جمله‌ای از شهید طهرانی‌مقدم‌ درباره شهید لشگریان

عشق مفرط به خمینی بت‌شکن او را بی پروا ساخت

لحظه‌ای نسبت به سرنوشت انقلاب بی‌تفاوت نمی‌ماند و عشق مفرط به رهبر کبیر، روح خدا خمینی بت‌شکن او را بی پروا ساخت.
کد خبر: ۸۷۵۲۵۳۹
|
۰۵ مهر ۱۳۹۵ - ۲۰:۳۷

به گزارش خبرگزاری بسیج استان مرکزی؛شهید عبدالرضا لشگریان فرزند غلامرضا، متولد 1342،از اهالی روستای زاغر تفرش،از خانواده‌ای اصلالتا تفرشی و ساکن تهران بود.

از ابتدا مانند پاره ­ای آتش در فعالیت­های انقلابی مخصوصاً در حزب جمهوری اسلامی فعالیت داشت. با فرمان امام درباره جهاد سازندگی، در جهاد سازندگی فومن به یاری روستاییان می‌شتابد و تابستان آن سال با دهان روزه به جهاد می­ایستد؛ پس از بازگشت به تهران با جمع نمودن دوستان، فعالیت­های خود را در انجمن اسلامی مدرسه و همچنین دفتر تبلیغات مدرسه عالی شهید مطهری ادامه می­دهد.

پس از چند ماه، تحصیل را رها کرد و به پیشنهاد چند تن از برادران به سپاه پاسداران انقلاب اسلامی منطقه 3 گیلان و مازندران ملحق شد.

با شروع جنگ مأموریت­ هایی را در جبهه غرب سر پل ذهاب انجام می­دهد و سپس به تهران باز می­ گردد ولی بعد از مدّتی تاب نمی­ آورد و راهی جبهه­ های گرم جنوب می­شود و در واحد تخریب و مین مشغول به کار می­شود. در طی این مدت به یک عملیات برون مرزی اعزام می­شود در حالی که سرپرستی گروه را به عهده دارد تا 7 کیلومتری خاک دشمن پیش می­رود و با موفقیت بازمی­گردد...

اولین عملیات از پیش برنامه­ ریزی شده و مشترک سپاه و ارتش پس از خلع بنی صدر، به نام امام علی بن موسی الرّضا(ع) آغاز می‌گردد که منجر به آزادسازی حصر آبادان به طور کامل می­شود.

او در این عملیات نقش بسیار مهمی را ایفا می­کند. در طی این مدت وی حدود 4500 مین را خنثی می­نماید. از دوستان و همرزمان بسیار صمیمی سرلگشر شهید حسن طهرانی مقدم (پدر موشکی ایران) در حالی که فرماندهی مهندسی و تخریب جبهه جنگی آبادان در یک سال اول جنگ را به عهده داشت و در این راستا زحمات و خدمات شایانی از خود نشان داد در عملیات ثامن الائمه (شکست حصر آبادان) در تاریخ 10/7/60 هنگام خنثی کردن یک مین جهنده به شهادت رسید و در بهشت زهرا تهران به خاک سپرده شد.

فرازی از وصیت نامه شهید عبدالرضا لشگریان:

برادران عزیزم و خواهرم شما بعد از من پیام شهیدان را همچون گذشته به گوش همه برسانید. بگذاریدمنافقین هر کار که دلشان می­خواهد بکنند؛ دیگر جایی برای آنها میان خون جوشان شهدا نمانده است.

برادران عزیزم و خواهرم هرگز از امام عزیز جدا نشوید همیشه به دنبال امام باشید چون تنها راهی است که از میان خون جوشان بیش از 160 هزار کشته و معلول همچون لاله سرخ درآمده و شما باید دنباله رو همین راه باشید. از شما می­خواهم به پیام­ های امام گوش داده، عمل کنید و به گوش همه برسانید. در آخر از همه طلب بخشش کنید.

گفت و گو با پدر و مادر شهیدان لشگریان:

چگونه خبر شهادت عبدالرضا را به شما دادند و آن لحظه چه احساسی داشتید؟

وقتی انسان معتقد باشد چیزی كه خدا به او داده مانند فرزند، ثروت و... همگی در نزد او امانت است و از برای خداست، هنگامی كه خدا آنها را از انسان می گیرد نباید با روزی كه داده فرقی داشته باشد. 

آن زمان من در بنیاد جنگ زده ها مشغول بودم. آقای مهندس میرسلیم مسئول بنیاد جنگ زده‌ها و بنده معاون استانی ایشان بودم. 

وقتی عبدالرضا شهید شده بود، صبح آن روز پسرم حمید آمد و گفت: دوستان عبدالرضا شهید شدند و قابل شناسایی نیستند باید برویم و آنها را شناسایی كنیم، گفتم شما بروید تا من هم بیایم. 

از طرفی به آقای میرسلیم زنگ زدند و از ایشان خواسته بودند كه به من بگوید پسرم شهید شده است، تا ایشان خواست به من بگوید، گفتم من می‌دانم كه عبدالرضا شهید شده، اما ما نباید این جنگ زده هایی كه همه زندگیشان از بین رفته را رها كنیم و برای تشییع جنازه پسر من برویم ولی ایشان ما را به اجبار راهی كردند و رفتیم. 

خدا را شاهد می گیرم فقط زمانی كه من روی ایشان را باز كردم دیدم قسمت بالاتنه عبدالرضا تمام سوخته و مانند توری سوراخ سوراخ شده بود آن لحظه با دیدن بدن پسرم از حال رفتم و وقتی به هوش آمدم كه سر خاك بودیم و پیكرش را به خاك سپرده بودند.

از آن روزها چه خاطره ای دارید؟

زمانی كه شهید شد ما هیچ كدام از مداركش را نداشتیم هر چه داشت با خود به منطقه برده بود.

وقتی خواستند عكسش را بزنند، من به دبیرستانش رفتم تا از آن ها عكسی بگیرم؛ مدیر بنده را صدا زد و گفت: آقای لشگریان بی‌خود اینجا نیایید من به پسرتان هم بارها گفته ام كه اگر سر كلاس درس نیاید، او را در امتحان قبول نمی كنیم.

اما او در جوابم گفته است: شما نباید ما را قبول كنی آن كسی كه باید، خودش قبول می كند. به مدیرگفتم: عبدالرضا شهید شده و من برای گرفتن عكس او آمده ام ، همان لحظه مدیر با دست بر سر خود زد و شروع به گریه كرد و گفت: پس حرفش درست بود و خدا قبولش كرد.

آیا تا به حال فرزندانتان را در خواب دیده‌اید؟

بله بعد از شهادت عبدالرضا خیلی ناراحت بودم، چون او بازوی من بود خیلی از لحظات با هم بودیم و من بعد از او خیلی احساس تنهایی می كردم. 

در ساخت ساختمانمان، همه جا با من بود. نظر می داد، كمك می كرد و هر كار فنی بود برایم انجام می داد؛ به خاطر این وابستگی هرجا كه می رفتم و هر كاری كه انجام می دادم جای خالی اش را حس می كردم. 

مدام می گفتم اگر عبدی اینجا بود..... ما صدایش می كردیم عبدی، یك شب همین طور كه ناراحت بودم خوابیدم و در خواب دیدم كه یك كوه بی اندازه بلندی است و دور تا دور آن ساختمان و باغ و گلكاری است و سرپرست همه این ها عبدالرضا بود. 

صدایش كردم ،گفتم: عبدی این ها برای چه كسانی است؟ هركدام را نشان داد و اسم چندین شهید را گفت، گفتم پس بقیه برای كیست؟ گفت صاحبانش می آیند زودتر برایشان ساخته ایم و آن ها در راه اند. 

گفتم پس برای ما نیست؟ گفت شما حالا زود است كه بیایید، گفتم اینجا كجاست؟ یك عبارتی گفت كه امام حسین(ع) در آن داشت شبیه كوه امام حسین(ع)یا باغ امام حسین(ع) دقیقاً در خاطرم نیست. از آن روز كه از خواب بیدار شدم، دیگر ناراحتی و دلشوره ندارم و آرامش خاصی دارم.

منبع: قرارگاه فرهنگی شهدای تفرش

انتهای پیام/
ارسال نظرات