همسر شهید مدافع حرم فلاح پیشه :

تکفیری ها عکس سر بریده همسرم را فرستادند/هنوز پیکرش بازنگشته است

همسر شهید مدافع حرم فلاح پیشه گفت: اسفند 94 عکسی فتوشاپی می فرستند که سر همسرم را بریده اند، 16 فروردین به ما اطلاع قطعی دادند که همسرم به شهادت رسیده اندو هنوز پیکر او نیامده است.
کد خبر: ۸۷۵۷۰۰۰
|
۱۳ مهر ۱۳۹۵ - ۰۸:۳۱
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج، شهید حاج اصغرفلاح پیشه، جانباز 25 درصد و برادر شهید امیر فلاح پیشه متولد سال 1345 در تهران ، دانشجوی امور فرهنگی  و بازنشسته سپاه بود. او طبق اخبار در حلب سوریه به شهادت رسیده است.شهید فلاح پیشه  دی ماه سال 94 به سوریه اعزام شد و 22 بهمن به شهادت رسید. اما خبر قطعی شهادت را 16 فرودین 95 به خانواده اعلام کردند. شهید اصغر فلاح پیشه متولد ۱۳ بهمن ماه ۱۳۴۵ بازنشسته سپاه پاسداران اسلام و دارای ۳ فرزند بود، که در دی ماه ۱۳۹۴ برای دفاع از حرم بانوی مقاومت عازم سوریه شد که در نهایت در تاریخ ۲۲ بهمن ماه ۱۳۹۴ بر اثر اصابت تیر به پاهایش مجروح می شود و در همان حین گروه تکفیری داعش او را به اصارت می برند و هنوز پیکر او به وطن بازنگشته و مفقود الاثر است. این جانباز و شهید گرانقدرسال 67 ازدواج کرد و دارای دو فرزند دختر 26 و 22 ساله و یک پسر 15 ساله است،در ادامه گفت و گو با طاهره رحمانی همسر گرانقدر شهید مدافع حرم "حاج اصغر فلاح پیشه" را می خوانید.
خلق و خوی همسرتان چطور بود؟ چه ویژگی های اخلاقی داشت؟
بسیار به خانواده اهمیت می داد و خواهر و بردارهایش را خیلی دوست داشت.بسیار به مادرش احترام می گذاشت و به فامیل اهمیت می داد. مردم دار بود در هر جمعی بود اگر با جوان ها بود مثل جوان ها رفتار می کرد و با جوان ها خیلی جور بود با آنها امروزی رفتار می کرد و همه را جذب خود می کرد،همچنین اگر با سالمندان بود مثل خودشان رفتار می کرد. دست خیر داشت و تا آنجایی که می توانست به همه کمک می کرد و اگر خودش نمی توانست از دیگران کمک می گرفت. از چند نفر کمک می گرفت و برای مثال برای فردی جهیزیه جور می کرد یا مشکل مالی شان را حل می کرد.اگر خرابه ای را تحویل او می دادی آباد تحویل می گرفتی.همیشه دنبال کارهای سخت بود و در پی راحتی نبود.

اولین بار چطور رفتن به سوریه را با شما در میان گذاشتند؟
حاجی 5 سال در عتبات بود و همیشه از ما دور بود و زندگی مان به این شکل بود که تقریبا بیشتر وقت ها کنار ما نبود .از ابتدای زندگی چه آن وقت که داشتیم  بچه دار می شدم همیشه منطقه بود و من تنها بودم و چه آن وقت که بچه ها بزرگ شده بودند و جنگ تمام شده بود دائم به خاطر شغلش در ماموریت بود و باز هم تنها بودم. بعد از آن هم چون جانباز جنگ بود زود بازنشسته شد و بعد وارد بسیج شد و در کارهای ساخت و ساز بسیج شرکت می کرد.بعد از آن هم به عتبات رفت و از سال 79 در کاظمین بود و سالی 4 ماه تقریبا آنجا بود.
 
همیشه به بچه هایش می گفت درس بخوانید و بعد می گفت برای اینکه خودم هم به حرفم عمل کنم و بچه ها را ترغیب به درس خواندن کنم خودم هم ادامه تحصیل می دهم. زمانی که دانشگاه قبول شد خیال کردم دیگر پیش ما می ماند و مجبور است بماند اما ...  چهل و پنج روز بود که همسرم از کاظمین آمده بود و به دانشگاه رفت.بعد یک روز آمد و گفت بچه ها می خواهند به سوریه بروند من  پنج شنبه و جمعه می روم پادگان کنارشان باشم و دور هم باشیم.دی ماه بود.
 
همسرم رفت و  بعد ازظهر ساعت 4 بود که برگشت و پرسیدم مگه قرار نبود شب در پادگان بمانی؟گفت به من گفته اند پاسپورتت را بیاور. ظاهرا همکار همسرم رضا فرزانه، همسرم را به عنوان نیروی قدر مخابراتی برای حضور در سوریه معرفی کرده بودند و از این پیشنهاد استقبال  شده بود. سالگرد فوت مادر همسرم بود و من از همسرم خواستم برای این مراسم بمانند و بعد بروند.همسرم گفت می روم و 10 روزه برمی گردم.خلاصه پنج شنبه پاسپورتش را برد تحویل داد و گفت یکشنبه اعزام می شوم.
 
دختر کوچکم گفت بابا خدا پشت و پناهت فقط آن جلوها نرو، اما دختر بزرگم خیلی بی تابی و گریه می کرد و می گفت حس خوبی به من نمی دهد نرو اما همسرم گفت 10 روزه می روم و نمی مانم.من هم چون عادت کرده بودم به رفتن و دوباره برگشتنش فقط به خاطر نبودن او در سالگرد مراسم مادرش ناراضی بودم که برود. یکشنبه رسید و او ساکش را بست و رفت.

روزی که می رفتند حرف خاصی بین شما رد و بدل نشد؟دلداری تان ندادند؟
آدم بسیار توداری بود، درباره آنچه در دلش می گذشت حرفی نمی زد.اصلا یکبار هم به بچه هایش نگفته بود دوست دارم شهید بشوم یا اینکه ممکن است شهید بشوم.زمانی که در کاظمین مشغول کار بودند آن چهار ماهی که در آنجا بودند همیشه استرس داشتم اما به کسی نمی گفتم، تا او برگردد خیلی از نظر روحی اذیت می شدم.
شهید فلاح پیشه چند روز بعد از رفتن به سوریه به شهادت رسیدند؟
حدود 37 روز بعد تقریبا. نوزدهم با ما تماس گرفت و تماس هایش کوتاه بود، نه او می توانست حرف بزند و نه ما می توانستیم. در حد احوالپرسی صحبت می کردیم و اگر می پرسیدیم کجایی یا کی می آیی سریع حرف را عوض می کرد.
شما یا فرزندان شهید ، در اردوی راهیان نور حضور داشته اید؟
بچه هایم خیلی در اردوهای راهیان نور حضور داشته اند و بارها در این اردوها شرکت کرده اند و دختر بزرگم عضو بسیج است. همسرم چهار پنج سال آنجا بود و مقرشان خرمشهر و آبادان بود، چون  همسرم عضو بسیج هم بود یکی از کارهایش این بود که کاروان های زیارتی به مشهد می برد یا اینکه به اردوهای راهیان نور و منطقه های جنگی می رفتند.
همسرتان چطور به شهادت رسیدند؟خبر شهادت را چطور به شما دادند؟
19 بهمن همسرم با خانه تماس گرفت و گفت برگه خروجم را گرفته ام، حتی به دخترم گفت برو خلافی ماشین را بگیر، من تا 28 و 29 برمی گردم ایران، دخترم خیلی خوشحال شد.اما دختر کوچکم عکس آقا رضا فرزانه را دیده بود در اینترنت،آمد به من گفت اما من گفتم دروغ است و دخترم گفت نه حقیقت دارد. چون با هم بودند ماهم گفتیم هر اتفاقی برای او بیفتد برای همسرم هم اتفاق می افتد.من به دخترهایم گفتم آقا رضا زرهی هستند و بابا مخابراتی، کارشان به هم ربطی ندارد،اما دخترها گریه می کردند و می گفتند حتما برای بابا هم اتفاقی افتاده. وقتی دیدم بچه ها خیلی بی قراری می کنند با پادگان تماس گرفتم و خواستم خبری از او بگیرم و آنها هم گفتند شما خودتان خبری ندارید ؟چه روزی آخرین بار با شما تماس داشتند و من هم گفتم چند روز پیش تماس گرفتند و بعد از آن خبری نداریم.

عصربود که سردار بهشتی با دو تا از بردارهایم به خانه مان آمدند.همینکه آمدند چون در فیلم ها این صحنه را دیده بودم گفتم دیگه تمام شد حتما برای دادن خبر شهادت آمده اند.دختر کوچکم خیلی گریه و بی تابی می کرد. پرسیدیم چطور شده و آنها گفتند خبر نداریم فقط می دانیم دوستانشان چند نفری در محاصره قرار می گیرند، بیسیم می زنند که یه مسلمون نیست به داد ما برسه ؟این را که می شنوند بیسیم را رها می کنند و می روند،آقا رضا با موتور می رود و همان ابتدا تیر به سرش اصابت می کند و درجا شهید می شود. حاجی هم از راه دیگری می رود. آن چند نفر نجات  پیدا می کنند و بعد رگبار تیر راه می افتد و چند نفری شهید می شوند و همسرم تیر به پایش اصابت می کند. اما من پیش خودم گفتم حاجی آدمی نیست که با اصابت کردن یه تیر هیچ اثری از او نباشد، او شبانه سینه خیز به عقب برمی گردد، حتما جایی گیر است.
 
یک ماه گذشت و از او خبری نشد و بعد کم کم چیزهایی شنیدیم که حقیقت داشت اما به ما می گفتند شایعه است.همان زمان که تیر به پای همسرم اصابت می کند وقتی می آیند و می گردند می بینند  حاجی زنده است او را به اسارت می برند، بعد از اسارت و اینکه با دوربین می بینند که حاجی را می برند همرزمانش هیچ اطلاعی از او نداشتند تا اینکه اسفند 94 عکسی فتوشاپی می فرستند که سر همسرم را بریده اند، 16 فروردین به ما اطلاع  قطعی دادند که همسرم به شهادت رسیده اندو هنوز پیکر او نیامده است.
در مقابل کسانی که می گویند مدافعان حرم برای پول به سوریه و عراق می روند چه برای گفتن دارید ؟
به پسرم هم از این حرف ها زیاد می زنند، همسرم دوست نداشت برای مراسم های ختم مشکی بپوشیم و همیشه می گفت غم در دل آدم وجود دارد و با لباس مشکی  غم نشان داده نمی شود.بنابراین وقتی شهید شد چون چنین عقیده ای داشت من هم گفتم مشکی نپوشید و به پسرم وقتی مدرسه می رفت خیلی حرفها می زدند مثلا می گفتند لباس مشکی نداشتی بپوشی یا اینکه چقدر پول گرفتید؟چقدر بهتان پول دادند؟ به خود من در اتوبوس و اینها از این حرفها می زدند و من هم می گفتم باشه ما این پول را گرفته ایم شما هم بروید بگیرید. اگر واقعا منفعتی در کار است شما هم بروید. آیا واقعا شما هم می توانید سرتان را بدهید و پول بگیرید؟ اگر دنیا دنیا هم پول بدهند واقعا ارزش اینکه یک لحظه همسرم کنارم باشد را ندارد. واقعا آدم نمی داند چه جوابی به این افراد بدهد.

تصور می کنید هدف شهدای مدافع حرم به اهداف شهدای جنگ تحمیلی شبیه است ؟
همسرم وقتی رفت گفت فقط به خاطر حضرت زینب (س) می روم.می گفت قبلا برای امام حسین(ع)رفتم و حالا برای خواهرش می روم.حالا می فهمم که همسران شهدای جنگ تحمیلی چقدردر این همه سال تنهایی سختی کشیده اند، در مصاحبه هایم همیشه گفته ام همسرم زمانی شهید شد که فرزندان من از آب و گل در آمده اند و تربیت شده اند. اما همیشه در فکر همسران جوان شهدای مدافع حرم هستم که مثل همسران شهدای  جنگ تحمیلی قرار است به چه سختی، تنهایی بچه هایشان را بزرگ کنند و بار زندگی را در این جامعه به دوش بکشند.

ارسال نظرات
آخرین اخبار