده است هنوز که هنوز است حسرت به دل ماندهام و تا ابد این حسرت را در دل دارم.
نزدیک به یکسال؛ یعنی سال دوم دبیرستان، درگیر جوابدهی دستبرد و تعویض شناسنامه بودیم من که دست بردار نبودم به همین خاطر خانواده، حساستر شده و تعقیب من بعد از کلاس بیشتر شده بود.
البته من هم حرفهایتر و هوشیارتر شده بودم برای پیگیری تاریخ ثبتنام و اعزام به شیوههای خاصی دست میزدم.
دیماه 65 با آن همه زحمت، رفت و آمدهای مکرر، خواهش و التماس، باز ثبتنامم نکردند.
یک روز که مانند چند روز گذشته برای ثبتنام رفته بودم و با نگاه ملتمسانه به پنجره بیرونی اتاق ثبتنام اعزام نیرو خیره شده بودم، ناگهان جمعیتی هجوم آوردند و من هم از این شلوغی استفاده کردم.
لابهلای جمعیت، خودم را به پنجره رساندم و مدارکم را تحویل دادم. انگار اینبار، هیچ توجهی به تاریخ تولد، شناسنامه و قد و قوارهام نداشتند.
شاید هم به دلیل ازدحام جمعیت، به قد و قواره من توجهی نکردند و الّا همان آش بود و همان کاسه؛ آخ که چه حس و حالی بود ثبتنام، بعد از این همه دوندگی و استرس!!. انگار همه دنیا مال من شده بود.