خبرهای داغ:
گفتگو با یک خانواده شهید کاشانی؛

به جای گریه بر جنازه من برای حضرت زینب(س) گریه کنید/ پایانی بر یک بی خبری بعد از ۳۳ سال فراق

مادر شهید ذراتی گفت: من از خدا راضی‌ام که بچه‌ام در این راه رفته و ضد انقلاب نبوده است؛ در وصیت نامه‌اش گفته که مادر، برای حضرت زینب سلام الله گریه کن ولی برای من گریه نکن.
کد خبر: ۸۷۶۸۲۷۰
|
۰۶ آبان ۱۳۹۵ - ۱۱:۱۸

به گزارش خبرگزاری بسیج،نزدیک غروب بود با یکی از بچه‌های پایگاه امام موسی صدر قرار گذاشتم تا برای مصاحبه به منزل مادر شهید علیرضا ذراتی برویم.

مادری که در آن کوچه جنب مسجد امیرالمومنین (ع) و در همان خیابانی که علیرضا در آنجا یک تعمیرگاه دوچرخه داشت ۳۳ سال چشم انتظار بود، بله او در انتظار پسرش بود پسری که به مادرش وصیت کرده بود بر جنازه من گریه نکنید بلکه برای زینب (س) گریه کنید اما جنازه‌ای در کار نبود تا یک مادر با حضور بر سر مزارش آرام بگیرد.

شهید علیرضا ذراتی، اول فروردین سال ۱۳۴۰ در کاشان به دنیا آمد و پس از گذراندن تحصیلات مقدماتی عازم جبهه شد؛ این شهید والامقام در عملیات والفجر یک در منطقه فکه در تاریخ ۲۲ فروردین سال ۱۳۶۲ به درجه رفیع شهادت نائل و مفقود شد.

آنچه در ادامه می‌آید گفتگوی خبرنگار کاشان اول با خانواده شهید علیرضا ذراتی است که از خاطرات و آنچه که در دل داشتند برای ما بازگو کردند.

ابتدا به سراغ مادر شهید رفتم که در اتاقی قدیمی روی تخت نشسته بود از او پرسیدم؛

مادر جان بعد از ۳۳ سال چشم انتظاری با پیکر فرزند خود چه حرفی دارید؟

من حرف‌هایم را به خدا می‌زنم، خدا رازدار من است خیلی فراغ کشیدم و چیزها دیدم. در وصیت نامه‌اش گفته که مادر برای حضرت زینب گریه کن ولی برای من گریه نکن.

خدا این امانت را داده، حالا هم گرفته من هم به رضای خدا راضی‌ام؛ حالا هم که بعد از ۳۰ سال جنازه‌اش را آورده‌اند چیزی به من نشان نمی‌دهند و آن را دسته‌بندی کرده‌اند.

من از خدا راضی‌ام که بچه‌ام در این راه رفته و ضد انقلاب نبوده است؛ خیلی سختی کشیدم و حالا پس از چندین سال از دلواپسی در آمدم.

چون مادر شهید سن بالایی داشت بیش از این مزاحم او نشدم و از محمدرضا ذراتی برادر شهید که در کنار مادرش نشسته بود پرسیدم؛

از دوران کودکی علیرضا و خصوصیات اخلاقی‌اش برای ما بگویید.

علیرضا دومین فرزند پسر بود. بچه‌ای بسیار تمیز و مودب بود و به خاطر اخلاق خوبی که داشت به او علی خلقی می‌گفتیم و بسیار بی‌حاشیه و ساکت بود.

در دوران کودکی به یک بیماری صعب العلاجی مبتلا شده بود که دکترها او را جواب کرده بودند اما به طرز معجزه‌آسایی شفا پیدا کرد و دیگر هیچگاه مریض نمی‌شود تا اینکه در این عملیات به شهادت می‌رسد.

علیرضا دوران ابتدایی را در دبستان معارفی گذراند و پس از اتمام دوره راهنمایی به هنرستان فنی نراقی رفت و در رشته فلزکاری مشغول به تحصیل شد. پس از اینکه دیپلم گرفت مدتی کار آزاد انجام می‌داد و بعد با اینکه معافیت چشم پزشکی داشت اما به خواست خودش به سربازی رفت تا اینکه پس از ۱۰ ماه خدمت به قول ما کاشانی‌ها او را به زور معاف کردند.

از ماجرای جبهه رفتنش بگویید.

پس از اینکه از سربازی آمد در کاشان مشغول به تعمیرکاری دوچرخه شد و همزمان با کارش در جلسات مذهبی هم شرکت می‌کرد تا اینکه انقلاب شد و در تظاهرات حضور داشت و بعد یک دوره‌ای در جهاد بود تا اینکه تصمیم گرفت با دوستان خود به جبهه برود و در اوایل اسفند ۶۲ راهی جبهه شد.

قبل از اینکه به جبهه برود نزد آیت الله خراسانی رفت تا خمس خود را بپردازد و تمام حساب و کتاب‌ها و بدهی‌های خود را که در یک دفتری مخصوص می‌نوشت رسیدگی کرد.

علیرضا در عملیات والفجر یک به گفته یکی از دوستانش در منطقه پارک موتوری در عراق مورد اصابت گلوله کالیبر قرار می‌گیرد و زخمی می‌شود و در جایی بوده که او را نمی‌توانستند به عقب بازگردانند و با سایر مجروحان در آنجا می‌ماند و به شهادت می‌رسد.

آنطور که یکی از مسئولان تفحص برای من گفت شهید علیرضا ذراتی در مکان به خصوصی بوده که نه در نقشه عراق قرار داشته و نه در نقشه ایران که طی یک عملیات تفحصی که در آن مناطق بوده این پیکرها را که زیر ۴۰ تا ۵۰ سانتی‌متر شن‌های روان مدفون شده بودند پیدا می‌کنند که علیرضا هم پلاک و لباسش در آنجا پیدا می‌شود.

چگونه خبردار شدید که پیکر او شناسایی شده است؟

حدود یک ماهی بود که تماس‌هایی با من می‌گرفتند و مشخصات می‌گرفتند و از آنجا که من هم می‌دانستم برادرم شهید شده افکار مشوش بود تا اینکه یک شب بعد از اینکه نمازم زا در مسجد خواندم و به منزل آمدم از سپاه کاشان تماس گرفتند که فردا ۹ صبح به آنجا بروم و من گفتم که چه شده؟ آیا جنازه شهید علیرضا ذراتی پیدا شده؟ که گفتند بله.

وقتی به سپاه رفتم آنها به من گفتند که این خبر را چطور می‌خواهی به مادرت بگویی؟ ما گفتیم که خلاصه یک جوری خواهیم گفت، البته من روز قبل به مادرم گفته بودم که آیا دوست داری برایت یک مهمان بیاید که مادرم گفت بله که دوست دارم و من گفتم اگر این مهمان علی باشد چطور؟ که مادرم گفتم چه بهتر و من روز بعد به مادرم گفتم که تعدادی شهید آورده‌اند و من می‌روم تا ببینم علی هم در بین آنها هست یا نه که با پیگیری‌های برادرم در معراج شهدای تهران مطمئن شدیم که پیکر متعلق به شهید علیرضا ذراتی است.

آیا یک خاطره یا مطلب عبرت‌آموز در ارتباط با شهید ذراتی در ذهن دارید تا بگویید؟

یک بار مادرم از من خواست که او را به سر قبر علی ببرم و من هم آن روز کاری داشتم و نمی‌توانستم و به مادرم گفتم که چه فایده‌ای دارد بالا سر قبری برویم که چیزی در آن نیست خلاصه گذشت و شب در عالم خواب دیدم که مرا آورده‌اند بالا سر قبر علی، هیجان زیادی داشتم و در همان حالت خواب عرق کرده بودم، دیدم که درب قبر برداشته شد و جنازه‌ای در قبر به صورت خوابیده وجود داشت و به من گفتند که حالا دیدی که این قبر خالی نیست، دیگر این حرف‌ها را نزن! من هم استغفار کرده و از پدر و مادرم هم معذرت‌خواهی کردم.

به سراغ برادر دیگر شهید علیرضا ذراتی رفتم؛ حسین ذراتی با علیرضا و سایر دوستان به جبهه رفته بودند و به طور طبیعی باید حرف‌های بیشتری برای گفتن داشته باشند.

شما که همراه علیرضا بوده‌اید از ماجرای جبهه رفتن و شهادت او بگویید.

بهمن سال ۶۱ بود که به همراه یک عده از بچه‌های بسیجی تصمیم گرفتیم که به جبهه برویم. خب من عضو رسمی سپاه بودم و ۱۵ روزی مرخصی گرفتم و به اهواز مقر لشکر ۱۴ امام حسین (ع) رفتیم و چون به صورت یک اعزام سازماندهی شده و رسمی به آنجا نرفته بودیم به سختی توانستیم خود را در یکی از گردان‌های جنگی جا بزنیم و من و علیرضا به گردان امام حسن عسگری (ع) رفتیم و من در یک گروهان به عنوان منشی بودم و علیرضا در گروهان دیگری تک تیرانداز بود.

حدود ۲۰ روزی در آنجا بودیم و آموزش‌های لازم را گذراندیم بعد به دلایلی عملیات عقب افتاد و به کل بچه‌های آن مجموعه مرخصی دادند و به کاشان برگشتیم اما دیگر به من مرخصی نمی‌دادند که برگردم و گفتند که شما اجازه برگشتن ندارید و حتی با فرمانده گردان هم صحبت کردم و او هم گفت که باید از حرف آنها تبعیت کنم.

علیرضا و سایر بچه‌ها به اهواز بازگشتند و من حتی تا کرمان هم رفتم که آنها را راضی کنم ولی اجازه نمی‌دادند و من از قافله آنها جا ماندم تا اینکه در فروردین ۶۲ عملیات انجام شده بود و علیرضا هم به علت اصابت گلوله به ناحیه سفید ران پایش زمین‌گیر شده بود که اینجوری که دوستان او می‌گویند لحظه‌ای که علیرضا روی زمین می‌افتد حتی صدای امدادگرها هم می‌زند اما چون منطقه زیر آتش شدیدی بوده موفق به برگرداندن او نمی‌شوند و در آن منطقه بینابین عراق و ایران می‌ماند و ما از آنها هیچ اطلاعی نداشتیم که اسیر شده‌اند و یا در آن منطقه شهید شده‌اند.

هیچ اطلاعی نداشتیم که تقریباً همانطور که برادرم گفتند پس از سقوط صدام اعلام کردند که او شهید است و در بنیاد شهید اینجا مراسمی گرفتند و یک قبر خالی را به عنوان یادبود در اختیار خانواده ما گذاشتند.

این بی‌خبری باز هم ادامه داشت تا اینکه چهارشنبه هفته گذشته از تهران تماس گرفتند که پیکر شهید علیرضا ذراتی شناسایی شده است. سراسیمه به معراج شهدای تهران رفتم و مرا به اتاق انتظار بردند و عکس‌هایی را از پیکر و لوازم همراه آن به من نشان دادند ولی چیزی از آنها معلوم نمی‌شد که نهایتاً از شماره پلاک به هویت آن پی برده و من هم مطمئن شدم.

از احساس خود برای ما بگویید.

دوستانی که می‌آمدند تبریک و تسلیت می‌گفتند به آنها می‌گفتم که تبریکش به جاست اما تسلیت آن برای خود ماست که من با علیرضا همسن بودم و فقط یک سال و نیم با او فاصله داشتم و در حال حاضر سن من از ۵۰ سال گذشته و احساس می‌کنم که به انتهای خط می‌رسم و هیچ دستاوردی ندارم.

با برادرتان چه سخنی دارید؟

فقط می‌گویم که ما را شفاعت کند و تنها انتظار صادقانه و خالصانه من همین است که از قدرت شفاعت خود استفاده کند و در آن حالات سخت دست ما را بگیرد.

در حال حاضر وظیفه خود را چه می‌دانید؟

وظیفه ما دفاع از اسلام و حمایت مقام معظم رهبری بعد از حضرت امام (ره) است که به عنوان پرچمدار و ناخدای آگاه و هشیار کشور است که مطمئن هستیم کشور را به سمت بیراهه نمی‌برند.


ارسال نظرات