پایان غربت مجاهد پاکستانی دفاع مقدس که در دل خاک آرام گرفت
به راستی که جنگ ما جنگ عقیده بود نه جنگ مرز؛ جنگی که باعث شد دیگر مسلمانان برای دفاع از حریم اسلام از کشورهای همسایه حکم جهاد امامشان را لبیک بگویند و در دوران دفاع مقدس در کنار رزمندگان اسلام مقابل صدامیان بایستند.
کد خبر: ۸۷۴۶۲۵۲
|
۲۸ شهريور ۱۳۹۵ - ۱۵:۳۵

به گزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی؛ در آستانه هفته دفاع مقدس مجاهدی از سرزمینی در همسایگی ایران که سال‌ها پیش فرمان ولی فقیه زمان خویش را لبیک گفته و راهی کشور ایران شده بود از دیار خاک پر کشید و به دیار یار شتافت.

رستمعلی خاوری؛ جانباز 25 درصد دوران دفاع مقدس، او که نامش برای نسل جوان ناآشنا بود در حالی به دیدار معشوق شتافت که گرچه در این کشور قوم و خویشی نداشت ولی غریب هم نبود.

همرزمانش که خاطرات بسیاری از او داشتند با شنیدن خبر فوت این مجاهد و رزمنده‌ اسلام از دور و نزدیک خود را به مراسم تشییع پیکر او رسانده بودند تا او را تا خانه ابدی همراهی کنند.

عملیات‌های "شلمچه"، "فکه"، "عاشورای 2"، "فاو"، "بدر"، "کربلای 4" و " کربلای 5"، خاکریزها و سنگرهایی که هرگز فراموش نمی کنند شعارهایی را که رستمعلی خاوری برای تقویت روحیه رزمندگان بر می‌داد.

حکم جهاد بنیانگذار انقلاب اسلامی مرا راهی ایران کرد

رستمعلی مجاهدی از "کویته" پاکستان؛ از همان سال های نخست پیروزی انقلاب اسلامی، زمانی که صدامیان عرصه را بر دیگر هم کیشانش گرچه در سرزمینی دیگر تنگ کرده بود تاب نیاورد و با شنیدن حکم جهاد از سوی رهبرش راهی ایران شد تا در مقابل زورگویان و ظالمان بایستاد و سهم خود را به عنوان یک مسلمان ادا کند.

یادم هست دیداری که با این مجاهد و پیشکسوت دوران دفاع مقدس به واسطه یکی از همرزمانش داشتم.

همرزمی که به دنبال ضبط و ثبت خاطرات او بود؛ گرچه رستمعلی چندان رغبتی به این امر از خود نشان نمی‌داد ولی از آنجا که رهبر معظم انقلاب اسلامی بر تبیین لحظه لحظه دوران دفاع مقدس برای نسل جوان تاکید فرمودند؛ همرزم رستمعلی به دنبال ادای وظیفه بود.

دیداری دو ساعته که به سرعت گذشت؛ دیداری که ای کاش مجدد تکرار می شد.

گرچه بیش از 30 سال در ایران زندگی می کرد ولی هنوز لهجه شیرین پاکستانی‌اش را حفظ کرده بود؛ شاید در لحظات اول با توجه به لهجه محلی که داشت فهمیدن کلامش به راحتی نبود ولی هرچه بیشتر سخن می گفت گویا تو را به حالی می برد که گذشته ها و خاطراتش را در کنارش مرور می کردی.

از انگیزه حضورش در ایران پرسیدم، اینکه چه شد خانواده‌اش را رها کرده و راهی دیار غربت شده و در مقابل دشمنانی ایستاده که به خاک سرزمین دیگری تجاوز کرد‌ه‌اند؟

با لهجه شیرین اینگونه آغاز کرد: زمانی که حضرت امام‌خمینی(ره) جهاد را واجب دانست من نیز راهی ایران شدم تا در کنار رزمندگان اسلام به مقابله با دشمن بپردازم.

در شهر "کویته بلوچستان" که از شهرهای مرزی ایران و افغانستان بود زندگی نسبتا خوبی را داشتم، همراه با تنها پسر 5 ساله خود زندگی می‌کردم که شنیدم حضرت امام خمینی(ره) جهاد را واجب دانسته‌اند خوب من هم به عنوان یک مسلمان سال 63 بود که راهی ایران شدم.

از برادرم خواستم تا از فرزندم مراقبت کند رضایت نداشتند ولی به هر نحوی بود آنان را متقاعد کردم؛ ان زمان ویزای یک ماهه برای مسافران صادر می‌شد، نزد امام جمعه پاکستان رفتم و گفتم می خواهم به ایران بروم، زمانی که سفیر ایران در پاکستان در نماز جماعت حضور یافت امام جمعه پاکستان با وی صحبت کرد و موافقت وی را برای صدور ویزای 3 ماه برای من جلب کرد.

فردای آن روز به سفارت ایران رفتم و از سوی سفیر ایران ویزای 3 ماهه دریافت کردم اما وی به من گفت این مسئولیت را ندارد که برای اعزام من به جبهه‌های نبرد، اجازه صادر کند.

پس از ورود به خاک ایران نزد امام جمعه زاهدان رفتم، نامه‌ای را که امام جمعه پاکستان با امضاء دو تن از روحانیون دیگر پاکستان به من داده بود را به وی نشان دادم، به محض رویت نامه به من گفت که فردا از زاهدان عازم جبهه‌های نبرد خواهی شد.

وقتی دیم همه چیز برای اعزام مهیا شده گفتم که اول می خواهم بروم مشهد زیارت، راهی مشهد شدم و بعد هم تصمیم گرفتم که به قم بروم و از همانجا با نیروهای اعزامی راهی جبهه‌های نبرد حق علیه باطل شوم.

تصور نمی‌کردم که برای اعزام مشکلی داشته باشم، وقتی زیارت حضرت معصومه(س) را به جا آوردم به بسیج قم مراجعه کردم تا با نیروهای بسیج برای حضور در جبهه همراه شوم ولی متاسفانه با مخالفت مسئولان بسیج قم رو به رو شدم.

بنابراین تصمیم گرفتم نزد مسئولین سپاه قم بروم و نامه امام جمعه پاکستان را به آنان نشان دهم؛ مسئولان سپاه قم با فرماندهان بالادستی تماس گرفتند و موضوع را با آنان در میان گذاشتند ولی گویا آنان نیز اجازه حضورم را در جبهه‌های نبرد صادر نکردند.

به دفتر تبلیغات اسلامی قم مراجعه کردم آنان هم موافقت نکردند، نمی‌دانستم چه کنم، در فکر بودم که یک باره یکی از روحانیون پاکستانی مقیم قم مرا دید و علت ناامیدی مرا جویا شد.

جریان را از ابتدا برایش تعریف کردم، وقتی داستان را متوجه شد و از جریان نامه امام جمعه پاکستان مطلع شد به من گفت که امام جمعه را می‌شناسد و برای اینکه به نتیجه دست پیدا کنم بهتر است او را همراهی کنم.

پذیرفتم و با او همراه شدم، به دفتر تبلیغات اسلامی قم مراجعه کردیم و آن روحانی پاکستانی از مسئولان تبلیغات اسلامی خواست تا مرا راهی جبهه‌ها کنند ولی جوابی که دریافت کردیم این بود که من تبعیت ایران را ندارم نمی‌توانم در جبهه‌ها حضور داشته باشم.

گویا تمام ایران را به من داده بودند

روحانی پاکستانی به محض شنیدن جواب آنان سوالی را در برابرشان مطرح ساخت و آن اینکه من به عنوان روحانی اهل کجا هستم؟ آیا من نیز پاکستانی نیستم؟ پسرم نیز یک خارجی محسوب می‌شود ولی به جبهه‌ها اعزام شده تا در مقابل نیروهای ظلم قرار گیرد.

در نهایت مسئولان تبلیغات قم قانع شدند و با اعزام من موافقت کردند، بلیط قطاری در اختیار من قرار دادند تا به اهواز بروم و آنان را در نبرد همراهی و یاری رسانم.

به محض دیدن بلیط قطار و کسب موافقت آنان در پوست خود نمی‌گنجیدم و به قدری خوشحال بودم که گویی تمام ایران را به من داده بودند.

اهواز که رسیدم، مسئول تبلیغات اهواز از من خواست تا به عنوان مسئول کارگران در باغ مشغول شوم! من نیز به او پاسخ دادم اگر می‌خواستم در باغ کار کنم زراعت و باغداری خود را در پاکستان رها نمی‌کردم تا در مقابل ارتش ظلم قرار گیرم.

به جای پوتین؛ کتانی خواستم

گفتند برو آشپزخانه، در جواب گفتم آشپزی بلد نیستم و خواهش کردم تا به عنوان نیروی داوطلب به گردان ملحق شوم، جوان دیگری که در کنارش(سئول تبلیغات اهواز) بود خواست تا مرا به لشگر علی‌بن‌ابیطالب(ع) یا لشگر امام حسین(ع) بفرستد.

فردای آن روز من را به قرارگاه خاتم فرستادند قرارگاهی که در جاده اهواز-خرمشهر مستقر بود، شب را به صبح رساندم زمانی که هوا روشن شد به انرژی اتمی اعزام شدم و در همانجا بود که با نیروهای اعزامی از اراک آشنا و همراه شدم.

در قسمت تغذیه لشگر علی‌بن ابیطالب(ع) مشغول شدم، "ابراهیمی" از نیروهای اعزامی سمنان نامه‌ای به دستم داد و خواست تا بروم انبار و برای خودم لباس تهیه کنم.

وقتی به انبار رفتم مسئول انبار از من پرسید که پوتین می‌خواهی یا کتانی؟ من که تا آن زمان نمی دانستم پوتین چیه درخواست کردم تا کتانی در اختیار من قرار بدهند.

گفتند کمربند یا فانسقه؟ من که نمی دانستم چه فرقی با هم دارند گفتم کمربند را ترجیح می دهم.

وقتی برگشتم بخش تغذیه؛ ابراهیمی به من گفت این‌ها چیه؟ تازه آن وقت بود که فهمیدم پوتین و فانسقه چیست!

40 روز در بخش تغذیه لشگر فعالیت داشتم، وظیفه داشتم تا خودروهای حامل بار برای لشگر را تخلیه کنم یا برعکس.

یک روز یکی از بچه های گردان برای گرفتن تغذیه واحدها به نزد من آمد و پرسید گردان نمی‌آئی؟ من مشتاقانه گفتم چرا ولی به من گفته‌اند اینجا باشم و گرنه می‌خواهم به گردان بروم.

حالا که خودت موافق هستی به کاوه نبیری (فرمانده گردان علی‌بن‌ابیطالب(ع)) می‌گویم، که با حضورت در گردان موافقت کند.

بعد از اینکه کاوه پذیرفت به من اطلاع دادند که برای تسویه بروم؛ زمانی که برای تسویه رفتم موافقت نمی‌کردند در نهایت پذیرفتند و من به گردان علی‌بن‌ابیطالب(ع) پیوستم؛ تا پایان جنگ بین گردان حاج‌بشیر و گردان علی‌بن‌ابیطالب(ع) جا به جا می‌شدم.

افتخارم این است که به عنوان یک ایرانی رأی دادم

سه سال عضو بسیج بودم تا اینکه به عنوان عضو افتخاری سپاه استان مرکزی فعالیت خودم را ادامه دادم.

با بیشتر نیروها رفیق شدم، سعی می‌کردم زمانی که در جبهه بودم در هر دو گردان فعالیت داشته باشم به این نحو که هر کدام به ماموریت می‌رفت به دیگر گردان می‌پیوستم.

پس از پایان جنگ به عنوان نیروی رسمی سپاه استان مرکزی کار خود را ادامه دادم تا زمان بازنشستگی، من تابعیت ایرانی خودم را زمانی گرفتم که سردار "سلیم‌آبادی" برای دریافت شناسنامه ایرانی من اقدام کرد و با سفارش "محسن رضایی"(فرمانده اسبق سپاه پاسداران) توانستم تابعیت ایرانی را بگیرم.

خدا را شاکرم که با دریافت شناسنامه و کدملی ایرانی به عنوان یک ایرانی در انتخابات حضور داشتم.

خاوری پس از سال‌ها اقامت در ایران، بی خبر از تنها فرزندش در شامگاه 24 شهریورماه سال 1395 پس از تحمل یک دوره بیماری در بیمارستان قدس شهر اراک به دیدار معبود شتافت و پیکر این مجاهد غیور مسلمان از خطه پاکستان روز جمعه بر دستان مردم شهیدپرور و غیور اراک تشییع و در قطعه اصحاب الشهدای بهشت زهرای این شهرستان در خاک آرام گرفت.

روحش شاد و یادش گرامی

انتهای پیام/

ارسال نظرات