صبح كه بچه‌ها برگشتند همه به استقبالشان رفتيم. حاجی قلی‌پور فرمانده دسته‌مان را در آغوش گرفتيم. انگار همه می‌دانستيم، برای همين اولين سوالی كه پرسيديم اين بود که «قربان» چگونه شهيد شد؟
کد خبر: ۸۸۱۳۶۱۱
|
۰۷ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۸:۳۸
به گزارش سرویس راهیان نورخبرگزاری بسیج، محمود محمدی از رزمندگان هشت سال دفاع مقدس خاطره ای از عملیات کربلای 5 را به دفتر خبرگزاری دفاع مقدس در مازندران ارسال کرد، که در ادامه می آید:

بعد از ظهر يكی از روزهای دی ماه بود. چند روزی بود كه آمده بودم جبهه و به گردان ويژه شهدا مستقر در هفت تپه معرفی شدم.

روزها كار خاصی نداشتيم و به جز برخی كارهای عادی روزمره مثل كلاس و يا آموزش و تمرين پناه گرفتن و يا فرار به تپه های اطراف، بقيه اوقات استراحت می كرديم.

آن روز هوا خيلی گرم نبود اما آفتابش اذيت می كرد. چفيه را روی صورتم كشيده بودم و داشتم چرت می زدم. به فاصله يك متری از دم چادر جای من بود. احساس كردم دو نفر آمدند به چادر ما. صدای يكی بلندتر وهمراه با خنده بود. حالت خاصی مي خنديد و با كسی يا كسانی حرف می زد. لابلای خنده می گفت يك گوسفند خريدم دادم بچه ام باهاش بازی كنه بهانه بابا را نگيره. و با صدای خوشی خواند: الهی بچه بی بابا نباشه، اگه باشه تو اين دنيا نباشه...

صدای يكی ديگه می آمد كه با او هم دم می شد و با هم می خواندند الهی بچه بی بابا نباشه.... بعد با هم می زدند زيرخنده. خنده او خاص بود. از سر و صدای شان چرتم پريد. چفيه را از صورتم برداشتم و نگاهی به آنها كردم. نمی شناختم شان. آنها بيشتر بچه های چادر را می شناختند.

با هم رو بوسی كردند و بدون توجه به ما با هم حرف می زدند. من فكر می كردم الان می آيند كنار من دم چادر جا می گيرند. داشتم خودم را به داخل چادر می كشيدم كه مثلا برايشان جا باز شود.

رفتند داخل و مرتضی برايشان جا باز كرد. او كنار من جا گرفت و به من گفت آن طرف تر بروم تا كمی بهتر جابجا شود. يعنی به سمت بيرون چادر بروم. با دلخوری آن طرف تر رفتم. چند روز گذشته بچه های چادر با من گرم نشده بودند و احساس تنهايی مي كردم.

او كه آمد و ديدم دورش جمع شدند، بيشتر حسوديم شد. همان يكی دو روز اول فهميدم شاد و خنده رو است و صدای بلندی دارد. با همراهش، مظفر اصغری، خيلی رفيق بودند. چندين بار با هم به جبهه آمده بودند. برای همين، كسانی كه قبلا با آن دو نفر بودند نزدشان آمدند و ابراز خوشحالی كردند كه باز همديگر را ديدند.

اهل اطرب نكا بود و رسته اش آرپی جی زن. بلافاصله هم آرپی جی اش را تحويل گرفت. چند روز گذشت تا با من دوست شد. بيشتر با زرگری، رستم زاده، ديندار، اصغری و صادقی با هم بودند. خاطرات مشترك از محل و نكا داشتند و گاهی حرفهايشان مشترك بود. من بيشتر به آنها نگاه می كردم و كم كم به او و رضا رستم زاده بيشترعلاقمند شدم. هرچند با من كمتر گرم می گرفتند.

روزها برای راهپيمايی و گاهی برای دور شدن از سنگرها، به خاطر بمباران احتمالی، به خط می شديم و به سمت بيابان ها و تپه های اطراف گردان حركت مي كرديم. چند كيلومتری دور می شديم. در راه برای تقويت روحيه و هماهنگی سرود و يا ذكر و شعاری را مي خوانديم. بيشتر اوقات صدای بلند او باعث می شد كه اول او شعار بدهد و جمع با او هماهنگ جواب دهند. هر جای صف كه بود تمام دسته صدای او را به وضوح می شنيدند. گاهی صدايش آن چنان بلند می شد كه جمع به خنده می افتادند. يك روز بعد از صبحگاه گفتند كه برای تمرين با ماسك راهپيمايی كنيم. فكر كرديم امروز صدای او را نخواهيم شنيد. هنوز چند دقيقه ايی نرفته بوديم كه صدايش را سر داد. با تعجب نمی دانستيم بخنديم يا با او هم نوايی كنيم. حتی با ماسك هم مي توانست صدايش را به گوش همه برساند.

آن روزها اغلب بچه ها روحيه خوبی نداشتند. كسانی كه با كاروان صد هزار نفری سپاهيان محمد آمده بودند، چون حدود سه ماه بدون هيچ عملياتی در هفت تپه حضور داشتند ناراحت بودند كه چرا عملياتی نمی شود. كربلای چهار موفق نبود و بسياری از دوستان شهيد شده بودند. چند روز قبل هم شهيد شيرسوار در بمباران هفت تپه شهيد شده بود. نياز بود تا كسی بيايد روحيه ايی به بچه ها بدهد. او انقدر شاد و شوخ طبع بود كه با آمدنش ولوله ايی ايجاد كرده بود. هم اهل شوخی بود و هم اهل عبادت.

اغلب شبها بعد از شام مراسم و دعا و مناجات داشتيم. دعای توسل و دعای كميل در غروب های سه شنبه و پنجشنبه. در همه آنها شركت مي كرد و گاهی پيش خودش به صورت جانسوزی شعر و يا نوحه ايی را می خواند. تمام نمازهای جماعت را هم شركت می كرد.

يك روز صبح وقتی نماز خواند متوجه شديم به فكر فرو رفت. مظفراز او پرسيد چه شده است؟ گفت: برادرم را در خواب ديدم. دوستانش درباره  برادرش اطلاع داشتند. ما پرسيديم موضوع برادرت چيست؟ گفت كه چهارده پانزده سال قبل فوت كرد. در كوره آجر پزی كار می كرد و ديگ كوره تركيد و او كشته شد. در طي اين چند سال هيچگاه خوابش را نديدم. امشب خوابش را ديدم. او به من گفت جايت را گرفتم. منتظرت هستم.

از آن روز حالش دگرگون شد. بيشتر اوقات ساكت بود و فكر مي كرد. خنده هايش كم شد. جالب اينكه شهيد رضا رستم زاده هم خوابی مشابه ديده بود. روزهای اول با خواب آنها شوخی می كرديم اما كم كم موضوع جدی تر شد. گاهی بچه ها اگر به طريقی می فهميدند كه كسی ممكن است به شهادت برسد نزدش مي رفتند و در خواست شفاعت می كردند. ما هم وقتی خواب آنها را فهميديم برداشتمان اين بود كه شهيد خواهند شد. برخی اوقات خلوت می كردند. بعضی بچه ها در اين مواقع نزدشان می رفتند و پس از مقدمه چينی در خواست شفاعت می كردند.

كربلای چهار كه شروع شد ما را نبردند برای خط. چون فرمانده ما شيرسوار شهيد شده بود و با آمدن فرمانده جديد خط شكنی گردان بهم خورد. ما به ساخت سنگر در محوطه گردان مشغول شديم. با بيل مكانيكی به عمق دو سه متر و به طول هفت هشت متر زمين را می كندند و بعد با تراورس و كيسه های خاك رويش را مي پوشاندند.

هر چادر سنگری برای خود درست مي كرد. قربان ذبیحی و رضا بيشر كار و تلاش می كردند. دائم مشغول بودند و در حين كار برای خسته نشدن بچه ها به آنها روحيه می دادند. از من می خواست بيايم كمكشان كنم. من هم با علاقه و از اينكه پيششان بودم كمكشان می كردم. كم كم رضا و قربان با من صميمی شدند. چند شب با هم نگهبانی داديم و شوخی می كرديم. قربان و مظفر بيشتر با من شوخی مي كردند. آنقدر رفيق شده بوديم كه خاطرات خود را برای من تعريف می كردند و من هم با لذت گوش می دادم.

19 دی 65، كربلای پنج شروع  شد. اطلاع دادند كه بايد برويم خط. كاميون و اتوبوس رديف شدند و سوار شديم رفتيم حنين دو. سوله هايی بتنی با سقف قوسی و بزرگ كه چند تا در كنار هم قرار داشت. آن طور كه مي گفتند از قبل مقر توپخانه بود. اطرافش هم ضد هوايی مستقر شده بود. اين را يك روز كه هواپيمای دشمن را سرنگون كرد فهميديم. دو سه روز اينجا مانديم تا اينكه 24دی رفتيم برای خط يك.

آن شب تا سه راه شهادت رفتيم. كمی آتش دشمن زياد بود و برخی ناهماهنگی هم به وجود آمده بود كه مجبور شديم صبح فردايش به حنين بر گرديم. مظفراز ناحيه چشم مجروح شد و رضا هم شهيد شد. غروب بيست و پنج دی اعلام شد امشب هر كسی دوست دارد برود خط و بقيه استراحت كنند. نماز مغرب خوانده شد. مناجات و دعا و حلايت طلبی سنگر را پر كرده بود. برخی گريه می كردند. معلوم نبود كه قربان می رود يا نه. مردد بود. وقتی كاميون آمد در آخرين لحظه داد زد كه نرويد من هم بيايم. تند تند خود را آماده كرد. روبوسی و شوخی و حلاليت خواهی و به خصوص طلب شفاعت. قربان كه به من رسيد نگاهم كرد و يك دفعه بغلم كرد و من آن شب برای اولين بار در عمرم برای يك موضوع احساسی و عاطفی گريه كردم.

در ماه محرم هر چه سعی مي كردم گريه كنم اشكم نمی آمد. آن شب احساس كردم در كربلا هستم. شوق گريستن مرا احاطه كرد. قربان را سخت در آغوش گرفتم و خودم نفهميديم كی از هم جدا شديم. سر پايين بود و داشتم گريه مي كردم كه يك دفعه صدای بلند قربان را در كاميون شنيدم كه داد می زد برای پيروزی رزمندگان اسلام صلوات. برای نابودی صدام صلوات و....دويدم بيرون. آخرين بار با تكان دادن دست از او خداحافظی كردم. لبخندش دوباره برگشته بود و می خنديد. كاميون كه دور می شد در خيالم چهره قربان را تصور كردم كه انگار مثل كسی كه فرصتی گرانبها بدست آورده باشد شاد و راضی است. در آخرين ديدرس كاميون صدای قربان توی صدای تير و انفجار گم شد.

صبح كه بچه ها برگشتند همه به استقبالشان رفتيم. حاجی قلی پور فرمانده دسته مان را در آغوش گرفتيم. انگار همه می دانستيم، برای همين اولين سوالی كه پرسيديم اين بود: قربان چگونه شهيد شد؟
دفاع پرس 
ارسال نظرات