خبرهای داغ:

روایتی خواندنی از دیدار خانواده شهید مدافع حرم سنقر با رهبر انقلاب

جمعی از خانواده‌های شهدای مدافع حرم اهل‌بیت علیهم‌السلام آذرماه سال جاری با حضرت آیت‌الله امام خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار کردند در ادامه نظر شما مخاطبان گرامی را به روایتی بسیار زیبا و خواندنی از دیدار خانواده شهید ابوذر امجدیان با رهبر معظم انقلاب جلب می کنیم.
کد خبر: ۸۷۸۸۱۱۳
|
۰۱ دی ۱۳۹۵ - ۲۱:۳۹
 به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج ازسنقر و کلیایی، جمعی از خانواده‌های شهدای مدافع حرم اهل‌بیت علیهم‌السلام آذرماه سال جاری با حضرت آیت‌الله امام خامنه‌ای رهبر معظم انقلاب اسلامی دیدار کردند در ادامه نظر شما مخاطبان گرامی را به روایتی بسیار زیبا و خواندنی از دیدار خانواده شهید ابوذر امجدیان با رهبر معظم انقلاب جلب می کنیم.
رهبر معظم انقلاب در این مراسم خطاب به آقای علی حسن امجدیان پدر شهید ابوذر امجدیان؛

-خوب هستید آقا؟ پسرتون چند سالش بود؟
 -۲۹ سالش بود حاج آقا
- «شما الان کجا هستید؟
- کرمانشاه هستیم؛ در سنقر؛ یکی از روستاهای سنقر.
- «ها! سنقر! اومدم من اونجا در ایام جنگ.
 -بله، سفر هم آمدید چند سال پیش
و آقا در خلال صحبت‌های بعدی‌اش هم می‌گوید که سفر کرمانشاه، سفر خیلی خوبی بود.

- «مادر شهید، خانم فریده امجدیان؛ حال شما خوبه مادر؟
مادر که در ردیف اول و جلوی آقا نشسته، به‌درستی نمی‌تواند فارسی حرف بزند. آقا می‌پرسد: «فارسی را متوجه می‌شوند؟» که می‌گوید بله. یکی از برادران شهید صحبت‌های مادر را برای آقا به فارسی می‌گوید:
- دو فرزند دیگر هم دارم که فدای شما باشه آقا.
آقا می‌گوید: «خدا حفظشان کند«.

آقا از پدر می‌پرسد که: «چرا مادر نمیتواند فارسی حرف بزند؟» و با پدر دقایقی درباره‌ی تاریخچه‌ی زبان کردی در سنقر و تفاوت‌هایش با کردی اورامانات صحبت می‌کند.
پدر ادامه می‌دهد که:
 -فرزندم هدیه‌ای بود که دادم در راه اهل‌بیت (علیهم‌السلام)؛ اگر شما امر کنید ما دو تا بچه‌ی دیگه هم داریم...
که آقا حرف پدر را نیمه‌تمام می‌گذارد:
- «نه، ما هیچ‌وقت امر نمیکنیم؛ اینها رو باید نگهشون داریم ان‌شاءالله برای آینده‌ی این نظام. این جوانها هر کدام یک جواهرند؛ خیلی قیمت دارند برای آینده‌ی نظام که ان‌شاءالله کار کنن و کشور رو بسازن و پیش ببرن«.

حالا نوبت همسر شهید، خانم مریم امجدیان است که کنار مادر شوهرش نشسته است. می‌توان به‌راحتی آثار گریه و عزاداری را در همسر شهید مشاهده کرد؛ انگار که هنوز به از دست دادن عزیزش خو نگرفته باشد. خطاب به آقا می‌گوید:
- خیلی برایمان دعا کنید. برای بی‌قراری‌هایمان.
- «خدا ان‌شاءالله بر دلهای شما صبر و سکینه‌ی خودش رو نازل کند. بله، راست میگید. من دعایم همین است. همیشه برای آرامش دلهای خانواده‌‌ی شهیدان دعا میکنم«.

عموی شهید هم از گوشه‌ی اتاق خود را معرفی می‌کند؛ مردی که روی صندلی نشسته و ۴۰ساله نشان می‌دهد؛ محکم سخن می‌گوید:
- من جانباز ۷۰درصد [جنگ تحمیلی] هستم. قسمت نشد که شهید بشم.
- «خب شما حالا هم که شهیدِ زنده‌اید؛ اشکال نداره.»
- با اینکه یک جانباز ۷۰درصد نباید کار کنه اما به‌صورت افتخاری دارم تو بیمارستان خدمت‌رسانی می‌کنم. اشکال نداره بیام جلو چفیه بگیرم و روبوسی کنم؟
» -بله، حتماً، بفرمایید«!
و عموی شهید با کمک یکی از محافظان از جا بلند می‌شود، از میان جمعیت به‌سختی عبور می‌کند و نزدیک که می‌شود، آقا با خنده می‌گوید: «دستت هم که شبیه دست منه«!
همین جمله کافی است که عموی جانباز، روی دست آقا بیفتد و به‌شدت گریه کند. حالا از گوشه و کنار اتاق، صدای گریه‌ها آرام‌آرام بلند می‌شود؛ گویی که جمع فرصتی یافته تا با گریه، به همه‌ی دلتنگی‌ها، عشق‌ها، جدایی‌ها و وصال‌ها واکنش نشان دهد.
جانباز از روی دست آقا بلند می‌شود و با گریه می‌گوید بگذار پایت را ببوسم آقاجان! و به سمت پای آقا می‌رود که این‌بار رهبر به‌سرعت خود را عقب می‌کشد: «نه، اصلاً... اگه این‌جوری باشه... نه، اصلاً، نمیگذارم«...
و محافظ، عموی شهید را بلند می‌کند و ماجرا تمام می‌شود؛ می‌رود دوباره روی همان صندلی گوشه‌ی اتاق می‌نشیند و اشک‌هایش را پاک می‌کند.

آقا قرآن مربوط به والدین را به پدر شهید می‌دهد. پیرمرد روستایی در حرف‌هایش معلوم می‌شود این روزها با دوره‌گردی امرار معاش می‌کند؛ می‌شد بگوید روزگار سخت می‌گذرد و انتظاراتی دارد؛ اگر می‌گفت با سر و روی سپید، دست‌فروشی از همیشه سخت‌تر است، کسی حتی در دلش گله هم نمی‌کرد ولی نگفت و تنها گفت:
- خیلی خیلی ممنون؛ واقعاً چند سال آرزوم بود که به دیدنتون بیام. من از خدا خیلی سپاسگزارم که این توفیق رو به من داد که...
آقا با کشیدن ابروها درهم و با خنده می‌گوید:
- «کاش یک آرزوی بهتری داشتی! این چیه آخه! چه اهمّیّتی داره؟«!
- خدا نگهت داره که پرچم رو به‌دست حضرت صاحب‌الزمان برسونی...
» -ان‌شاءالله، ان‌شاءالله»

هر کدام از بستگان شهید امجدیان از آقا، دعایی، چفیه‌ای، یادگاری‌ای می‌خواهند. دو دختر خردسال چادری هم می‌آیند جلوی آقا:
- اسم من نیایشه! خواهرزاده‌ی شهید امجدیان
 -اسم من هم نرگسه!
- «چه اسم‌های قشنگی! نرگس خانم، کلاس چندمی؟»
- سوم
رهبر، نیایش را که کوچک‌تر است می‌بوسد. مادر نرگس می‌گوید که دخترم امسال جشن تکلیف دارد. آقا هم به او یک انگشتر می‌دهد. آقا به دخترها می‌گوید:
- «ببینید انگشترها اگر اندازه‌ی دستتان نیست، همین الان کوچکترش را بدهم.» اندازه بود. دخترها با شادمانی برمی‌گردند سمت مادرهایشان

در همین بین، یکی از گوشه‌ی مجلس آقا را صدا می‌کند؛ متوجه نشدم با چه خطابی بود؛ چیزی شبیه «حبیب آقا!» آقا سرش را برمی‌گرداند طرف صدا؛ از بستگان شهید امجدیان است؛ با همان حالت صمیمانه و روستایی به آقا می‌گوید:
- ما، هم داماد شهید بودیم و هم هم‌رزم شهید!
رهبر با خنده و بذله‌گویی می‌گوید:
- «خب، حالا چی چی میگی؟«!
- یک هدیه هم به ما بدید!
» -بله، حتماً«!
- اجازه هست بیام جلو؟
- «بله، بفرمایید«!
آقا آغوشش را برای هم‌رزم شهید باز می‌کند؛ او هم جلو که می‌رسد، خم می‌شود و در گوش آقا می‌گوید:
- ما این‌دفعه مجروح شدیم ولی نتونستیم شهادت رو درک کنیم. دعا کنین که این‌دفعه...
بغضش می‌گیرد و نمی‌تواند ادامه دهد؛ آقا می‌گوید:
» -دعا نمیکنم که شهید بشید. دعا میکنم که ان‌شاءالله موفق به جهاد در راه خدا شوید«.
 -دعا کنید که امام علی (علیه‌السلام) ما رو به‌عنوان مدافع ناموسش قبول کنه
آقا کمی چهره‌شان تغییر می‌کند؛ گویی بزرگی الفاظ، ایشان را متأثّر کرده؛ می‌گویند: «ان‌شاءالله»


ارسال نظرات
آخرین اخبار