خاطرات مجاهدان راه خدا در هر مقطعی از تاریخ، هم جزئی از وجود مجاهدان است و هم در عرصه معرفت، بخشی از معارف جامعه مجاهدان و دوستداران و رهروان آنان.
کد خبر: ۸۸۱۰۴۹۹
|
۰۲ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۷:۴۷
به گزارش سرویس راهیان نورخبرگزاری بسیج، از لحاظ جغرافیای زمان، خاطرات فارغ از نوع و اندازه متنی آن، شکل‌دهنده بخشی از تاریخ ملت و جامعه‌ای است، که مجاهدان از آن برخاسته‌اند. در جغرافیای معنوی دین، خاطرات جلوه‌ای از رفتار پیروان و نمودی از میزان فهم و ادراک مجاهدان از معارف دینی خواهد بود. در بعد مجاهدت و مبارزه با دشمنان، خاطرات شیوه‌هایی برای توانمندسازی مجاهدان آینده و نسل‌های بعدی است، که می‌تواند به انتقال روان تخصص و تجربه‌های رزمی منجر شده و باری از آموزش و تربیت بردارد و دقت و سرعت انتقال را افزایش دهد.

از این رو کتاب «به گوشم» شامل مجموعه خاطرات فرماندهان گردان در دفاع مقدس، از سوی موسسه حفظ آثار و نشر ارزش‌های دفاع مقدس معاونت فرهنگی نیروی زمینی سپاه در دو جلد به چاپ رسید. این مجموعه شامل سه دفتر است که دفتر اول خاطرات فرمانده گردان‌ها (در چندین جلد)، دفتر دوم خاطرات فرمانده گروهان‌ها (در چندین جلد) و دفتر سوم خاطرات فرمانده دسته‌ها (در چندین جلد) را در برمی‌گیرد.

در دفتر اول از جلد نخست این کتاب آمده است:

«پاداش شجاعت

امان الله گشتاسبی

یگان: تیپ 48 فتح، گردان امام حسین (ع)

مسئولیت: فرمانده گردان

منطقه عملیاتی: کربلای 5، شلمچه

اعزامی از: گچساران

در عملیات کربلای 5، برای تک زدن به دشمن، گردان را آماده کردیم. قرار بود پلی را هم تصرف کنیم تا ارتباط دشمن با کانال ماهی قطع شود. برادران بسیجی را جمع کردم و اهمیت حمله در این منطقه را توضیح دادم. اگر خوب عمل می‌کردیم، حضور دشمن کم می‌شد و عقبه خطوط ما را تامین می‌کرد.

نیروها آماده بودند، ولی عملیات انجام نشد. بچه‌ها خیلی ناراحت شدند؛ حتی اعتراض هم کردند. همه را جمع کردم و گفتم: «اگر هدفتان خدمت به اسلام باشد، مطمئن باشید که هر کجا باشید کارتان درست است. اگر شهادت قسمت شما باشد، حتما خدا نصیبتان می‌کند.»

گرفتن خط برای ما آسان بود، چون بچه‌ها جسارت بالایی برای حمله داشتند و از چیزی نمی‌ترسیدند. اما نگهداری خط کار مشکلی بود. چون تجهیزات و آتش دشمن زیاد و سنگین بود، ما را مامور پدافند از خط کردند. اگر کسی دو – سه روز در خط مقدم می‌ماند و ترکش نمی‌خورد، بچه‌ها می‌گفتند معجزه شده. در کربلای 5 هم همین‌طور بود. دشمن در خط پدافندی بیشتر از شب عملیات فشار می‌آورد. شب اول عملیات، دشمن آمادگی نداشت و ما از غافل‌گیری او نهایت استفاده را کردیم. اما روزهای بعد که آتش دشمن سنگین شد، به سختی می‌توانستیم از سنگری به سنگر دیگر برویم.

دشمن دیدِ کاملی روی مواضع ما داشت. کوچک‌ترین حرکت و صدایی که از خط مقدم ما می دید یا می‌شنید، با شلیک پاسخ می‌داد. سه – چهار روز تلفات و زخمی زیادی دادیم. هر روز راس ساعت دو و نیم بعد از ظهر غذا می‌آوردند و دشمن آتش خود را سنگین‌تر می‌کرد. وضعیت سختی بود، ما برای هر وعده توزیع آب و غذا مجروح می‌دادیم. به بچه‌ها گفتم: «حفظ این خط یعنی حفظ خون شهدای این عملیات.»

بچه‌ها همگی قول دادند هر طور شده خط را حفظ کنند. بیست و چهار روز گذشت. به برادران گفتم: «مقاومت یک طرفه ما فایده‌ای نداره.» دو نفر از فرماندهان دسته‌‌ها را صدا زدم. هشتاد گلوله خمپاره را خرج زده و آماده کردیم. نقشه ما این بود که قبل از اجرای آتش عراقی‌ها، ما آتش کنیم. می‌دانستیم که عراق راس ساعت دو و سی دقیقه شروع می‌کند به آتش ریختن. ما ساعت دو و بیست دقیقه شروع کردیم به شلیک. از سنگر فرماندهی شروع کردیم و تا سی – چهل متری هر چه سنگر بود، هدف قرار دادیم.

دو تا بسیجی شجاع لخت شدند و گفتند اگر قرار است ترکش بخوریم، دوست نداریم حتی پیراهن ما مانع باشد. یک‌سره شلیک می‌کردیم و فقط داخل دو قبضه شصت گلوله می‌گذاشتیم. دیگر فرصتی نبود که هدف‌گیری دقیقی داشته باشیم. مدتی گذشت و توی خط مقدم عراق غوغایی به پا شد. صدای شیون و فریادشان به گوش ما هم می‌رسید. آمبولانس‌های عراقی بودند که برای انتقال مجروحان سر می‌رسیدند. آن روز تلفات سنگینی به آن‌ها وارد شد و این مساله باعث شد که عراق برای همیشه در شلمچه سکوت اختیار کند. بچه‌ها پاداش شجاعت خود را گرفتند.

اسارت 300 عراقی با یک بلندگو

غلامرضا شریفی

یگان: لشکر 17 علی بن ابی طالب(ع)، گردان امام حسین (ع)

مسئولیت: فرمانده گردان

منطقه عملیاتی: عملیات کربلای 5، شلمچه

اعزامی از: اراک

پس از عملیات کربلای 4، دشمن تبلیغات زیادی علیه ما راه انداخت و سعی کرد ما را شکست‌خورده جلوه دهد. دشمن سرمست از پیروزی بود. البته فکر می‌کرد پیروز شده، که ما کربلای 5 را آغاز کردیم. من مسئول گردان امام حسین (ع) بودم. ماموریت ما این‌گونه بود که پس از شکسته شدن خط پیشروی کنیم و یکی از مقرهای تیپ عراق را بگیریم.

برخلاف کربلای 4، که منطقه عملیاتی وسیع بود، این بار عرض منطقه شش – هفت کیلومتر بیشتر وسعت نداشت. تقریبا می‌شد سمت راست جزیره بووارین، کنار کانال پرورش ماهی. قرار بود به داخل خطوط عراق نفوذ کنیم. ابتدای مسیر ما جادهای نبود که عبور کنیم. قسمتی از آب را، که عمق مناسبی برای حرکت قایق داشت، اسکله زده بودند. اسکله بسیار کوچک بود و باید حدود ششصد قایق از آن عبور می‌کردند. هواپیماهای عراقی هم مرتب می‌آمدند و بمباران می‌کردند. فرمانده می‌گفت: «اگر از یک گردان یک گروهان را سالم ببری، کار بزرگی انجام داده‌ای.»

آتش سنگین دشمن امانمان را بریده بود. بچه‌ها نه سنگری و نه جان‌پناهی داشتند. روی اسکله ایستاده بودم و هدایتشان می‌کردم تا سوار قایق شوند و اسکله را ترک کنند. اصلا به گلوله‌هایی که زوزه‌کشان از کنارم می‌گذشتند توجهی نداشتم. با خودم می‌گفتم: «اگر وقتش باشد، بهت می‌خورد.»

عمق آب کم بود و نگران بودم که مبادا قایق‌ها وسط راه گیر کنند و بچه‌ها زیر آتش سنگین دشمن بمانند. به لطف خدا همه قایق‌ها را از اسکله راهی کردم و حتی یک مجروح هم نداشتیم. کاری انجام شد که با هیچ یک از معیارهای نظامی دنیا هماهنگی نداشت. عملیات با یک روز تاخیر انجام شد. ظهر جمعه بود که حرکت کردیم و به منطقه رسیدیم.

نیروها قبل از ما خط را شکسته بودند. جنازه‌های عراقی روی زمین بود و سنگرهایشان منهدم شده بود. غنیمت زیادی به دست آورده بودند.

ما رفتیم تا ادامه کار آنها را انجام دهیم. مقابل ما جاده آسفالت‌های بود که باید از همان نقطه تک را ادامه می‌دادیم تا به شهرک دوعیجی می‌رسیدیم. قرار بود دوعیجی را بگیریم و بعد لشکر نصر و 21 امام رضا (ع) از سمت چپ و راست وارد عمل شوند. شهرک دوعیجی بسیار شلوغ بود و نمی‌شد که بچه‌های اطلاعات وارد آن شوند و شناسایی کنند. از طرفی برای رسیدن به شهرک می‌بایست از دژها و کانال‌های زیادی عبور می‌کردیم که همگی دست عراقی‌ها بود. وقتی به منطقه رسیدیم، دیدیم خیلی وسیع‌تر از آن است که فکر می‌کردیم.

از فرماندهی هم دستور رسید که برای این منطقه وسیع فقط دو دسته بفرستم و چهار دسته باقی مانده را به سمت لشکر نصر راهی کنم. ما پشت جاده شلمچه مستقر بودیم، ولی چون لشکر نصر کار خود را انجام داده بود، ما هم دوباره برگشتیم. داشتم نیروها را هدایت می‌کردم که یک آرپیجی 11 کنارم منفجر شد و دیگر چیزی متوجه نشدم. بچه‌ها مرا به عقب آوردند. خودشان بقیه کارها را انجام داده بودند. شهرک دوعیجی را تصرف کردند و به دنبال آن جزیره بووارین، ام الطویل و ماهی هم آزاد شد.

پس از چند روز، دوباره به جلو برگشتیم. موقعیت حساسی بود. پدافند کرده بودیم تا منطقه را حفظ کنیم. دشمن هر روز حمله می‌کرد. کشته‌های زیادی هم می‌داد، اما موفق نمی‌شد. چرخ‌بال‌های دشمن هر روز منطقه را هدف قرار می‌دادند. ایستادگی بچه‌ها خوب بود و تبلیغات دشمن کاری از پیش نبرد. بچه‌ها با عقیده مبارزه می‌کردند. البته اولین بارشان هم نبود؛ مثلا در عملیات والفجر 8 عراقی‌ها چند پل ما را زده بودند و با بلندگو اعلام می‌کردند: «پل‌های شما منهدم شده، ایرانی‌ها بیایید اسیر شوید.»

آنقدر احمق بودند که نمی‌دانستند ما از اروند رود بدون پل گذشتیم و به جلو آمدیم. خودمان هم می‌دانستیم پلی پشت سرمان نیست و راه برگشتی نداریم. با این حال، حمله کردیم و آن منطقه را گرفتیم. دشمن خیال می‌کرد اگر چهار تا پل را در اهواز و آبادان منهدم کند، ما الدخیل گویان تسلیم خواهیم شد.

ما هم تبلیغات را شروع کردیم و با بلندگو اعلام کردیم که عراقی‌ها بیایند به جمهوری اسلامی ایران پناهنده شوند و خودشان را تسلیم کنند. اتفاقا یک سرهنگ 2 عراقی آمد و خودش را تسلیم کرد. بلندگو را دادیم به او، برای نیروهایش صحبت کرد و 300 نفر از نیروهایش را با همین تبلیغات کشاند به طرف ما و اسیر شدند. بچه‌ها ما واقعا به کاری که می‌کردند ایمان داشتند.»
ارسال نظرات