گفت‌و‌گو با جانباز 70درصد «جاويد شيرازي»
يك روز شهید اصغر را در خواب ديدم، سوار اتوبوس شديم رفتيم عمليات، گفتم اصغر مادرت از دوري تو بي‌تابي مي‌كند، گفت من تازه خانه بودم و به مادرم سر زدم، يك سال نشد كه پيكرش پيدا شد.
کد خبر: ۸۸۳۴۸۷۰
|
۱۶ اسفند ۱۳۹۵ - ۱۰:۵۸

به گزارش خبرگزاری بسیج مازندران، به فرموده رهبر معظم انقلاب جانبازان شهيدان زنده‌اند و به واقع آرامش و امنيت و آسودگي تك تك هموطنان‌مان را مديون شهداي زنده‌اي هستيم كه در دفاع مقدس جانانه جنگيدند تا دشمن خواب خاك ايران را به گور ببرد، اما هركدام از اين جانبازان، ماجراها و حماسه آفريني‌هايي را پشت سر گذاشته‌اند كه شنيدنشان براي نسل جوان كشورمان حاوي نكات آموزنده‌اي است. ماجراي جانبازي جاويد (ميثم) شيرازي جانباز 70 درصد شيرين و شنيدني است. در ادامه همكلامي‌مان با او و همسرش را پيش رو داريد.


من از زماني كه 14- 13 سال داشتم در مبارزات انقلابي شركت مي‌كردم. بنابراين بعد از پيروزي انقلاب و شروع جنگ، تداوم رزمندگي را اين بار در جبهه‌هاي جنگ جست‌وجو كردم. مدتي به صورت بسيجي به جبهه رفتم و سال 63 عضو رسمي سپاه شدم. جز من برادرانم كه زن و بچه‌دار بودند هم به جبهه اعزام شدند.

عمليات والفجر مقدماتي، چهار بار مجروح شدم. در والفجر 4 هم تركشي به بازويم خورد. كربلاي يك به زانوي راستم تركش اصابت كرد و در كربلاي 5 هم دوبار مجروح شدم. تركش پايم را قطع كرد. موقعي كه مجروح شدم ما را آوردند سه راه شهادت تا با آمبولانس منتقلمان كنند. همان لحظه خمپاره كنارم اصابت كرد و آنجا 25 تركش خوردم كه گلو، ناي و حنجره‌ام پاره شد و نفسم بالا نمي‌آمد. براي مداوا به كشور آلمان اعزام شدم. چهار ماه براي مداوا آلمان بوديم. سال 65 يك هفته بعد از مجروحيت در ايران جوابم كرده بودند مي‌گفتند اگر ايشان در اين حالت بماند شهيد مي‌شود. چون لوازم پزشكي نداشتيم ما را به خارج فرستادند. الان هم يك تكه شلنگ مصنوعي در گلو دارم. همان روزي كه به آلمان رسيدم مستقيم مرا به اتاق عمل بردند. بعد از يكي دو روز كه به هوش آمدم حالم را پرسيدند. مي‌گفتند دو روز ديرتر مي‌آمدي رفته بودي!

مادرم مخالفتي براي جبهه رفتنم نداشت. مي‌گفت بگذار برادرانت از جبهه برگردند و تو برو. مي‌گفتم برادرانم براي خودشان مي‌روند و من براي خودم مي‌روم. بنده خدا زياد مخالفت نمي‌كرد. هر دفعه مجروح شدم عين همان را مادرم خواب ديده بود كه مجروح شدم. موقعي كه پايم قطع شد آمدم بيمارستان بعد از يك هفته به مادرم گفته بودند من مجروح شدم مادرم مي‌خواست مرا ببيند. پرستار جاي پايم يك متكا گذاشت. گفت مي‌خواهيم نفهمد پايت قطع شده. اما من گفتم هر وقت مجروح شدم جلوترش مادرم خوابش را مي‌بيند.

اواخر جنگ در عمليات مرصاد در منطقه بودم. بيت‌المقدس 2 هم شركت كردم. مسئوليت داشتم و فرمانده گردان امام سجاد(ع) از لشكر6 ويژه پاسداران بودم. سال 66 عضو انجمن جانبازان كانادين شدم يعني كساني كه پايشان از لگن قطع است. بعد از جنگ يك مدت به سپاه تهران برگشتم و حالت اشتغال داشتم. الان فعاليت فرهنگي در بسيج دارم و گروهي از جانبازان كانادين هستيم كه حسينيه داريم و هر هفته هيئت برگزار مي‌كنيم الان مي‌گويم‌ اي كاش سالم بودم و براي دفاع از حرم اهل بيت به خارج از مرزها مي‌رفتم و از اسلام دفاع مي‌كردم. جانبازي‌ام سعادتي برايم است. خيلي‌ها مي‌گويند براي كي و براي چي رفتند؟! مي‌گويم يك هدف داشتيم و تا آخر براي اين هدف مي‌مانيم.

سال 67 در محل قلعه نوعي زندگي مي‌كرديم. با همسرم كه همسايه ما بود و برادرش عليرضا راسخ در فتح خرمشهر شهيد شده بود ازدواج كردم و دو فرزند پسر و دختر دارم. همسرم اين همه سال مثل پرستار و همدم من بود اگر همسران جانبازان نبودند زندگي براي جانبازان سخت مي‌شد.

اگر شهدا را ياد كنيم آنها هم از ما ياد مي‌كنند. من هر چند وقت دوستان شهيدم را خواب مي‌بينم. دوست عزيزي داشتم به نام اصغر عبدالحسين‌زاده. ايشان كربلاي 5 با من بود كه مفقودالاثر شد. مادرش خيلي بي‌تابي مي‌كرد. يك روز اصغر را در خواب ديدم. سوار اتوبوس شديم رفتيم عمليات. گفتم اصغر مادرت از دوري تو بي‌تابي مي‌كند. گفت من تازه خانه بودم و به مادرم سر زدم. يك سال نشد كه پيكرش پيدا شد.
ارسال نظرات
پر بیننده ها