خبرهای داغ:
در گفت و گو با دختر سردار شهید حمید مختاربند از شهدای مدافع حرم مطرح شد
دختر شهید مدافع حرم حمید مختاربند گفت: پدرم از من پرسید می دانی چرا اسم مستعار من را ابوزهرا گذاشتند گفتم نه بابا ! گفت: چون هم به حضرت الزهرا(س) خیلی علاقه دارم و هم اینکه همنام دخترم است که دوستش دارم .
کد خبر: ۸۷۹۵۵۴۴
|
۰۱ دی ۱۳۹۵ - ۱۱:۰۲
چرا شهید مختاربند، نام مستعار
به گزارش خبرگزاری بسیج از قم، حاج حمید متولد سال 1335 در روستای عنبر از توابع مسجد سلیمان بود، البته خانواده مختاربند از خانواده های متدین و معتمد شهر شوشتر بودند که به اقتضای شغل پدر خانواده به این روستا مهاجرت کرده بودند و حاج حمید تا پایان دوره ابتدایی در مسجد سلیمان بود و مجدد با خانواده به شوشتر بازگشت. او اولین فرزند از یک خانواده پرجمعیت بود، به همین خاطر از کودکی و سنین بسیار کم تابستان ها کار می کرد تا کمک خرج خانواده باشد و هیچ گاه فکر جمع کردن پول و اموال نبود و دستمزدش را مستقیم در اختیار خانواده قرار می داد.

 زهرا مختاربند، فرزند سوم شهید حمیدمختاربند از شهدای مدافع حرم در گفت‌وگو با خبرنگار پایگاه خبری تحلیلی طنین یاس، با اشاره به اینکه پدرم به خانواده محبت زیادی داشت و نه تنها اعضای خانواده خودمان بلکه خواهرزاده های ایشان نیز از این محبت بی نصیب نمانده بودند، گفت: این روحیه پدرم داغ شهادت و تحمل آن را سخت تر می کرد، هنوز به یاد دارم که پدرم ساعت سه شب از خواب برای نماز شب بیدار می شدند و خود را برای رفتن به حرم حضرت معصومه سلام الله علیها آماده می کردند...

از لحظات دیدار آخر با پدر چه خاطرهای در ذهن دارید؟

تابستان سال 94 پدرم از سفر برگشت، در پیامک هایی که می زدیم همیشه می گفت که برایم دعا کنید و من می دانستم که دعای مد نظر او چیست! پدرم همیشه به دنبال شهادت بود و کاری کرده بود که همه اعضای خانواده را برای شهادتش آماده کرده بود.  

 آنقدر روحیه پدر لطیف شده بود که وقتی از ماموریت بر می گشت با صدای گریه نماز شب های شان از خواب بلند می شدم و فهمیدم پدرم با تمام وجود شهادت را از خداوند می خواهد او همیشه این شعر را که قبلا پیش رهبر خوانده شده بود بلند و خطاب به من که اسمم زهرا بود زمزمه می کردند. «ما مدعیان صف اول بودیم، "زهرا" از آخر مجلس شهدا را چیدند »

آخرین لحظه در خواستم پدرم  در خاطرم  که از من یک لیوان آب  در خواست کردند و من صبر کردم که پدر آب را بنوشد و لیوان را ببرم که دیدم پدرم گفت: "زهرا ببخشید به زحمت افتادید"  وقتی که این حرف را زدند خود به خود اشک چشم هایم را خیس کرد و متوجه شدم پدر به شهادت نزدیکتر شده است.

 ما تقریبا آمادگی شهادت پدرم را کسب کرده بودبم، حتی به خاطر آن  وابستگی و عطوفتی که بین ما بود،به من می گفت: می دانی چرا اسم مستعار من را ابوزهرا گذاشتند؟ گفتم نه بابا !

گفت: چون هم به حضرت الزهرا(س) خیلی علاقه داشتم و هم اینکه همنام دخترم  است که دوستش دارم .

می گویند بهشت را به بها دهند نه به بهانه، چه چیزی در وجود شهید مختاربند بود که لایق شهادتش کرد؟

ما جز اولین گروه هایی بود که با همراهی پدرم به راهیان نور رفتیم، با آنکه خیلی بچه بودم اما به یاد دارم که خرمشهر هنوز ویرانه بود و زندگی در آن جریان طبیعی نداشت و پدرم در آن شرایط خاطرات خود را از 8 سال دفاع مقدس برایمان تعریف می کرد.

پدرم از السابقون سال های دفاع مقدس هستند، ایشان از زمانی که درگیری های کردستان شروع شد و بعد پاوه در آنجا بودند حتی یک مدتی فرمانده سپاه شوش را برعهده داشتند و همزمان در تشکیل بسیج سپاه شوشتر فعالیت می کردند و فرماندهی غملیات تیپ امام حسین علیه السلام را بر عهده داشتند و به عنوان مسئول ستاد تیپ 51 حضرت حجت (عج) هم خدمت می کردند.

ما هر سال عید برای دیدن اقوام از قم به خوزستان می رفتیم؛ پدر کل فامیل را هماهنگ می کردند که برویم  شلمچه و ایام عید را در مناطق جنگی سپری کنیم. هنوز صدای پدر که برای اولین بار ما را به شلمچه بردند در گوشم زمزمه می کند که  قسم می خوردند:« حضرت زهرا (س) اینجا آمدند و بر بالین شهدا حاضر شدند را من  در  وجودم حس کردم.»

چگونه از شهادت پدرتان مطلع شدید؟

لحظه شهادت پدر در غروب دوشنبه  20 مهر 94 بود و آن موقع شهادت سردار همدانی تازه رخ داده بود. من چون بعد ازدواجم و شرایط زندگی همسرم در تهران زندگی می کردیم از همه دیرتر شهادت پدر را متوجه شدم. آن لحظه همسرم به من چیزی نگفت و فقط در مورد شهید سردار همدانی صبحت می کرد، نگفت چه اتفاقی افتاده است به من گفت بیا برویم قم ولی من از حالات همسرم متوجه شدم که چیزی شده است برای همین  در ماشین با موبایلم سرچ کردم "شهادت مختاربند، سوریه" که دیدم  اسم ایشان را جزوء شهدای مدافع حرم نوشته شده است با عنوان «سردار مختاربند معروف به ابو زهرا به یاران شهیدش پیوست". خبر شهادت پدرم در اهواز سریع پخش شده بود ولی به من و خواهرم خیلی دیر گفته بودند و اولین چیزی که به ذهنم از خبر شهادت به ذهنم رسید این بود« پدرم شهادت حقش بود»

شهید حمید مختاربند چگونه به شهادت رسیدند؟

 حاج مجید همرزمش ماجرا را این گونه روایت می کند: دوم مهر ماه سال 94 در جبهه النصره  از منطقه قنطریه سوریه که از بلندیهای جولان  نزدیک مرز اسراییل است قرار بود عملیاتی گسترده ای  انجام شود و هدفشان در عملیات این بود تا عاشورا و تاسوعا سال 94 حرم حضرت زینب (ص) را در دمشق به اشغال  خود در بیاورند.

 پدر متوجه می شود که اعزام نیرو به سمت منطقه قنطریه در حال انجام شدن است که با فرمانده خود تماس می گیرد و گزارش می دهد- که حتی هنوز پیامک های شهید به یادگار مانده است- و به فرمانده می گوید که حتما باید او هم در این عملیات شرکت  داشته باشد.

چون پدر مسئول آموزش  نیروهای سوری بود گفت: چرا این نیروهای که تحت امر خودم است و آموزش دادم در عملیات شرکت داشته باشند و خودم حضور نداشته باشم شروع می کند اصرار به فرمانده که باید من هم با اعزام نیروها در این عملیات باشم .

حاج مجید با شهید فرشاد حسونی زاده که او را در آنجا با نام مستعار ابو ناصر می شناختند در جلو بودند که می بینند شهید مختاربند با خوشحالی در پرتاب و اصابت خمپاره ها به هدف با شور عجیبی شعار«یا زهرا جانم فدای رهبر» می گوید، حاج مجید به شهید فرشاد حسونی زاده می گوید ببین ابو زهرا امروز چقدر نورانی شده است بهش بگو مواظب خودش باشد که شهید حسونی زاده در جوابش می گوید امروز ما پیروزیم و دشمن هیچ غلطی نمی تواند بکند.

حاج مجید و شهید حسونی زاده به ساختمانی در آن حوالی می روند که متوجه می شوند نیروهای الجبهه النصره آنها را دور زده و محاصره می کنند در حالی که شهید حسونی زاده می خواهد از محاصره خارج شود که  تیر می خورد و می افتد  وقتی که پدر متوجه این موضوع می شود برای اینکه شهید حسونی زاده دست دشمن نیفتد جلو می رود که در حین حرکت گلوله ای به سینه ایشان اصابت می کند و با نوای یاحسین(ع) بر زمین می افتد و در دم شهید می شود .

پدرم با شهید فرشاد حسونی زاده با یگدیگر در یک لحظه  به شهادت می رسند. وقتی که پیکر هر دو را به ایران می اورند مراسم این دو شهید با هم برگزار می شود.

 آیا بعد از شهادت پدر وجود اورا در زندگی خود حس می کنید؟

آن وقت که پدر به سوریه رفته بودند ما خیلی بی قراری می کردیم ولی وقتی که به شهادت رسیدند حضور او را در هر لحظه در کنار خودمان حس می کردیم و حتی رابطه ما با شهید بیشتر از قبل شده است .

 هر لحظه پندهای پدرم در گوشم زمزمه می شود و یکی از خواب های که که بعد از چهلم پدر دیدم و کمی آرامم کرد این بود که ایشان با ما غذا می خوردند و زندگی می کردند و من در خواب به خودم می گفتم مگر پدر شهید نشده است پس چرا در خانه در کنار ما است ؟

گفت و گو - شکوفه زمانی
ارسال نظرات
پر بیننده ها