این دوره خادمی با دوره های قبلی فرق داشت، زائر هم کم بود ،نزدیک غروب آفتاب میشد هر کی میرفت سر مزار یکی از شهدای بزرگوار ،یا اینکه همه میرفتیم سر مزار شهید علم الهدی شروع به مناجات میکردیم.
کد خبر: ۸۸۳۳۰۷۷
|
۱۲ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۷:۱۹
به گزارش خبرگزاری بسیج از کرج،  برای خرید شب عید به بیرون از خونه رفته بودم و دیگه امیدی برای رفتن به جنوب کشور و مناطق عملیاتی برای خادمی رو نداشتم، انگار شهدا دیگه نمیخواستن دعوتم کنن.
 
اینبار دلم را در هویزه جا گذاشتم 
 
دلم خیلی گرفته بود تو همین فکر ها بودم که گوشیم زنگ خورد بهم گفتن که میتونی بری برای خادمی انگار تمام دنیارو به من داده بودن دلم میخواست از خوشحالی بلند داد بزنم .
 
به سرعت برگشتم خونه شروع به جمع کردن وسایلم شدم آنقدر خوشحال بودم از رفتن به این سفر معنوی، نمیدونستم کدوم منطقه قراره  برم تا اینکه نزدیکی های اندیمشک بودم که بهم گفتن میری هویزه.
 
قبل از رفتن به هویزه مهمان معراج شهدا بودیم، صبح زودکه رسیدیم هویزهمتوجه شدم جایی عجیبیه وقتی جا پای شهدا می گذاری چشم دلت نسبت به حقایق باز می شود و با خود می اندیشی تو چه سهمی از سفره شهدا داری؟
 
کسانی را می‌بینی که با شهدا  درددل می کنند واقعاً شهدا زنده هستند و ما را میبینند.
 
این دوره خادمی با دوره های قبلی فرق داشت، زائر هم کم بود ،نزدیک غروب آفتاب میشد هر کی میرفت سر مزار یکی از شهدای بزرگوار ،یا اینکه همه میرفتیم سر مزار شهید علم الهدی شروع به مناجات میکردیم.
 
آخرای دوره مارو بردن طلائیه ‌..غروب رفتیم، غروب طلائیه خیلی آرامش بخش بود یک سری از خادمای برادر که  سن کمی هم داشتن تو شب  طلائیه شروع به مناجات کردن، به حالشون غبطه می خوردم چه قشنگ خادمی میکردن، چه قشنگ اشک میریختن، دل کندن از طلائیه سخت بود ولی خب باید برمی گشتیم.
 
اما دلم رو اینبار هویزه جا گذاشتم و با یه دل تنگی عجیبی دارم بر میگردم .
 
یا زهرا
 
خبرنگار بسیجی :ملاداودی
ارسال نظرات