گفتگوی صمیمی با یک رزمنده دوران دفاع مقدس در تنگستان و شهر اهرم به بهانه هفته دفاع مقدس تنظیم شده است که در ادامعه می توانید آن را مشاهده کنید.
کد خبر: ۸۷۵۲۱۹۷
|
۰۵ مهر ۱۳۹۵ - ۱۱:۳۶
به گزارش خبرگزاری بسیج   هفته دفاع مقدس هفته ترویج فرهنگ ایثار و مقاومت در جامعه است، هفته ای است که یادآور از خود گذشتگی ها و استقامت رزمندگان جان بر کفی است که به فرمان امام زمان خود سینه سپر کردند و به یاری دین خدا شتافتند.

خاطرات رزمندگان چراغ راه و هادی ما در ادامه مسیر پر فراز و نشیب انقلاب است. امروز به رسم ادب سراغ یکی از رزمندگان بی ادعای 8سال دفاع مقدس رفته ایم تا گوشه هایی از آن لحظات ناب عاشقی را از زبان وی بشنویم.

اکبر دهداری امروز کارگر شهرداری، متولد سال 1336 است و از سال 1362تصمیم می گیرد تا از شرف و حثیت خاک ایران دفاع کند.

در ادامه گفتگوی ما با این جوان دیروز را می بینید.

لطفا کمی از خود و خانواده تان بگویید.

 من در خانواده ای مذهبی به دنیا آمدم که دارای 4 برادر و 6 خواهر بودیم و پدرم شغلش کشاورزی بود. در سن دو سالگی پدرم از دست دادم  و مادر هم اکنون 90 سال دارند.



کودکی و نوجوانی و درس و مشق شما چگونه بود؟

من از سن ده سالگی شروع به کار کردم و به دلیل فشار های زیاد زندگی در آن زمان فقط تا کلاس دوم درس خواندم  و از 15 سالگی برای امرار معاش به کویت برای کار بر روی کشتی رفتم.
 با وجود اینکه ادامه تحصیل ندادم اما در آن زمان به زبان های عربی و انگلیسی و اردن مسلط شدم.

زمانی که سوت جنگ به صدا در آمد و رژیم بعث عراق جنگ را علیه جمهوری اسلامی آغاز کرد شما کجا بودید و کمی از حال و هوای آن روزها برایمان بگویید؟

من در کویت مشغول کار بودم و بعد از ده سال دوری از خانوداه به شهرم اهرم برگشتم که سال 1362 در زمان جنگ بود، بعد از دو ماه  که از سفر برگشته بودم ازدواج کردم.
 زمانی که در خارج مشغول کار بودم (اگر دروغ بگوییم پیش خداوند شرمنده ام) به شوق دفاع از وطنم 700 تومان نذر امام حسین (ع) کردم و دادم دست مرحوم حاج سید محمد تقی هاشمی که روضه بخوانند و خداوند این توفیق نصیبم نماید و بعد از چند مدت نیز نذرم ادا شد  و به جبهه های جنگ اعزام شدم.

بعد از این که اسمم برای جنگ نوشتم ما را برای گذراندن دوره آموزشی به مدت 45 روز در شیراز فرستادند و بعد از آن به مهاباد کردستان و بعد یک چند روز به قسمت های اطراف مهاباد کردستان اعزام شدیم.



آیا خاطره ای هم از اعزام اول شما به جبهه های حق علیه باطل در ذهن دارید؟

 اولین اعزام من و چند تن از بچه های اهرم شهید رستم فرشچی، شهید علی قاسم زاره و رزمندگان طیب رسولی، ‌‌حسین یا حسینی، سیامک محمدی، ناصر دربندی، محمود ناصری و علی نصیری باهم بودیم و وقتی به آنجا رسیدیم یکی از بچه ها یک دیگ پر از حنا خیس کرد و به من گفتند بیا حنا بزن، گفتم از سن من گذشته و آنها که خیلی کم سن و سال بودند دست های خود را حنا زدند.

سه روز در مدرسه آبادان بودیم بعد ما را انتقال دادند و در آنجا مرز عراق را به ما نشان دادند و صدای رادیو آنان شنیده می شد، عملیات کربلای 4 بود، چندین قایق با هم بودیم، یکی از قایق ها ما را تنها گذاشت و رفت مثل اینکه حمله لو رفته بود. ما هم برگشتیم، در آن عملیات خیلی از بچه ها شهید و زخمی شدند.



در کربلای 4 از دوستان شما هم کسی شهید یا زخمی شد؟

 شنبه بارانی سرما خورده بود و ضعف شدیدی داشت و در گل ها مانده بود و من او را کشیدم بیرون و نجاتش دادم و حسین فقیه فرمانده دوست داشتنی بسیج اهرم نیز در آن عملیات شهید شد.

کمی از شوخی های پشت خاک ریز برایمان بگویید؟

من و دوستانم در اردوگاه در منطقه جنگی جنوب با هم برای پیدا کردن قارچ به اطراف می رفتیم و بعضی وقت ها با هم بازی می کردیم و برای شوخی کوله پشتی های خود را به یک طناب آویزان می کردیم و هر کدام از بچه ها می آمدند طناب آزاد می کردیم. یک بار به سر شهید فرشچی خورد و بار دیگر به سر شهید قاسم زاده می خورد و به شوخی داد و فریاد می کردند. یک شوخی دیگه که داخل جبهه مرسوم بود و ما بچه بوشهری ها زیاد انجام می دادیم، جشن پتو بود به طوری که دوستانمان را زیر پتو می کردیم و کتک می خورد و به شوخی به هم می گفتیم تو شهید می شوی و شهید فرشچی نیز به ما می گفت من شهید می شوم و می برنتون اهرم و مردم براتون (بوا بوا) می کنند.



خاطراتی هم از کربلای 5 که بعد از کربلای 4 صورت گرفت در ذهن دارید؟

 کربلای 5 بچه ها بیشتر از کربلای 4 در فشار قرار گرفته بودند وقتی ما بعد از سه روز گفتند آماده رفتن به خط مقدم شوید از خوشحالی آرام و قرار نداشتیم و از شوق، گریه می کردیم.
(دهداری از شهادت دوستان خود سخنی نمی گوید اما از نارحتی اینکه دوستان او شهید شده اند اما خودش باقی مانده است اشک می ریزد و با چشم های خیس ادامه می دهد) شهید حمید غلامی در جزیره بوارین شیمیایی شد و من نیز شیمایی شدم. ما را فرستادند تهران، به من گفتند ریه هایت آسیب دیده از تهران به شیراز آمدیم اما در شیراز جوابی ندادند و گفتن مشکلی ندارید.

(دهداری از زمان لحظه شهادت دوستان خود سکوت می کند فقط به جمله ای که از دوستان خود در ذهن دارد اکتفا می کند و با بغض می گوید) 32 سال است که از شهادت شهید رستم فرشچی و شهید علی قاسم زاده می گذرد اما از شهادت آنها چیزی نخواهم گفت فقط زمانی که با آنان شوخی می کردم و می گفتم شما سه تا شهید می شوید علی قاسم زاده جمله ای گفت هر گاه هر کدام از ما شهید شد به حضرت عباس (ع) شفا خواه همدیگر در آن دنیا بشویم و هنوز از یاد این جمله بغضم می گیرد.

 

از کربلای 5 بیشتر برایمان بگویید، سرنوشت شما چه شد؟

بعد از فشارهای زیادی که در عملیات کربلای 5 بر ما وارد شد و ما ماندیم و 8 نفر در قایق که وسط شط کارون گیر افتاده بودیم و هم نیروهای ایرانی و هم نیروی های عراقی تیر باران می کردند که از بالای سر ما رد می شد و از شدت صدای گلوله ها مانند زلزله همه جا می لرزید.

من از کیجی زیاد بر اثر فشارها تانکر قایق و پاروها را رها کردم. یکی دوستان گفت، چرا این کار را کردی که یک لحظه به خودم آمدم و بعد آب قایق را خالی کردیم و 8 نفر سوار قایق شدیم با امواج گلوله های که به آب می خورد ما به ساحل ایران رسیدیم و در همان جا بچه های خودمان ما را به آبادان راهنمایی کردند تا به یک مدرسه رسیدیم اما پدافندهای عراقی آبادان را هم زیر گلوله بسته بودند و باز از انجا ما را به پادگان اعزام کردند و از جمع ما در آن عملیات فقط 5 نفر نجات یافتند و حدود 40 نفر شهید شدند.


بعد از عملیات هم در جبهه ماندید؟

بعد از آن عملیات ما را مجبور کردند که به خانه های خود برگردیم و بعد چند روز به منطقه جنگی فاو اعزام شدیم در انجا بود که دستور قطعنامه صادر شد.

به عنوان حرف آخر هر چه میخواهد دل تنگت بگو.

برای حفظ آبروی وطن به جنگ رفتم و در کربلای 4 رفیق هایمان شهید شدند و من شهید نشده ام هنوز غصه آن روزها را می خورم. الان هم اسم نوشته ام که به سوریه بروم اما موافقت نمی کنند.

اگر همین الان هم جنگ شود و  رهبرم دستور دهد به میدان می روم. من یک کارگرم  و میز و صندلی برایم مهم نیست و حاضرم با تمام وجود برای دفاع از وطنم و به عشق رهبرم جان دهم.

گفتگو از: عابد تمدنی

انتهای پیام/

ارسال نظرات