خبرگزاری بسیج: شهید امین تبار با عده ای از دوستانش برای زیارت به امامزاده سید محمد فرویدونکنار رفته بودند؛ کارگران در آستان امامزاده سید محمد در حال آماده کردن تعدادی قبر بودند؛ علی اکبر سر یکی از قبرها آمد و گفت: اینجا جای من است.
کد خبر: ۸۸۳۹۰۱۲
|
۲۴ اسفند ۱۳۹۵ - ۲۱:۵۸

  قبر تنگ و باریکی بود، او داخل قبر شد، می خواست بخوابد اما از آنجایی که بلند قد بود، نمی توانست راحت بخوابد؛ از قبر بیرون آمد، بیل را از کارگر گرفت و وارد قبر شد، دیوار های آن را تراشید؛ سپس داخل قبر دراز کشید و به آرامی خوابید، انگار سال هاست که مرده است.

 علی اکبر امین تبار، دقایقی در قبر دعا می خواند و با خدا راز و نیاز می کند، وقتی بیرون می آید رو به دوستانش می کند و می گوید: «اینجا مال منه» حق ندارید هیچ کس را در اینجا دفن کنید. سال 61 در عملیات بیت المقدس گلوله به قلب او اصابت می کند و او را به زادگاهش منتقل می کنند و در همان قبری که خودش آماده کرده بود، دفن می شود.

این مطالب را خانم «آسیه فلاح»، همسر شهید علی اکبر امین تبار می گوید و ادامه می دهد: شهدا قلب پاک و زلالی دارند، آنها با خدا در ارتباط هستند و اینگونه نیست که بر اثر اتفاق در قبری که خودش از قبل آماده کرده بود، به خاک سپرده شود.

دوستانش به او می گفتند: اگر تو شهید بشی ما کسی را نداریم برایمان دعای کمیل بخواند، تو ستون هیات هستی نباید الان شهید بشوی ما حالا حالاها به تو احتیاج داریم.  علی اکبر گفت: من از خدا خواسته ام مرا در لیست شهدا قرار بدهد؛ چون شهادت آروز و افتخار من است. من باید شهید بشم.   

بچه ها خندیدند و گفتند نه بابا این شانس ها مال ما نیست! با ما شوخی نکن بیا بالا! اما امین تبار گفت: من چند روز دیگه تو عملیات خرمشهر به شهادت می رسم؛ حالا بخندید چند روز دیگه من با شما نیستم و میام تو این قبر اونوقت باید گریه کنید.

علی آقا امین تبار در وصیت نامه اش هم این موضوع را نوشته بود، گفت: علی اکبرها باید شهید بشن تا خرمشهر آزاد بشه تا علی اکبرها شهید نشن خرمشهر آزاد نمیشه.

همسر شهید با احترام و با نام آقای امین تبار از همسرش یاد می کند و می گوید: من یک بار هم به ایشان تو نگفتم و همیشه با نام آقا صدایش می کردم اما متاسفانه این روزها جوان ها از فرهنگ ناب اسلامی دور می شوند و این موارد در میان خانواده های جوان کم رنگ می شود و دهان به دهان جواب می دهند. زندگی را آنقدر سخت می گیرند که به محض کوچکترین مشکل و کمبود تقاضای طلاق می کنند.

 آسیه فلاح می گوید: آقای امین تبار، بسیار خانواده دوست بود. اوایل زندگی دست ما خیلی تنگ بود، در طول سه ماه تابستان حتی نتوانستیم یک بار هندوانه نوبرانه بخوریم؛ وقتی که آقای امین تبار برای عملیات خرمشهر به جبهه رفته بود، همسنگران او هندوانه می آورند تا با هم بخورند، اما آقای امین تبار از سنگر خارج می شود، بچه ها صدایش می کنند اما او حاضر به خوردن هندوانه نمی شود، یکی از بچه ها کمی هندوانه برایش می برد بیرون سنگر اما علی آقا باز هم از خوردن امتناع می کند و می گوید: تابستان امسال، همسر من هنوز یک قاچ هم هندوانه نخورده، چطور من می توانم هندوانه بخورم؟ این میوه از گلوی من پایین نمی رود؛ آسیه خانم این را می گوید و گریه به او امان نمی دهد؛ دقایقی سکوت حکمفرما می شود. بعد از دقایقی، ادامه می دهد: 

سال 59 تازه ازدواج کرده بودیم که آقای امین تبار برای شرکت در عملیات آزاد سازی سوسنگرد اعزام شد، در آن عملیات مجروح و به بیمارستان منتقل شد بعد از بهبودی نسبی به خانه آمد و کمی که حالش بهتر شد دوباره به منطقه رفت؛ از دو سال  زندگی مشترک، حدود 5 ماه بیشتر با هم نبودیم؛ او بقیه این سال ها را در جبهه و در ماموریت بود.

آقای امین تبار همسایه ما بود که پنج – شش خانه آنطرف تر از ما زندگی می کردند؛   من 10 ساله بودم که خدابیامرز مادرم در سن سی و یک سالگی به رحمت خدا رفت؛ یک روز مادر آقای امین تبار من را می بیند و به پسرش می گوید: علی اکبر! مادر این دختر طفلکی از دنیا رفته اما ببین چقدر حواسش به خواهر و برادراش هست. علی اکبر میگه آره مامان یه ذره بزرگتر شد من این دختر را می گیرم؛ مادرش می گوید: این دختر که خیلی کوچیکه! علی اکبر می گوید: اشکال ندارد یک ذره قدش بلندتر بشه باید برام بری خواستگاری؛ چون زن نجیب و خانه داری میشه باید این دختر را بگیرم تا بچه های منو خوب تربیت کنه.

 روزی که آقای امین تبار به خواستگاری من آمد، گفت: حاج خانم اگر می خواهی با من ازدواج کنی این را بدان که من شهید خواهم شد آیا می توانی مسئولیت قبول کنی؟     گفتم راضی ام به رضای خدا هرچه خدا خواست همان می شود.

من که مادرم را در جوانی از دست داده بودم، حالا احساس می کردم یک مردم مهربان پشت و پناهم است؛ آرزو داشتم که همسر یک طلبه شوم چون اعتقاد داشتم افراد روحانی مهربان، خانواده دوست و با اخلاق هستند.

علی آقا گاهی اوقات 45 تا 60 روز در جبهه می ماند؛ یک روز کتاب های زیادی در جبهه پخش کردند که به او کتابی می دهند با عنوان ( حنظله غسیل الملائک ).« حنظله جوانی بود که پدرش، ابو عامر، از دشمنان سرسخت پیامبر اکرم و از پایه‌گذاران مسجد ضرار به شمار می‌رفت.

شب پیش از جنگ احد، حنظله با دختر عبدالله ابی ازدواج کرد و از پیامبر اجازه گرفت آن شب را در مدینه توقف کند. اما صبحگاهان پیش از آنکه غسل کند به سپاه اسلام پیوست، به میدان جنگ رفت و پس از دلاوری بسیار سرانجام به شهادت رسید.» پس از شهادت او پیامبر فرمود:« من دیدم که فرشتگان حنظله را غسل می‌دهند.» بعد از خواندن این کتاب امین تبار یک شب خواب می بیند خداوند به ما فرزندی عطا می کند و در عالم خواب به او وحی می شود که نام پسرت را حنظله بگذار؛ سه مرتبه این خواب را می بیند که در خواب به او گفتند اسم پسرت را حنظله بگذار!

 علی اکبر یک روز به من گفت: آسیه میدونی! من میخوام اسم فرزندمان را حنظله بگذاریم. من خیلی موافق نبودم چون اصلا در آن زمان هیچ کس یک چنین اسمی برای فرزندش نگذاشته بود، گفتم: آخه دوستان و همبازی ها و همکلاسی هایش بچه منو اذیت می کنند، براش اسم درست می کنند و به جای حنظله میگن زلزله. آقای امین تبار گفت:     نه! نگران نباش، بعد از مدتی برای مردم جا می افته.

با تولد فرزندمان زندگی ما رنگ دیگری به خود گرفت؛ هرچند از غم فراغ مادرم بسیار ناراحت بودم، اما در کنار آقای امین تبار سختی های زندگی برایم شیرین می شد و خوشحال بودم که یک تکیه گاه با ایمان و محکم دارم؛ اصلا به این فکر نمی کردم که او روزی شهید شود. 

 اما حنظله پنج ماهه بود که از نعمت وجود چنین پدری محروم شد و آقای امین تبار در عملیات آزاد سازی خرمشهر به شهادت رسید. دوست نداشتم به پسرم بگویم پدرت شهید شده و همیشه می گفتم بابا در ماموریت است؛ یک روز وقتی کلاس رفته بود در بین راه با بچه ها دعوایش می شود یک نفر جلو می آید تا آنها را جدا کند، وقتی حنظله را می شناسد، به بچه ها می گوید: خجالت بکشید چرا چند نفری ریخته اید سر یک نفر؟ پدر این پسر شهید شده است و از آنجا بود که حنظله سراغ پدرش را از من می گرفت و خیلی مایل بود در مورد او و خصوصیات اخلاقی اش بیشتر بداند و الحمدلله اخلاق حنظله هم کم از پدرش ندارد.

 احترام به پدر و مادر برای آقای امین تبار اهمیت زیادی داشت. قدیم ها فرهنگ ما بود که مردها فرزندانشان را جلوی بزرگترها بغل نمی گرفتند؛ علی اکبر بعد از مدتها دوری وقتی به خانه می آمد به حکم ادب این مسائل را رعایت می کرد، اما پدرش می گفت نه پسرم، پسرت را بغل بگیر، بالاخره تو می روی جبهه و مدتها از خانه و خانواده ات دور هستی ما خوشحال هم می شویم بچه ات را در آغوش بگیری.

 او اهمیت زیادی به صله رحم و رفت و آمد با فامیل ها می داد وقتی که مرخصی می آمد با هم به خانه همه اقوام می رفتیم. می گفت غذای خوب درست کن فامیل ها را دعوت کنیم، می گفتم من خیلی بلد نیستم غذای خوشمزه برای نفرات زیاد درست کنم و آبرویمان می رود، می گفت نگران نباش من کمکت می کنم هرکجا هم خراب شد می گم من کمک حاج خانم کردم که غذا خراب شده. 

وقتی فامیل ها جمع می شدند به آنها می گفت اگر من شهید شدم زن من را تنها نذارین مادر نداره، سختی و زجر زیادی کشیده مواظبش باشید.   

 آقای امین تبار معلم بود و در مدرسه راهنمایی شهر بابل تدریس می کرد. وقتی می خواست به جبهه برود به او اجازه ندادند او هم استعفایش را نوشت و از آموزش و پرورش بیرون آمد و به صورت بسیجی به جبهه رفت؛ آن روزها مردم برای دفاع از کشور از همه چیز خود می گذشتند، شاید الان کسی باور نکند که مردم بدون دریافت حقوق و بدون هیچ چشمداشتی ماه ها و سال ها در جبهه ها بودند تا به ندای امام لبیک بگویند که فرمود: جبهه ها را خالی نگذارید و هر کس می توانست به جبهه می رفت.

ما درآمد آنچنانی نداشتیم من به کار آرایشگری مشغول بودم. آدم ولخرجی هم نبودم و حساب و کتاب زندگی را داشتم.

خانم فلاح در مورد شهادت همسرش می گوید: امین تبار داخل سنگر خوابیده بود؛ وقتی بیدار می شود، به آقای مسعودی از دوستانش که بعد ها او هم شهید شد، می گوید: من خواب دیدم مادرم می گفت بیا برای شما عروسی بگیرم من به او گفتم مادر من که قبلا ازدواج کرده ام. اما مادرم گفت: من می خوام دوباره برای شما عروسی بگیرم. علی اکبر می گوید: نه من عروسی نمی خواهم اما مادر می گوید: من باید حتما برای شما عروسی بگیرم و او به این عروسی راضی شده و خیلی خوشحال می شود. 

امین تبار آرپی جی زن بود، وقتی چند تانک عراقی در حال نزدیک شدن به مواضع ایران بودند، او دو موشک آرپی جی به سمت تانک ها  شلیک می کند، که هیچکدام به هدف نمی خورد، وقتی که قصد داشت موشک سوم را شلیک کند، عراقی ها موقعیت او را شناسایی می کنند و با شلیک گلوله مستقیم تک تیر اندازهای عراقی به قلب او سرانجام به آرزویش شهادت می رسد.

  او در وصیت نامه اش به من توصیه کرده بود که «هانیه» همسر «وهب» و «حنظله» تازه داماد را الگوی خود قرار دهم؛

 علی اکبر امین تبار 18 خواهر و برادر داشت که سه نفر آنها از دنیا رفتند و هفت خواهر و شش برادرش درقید حیات بودند که نورالله و عزیزالله و خودش هم به شهادت رسیده و به بقیه خواهران و بردارانش پیوست.

 سبک زندگی اسلامی او تبعیت از ائمه اطهار بود.  اهل اسراف و تبذیر نبود و هر تکه کاغذ سفیدی را که دیگران دور می انداختند، امین تبار از آن استفاده می کرد.

 یک روز آقایی تصمیم داشت یک دفتر را که تعداد زیادی از برگ های آن سفید بود، دور بیندازد، علی اکبر، این دفتر را از آن مرد گرفت و اشعاری را که سروده بود در این دفتر می نوشت که الان هم به عنوان یکی از آثار شهید از آن نگهداری می کنم.

او فقط دو دست لباس داشت، یک روز وقتی به خانه آمد لباس دامادی اش را به تن نداشت، وقتی از او پرسیدم لباست چه شده؟ گفت: یک نیازمند در راه دیدم و لباس ها را به او دادم. گاهی اوقات همین یک دست لباسی که برایش مانده بود کثیف می شد که آن را می شستم و مجبور بود در خانه بماند و تا وقتی لباسش خشک شود، لباس من را می پوشید.

 چتر، پیراهن و خیلی از وسایل خودش را به نیازمندان بخشید. یک روز وقتی از جبهه بر می گشت، در رستوران بین راهی اتوبوس توقف می کند، پیرمردی در حال عبور از خیابان با یک ماشین تصادف کرده و از دنیا می رود، آقای امین تبار پیراهن خودش را از تن بیرون آورده و بر روی جسد آن مرد انداخته بود. او دلبستگی به دنیا نداشت از همه چیز گذشته بود و زیبایی ها را در عالم دیگری جستجو می کرد.

 در جبهه نماز شب می خواند، نزدیک صبح موقع اذان برای وضو گرفتن از سنگر بیرون می آید آقای مسعودی را بیرون سنگر می بیند و به او می گوید: من  خواب دیدم مادرم برایم عروسی می گیرد به نظرم  امروز شهید میشم، حیف است لباس رزمنده ای تکه پاره شود، بعد از من یک رزمنده دیگر هم می تواند از این لباس استفاده کند، وقتی که در حال شلیک آرپی جی به سمت تانک دشمن بوده یک زیر پیراهن سفید بر تنش بوده بعد از اینکه مورد اصابت گلوله قرار می گیرد، دائما ذکر یا مهدی ادرکنی، الله اکبر بر لبش بوده همیشه می گفت آرزو دارم شهادتم مانند شهادت حضرت موسی بن جعفر و در غربت باشد.

   2 ساعت از نیمه شب گذشته بود، خواب عجیبی دیدم و با نگرانی از خواب پریدم؛ در عالم خواب دیدم که آقای امین تبار شهید شده و او را در همان قبری که خودش آماده کرده بود قرار دادند. او به من می گفت: بیا یه ذره خاک بریز روی شهید، اولین بار شما خاک بریزید تا من بروم. بعد دست من را گرفت و گفت بیا بریم ... و ادامه داد: شهیدان زنده اند الله اکبر به خون آغشته اند الله اکبر بلند شو بیا بریم و من بلند شدم. دلشوره شدیدی گرفتم. هر کاری می کردم آرام نمی شدم؛ با خودم گفتم خدایا چرا من اینجوری شدم؟! اوایل اینجوری نبودم ان شاءا... که خیره ان شاءا...

من خیلی دوست داشتم پسرم یه بار آقای امین تبار را بابا صدا بزنه؛ همیشه به او می گفتم آقای امین تبار! فقط بمون تا حنظله یه بار صدات بزنه بابا!!! بعد به خدا قسم راضیم به رضای خدا برو شهید شو... خانم فلاح این صحبت ها را با اشک و بغض بیان می کند و هنوز بعد از گذشت 33 سال این تنها آرزوی او بود که هیچ وقت برآورده نمی شود. حرف هایش را با گریه ادامه می دهد و می گوید: آقای امین تبار  گفت: همینکه صدا نمیزنه بهتره چون  بعدا برای تو خیلی ناراحت کننده است وقتی که او منو صدا می کنه و تو نمیتونی جوابشو بدی و همه اش می خوای گریه کنی،

 چند روزی بود که از رفتن علی اکبر می گذشت، یک روز همسر برادر آقای امین تبار به خانه ما آمد و گفت: بیا برویم زیارت امامزاده عبدالله؛ گفتم حوصله ندارم. گفت برای چی؟ گفتم: آقای امین تبار چند روزه رفته جبهه، اما نه نامه ای فرستاده و نه تلفنی زده، هیچ خبری از او ندارم و دلم خیلی شور می زنه، هیچکدام از بچه های مسجد هم که با هم رفتند نیامده اند. حسین بصیر هم که تازه از جبهه برگشته می گه در خرمشهر عملیات شده و من هم خیلی می ترسم.

جاریِ من گفت: بیا بریم بیرون، خونه نباشی بهتره؛ به اتفاق جاری، برادر شوهر و خواهر شوهرم و همسرش رفتیم امام زاده عبدا... در محوطه آستان امامزاده  تعدادی خانه های کوچک نقلی اجاره ای برای استراحت و اطراق زائران وجود دارد؛ برادر همسرم عین الله،  و حسین آقا همسر خواهر شوهرم برای استراحت رفتند داخل یکی از این اتاق ها و من باتفاق خانم ها رفتیم داخل حرم. یک ربع نگذشته بود که احساس کردم انگار یک صدای زنگ بسیار قوی به گوشم می خورد طوری که احساس کردم گوشم کر شد. صدا خیلی بلند در گوشم ندا می داد علی شهید شده است، علی شهید شده است...

   گفتم این چه حرفیه ؟ استغفرالله دوباره شنیدم این صدا بلند تر از قبل در گوش من  میگه علی شهید شده؛ علی شهید شده برگرد، برو، برگرد، گفتم این چیه خدایا! بسم ا... الرحمن الرحیم... گفتم زن داداش بیا بریم . گفت چی شده ؟ گفتم باید بریم. گفت خب بگو چی شده جانم به لبم رسید. گفتم علی شهید شده. گفت تو از کجا میدونی؟ گفتم به خدا این صدا را توی حرم شنیدم.

جاری ام گفت تو خیالاتی شدی. گفتم به خدا خیالاتی نشدم. شمارو به خدا بیا بریم فقط بریم فریدون کنار، رفتیم به طرف اتاق، جاری ام برادر شوهرم را صدا زد و گفت بلند شو بریم. یکدفعه دیدم عین الله از جا پرید و با پرخاش به همسرش گفت: چرا منو بیدار کردی؟ داشتم خواب علی اکبر را می دیدم. خواب می دیدم علی اکبر شهید شده. حسین آقا شوهر خواهر علی اکبر هم خواب بود، وقتی که او را بیدار کردیم، با تعجب دیدم که او هم می گفت: خواب دیدم علی اکبر شهید شده به سرعت به سمت خانه حرکت کردیم.

 ما وارد فریدونکنار شدیم دیدم یک آمبولانس جلوی پایگاه بسیج توقف کرده بچه های بسیجی همه بر سر می زنند و می گویند: دعای کمیل خوان ما شهید شده...

 وقتی شهید را برای وداع به خانه آوردند، من نشستم بالای سر آقای امین تبار و شروع کردم با او صحبت کردن، موقعی که می خواستم بلند شوم، دکمه لباس او به بولیز من گیر کرد هر کاری می کردم آن را آزاد کنم نمی شد، دست آخر سرم را آوردم نزدیک صورتش و به او گفتم: علی اکبر دیگه بسه من خجالت می کشم کاری کن این دکمه یه جورآزاد بشه بیفته، آبروی من رفت. من همینجور بالای سرش صحبت می کردم و گریه می کردم و اشک هایم روی صورتش می ریخت.

قبل از اینکه آقای امین تبار به جبهه اعزام شود به من گفت آسیه! من شهید می شم یک دلیل داره اینو همیشه بگو این اشک من مثل یه ستاره میشه؛ من گریه کردم؛ علی اکبر گفت: بگو اون اشکی که ریختم برای آقا امام حسین (ع) است. خدا شاهده که در همان لحظه ای که من گریه می کردم قطرات اشکی از گوشه چشم آقای امین تبار جاری شد و اشک او مانند ستاره ای روی صورتش خشک شد و به همان شکل ماند. 

 آسیه خانم یادی هم از دوران تظاهرات اوایل انقلاب می کند و می گوید: آن روزها من ده دوازده ساله بودم وقتی راهپیمایی می رفتیم همیشه زیرلباسمان می نوشتیم شهادت -  شهادت و چون احتمال می دادیم بر اثر تیراندازی ماموران کشته شویم آدرس خودمان را روی زیر پیرهن می نوشتیم که مثلا من آسیه فلاح دختر حسن فلاح مداح هستم اگه من شهید شدم به پدرمن به آدرس خیابان و کوچه و پلاک فلان خبر بدید.

  آقای امینی تبار طلبه بود. من عاشق طلبه بودم همیشه می گفتم خدا یه طلبه ای میاد منو بگیره خوشبخت بشم؟ چون آدم روحانی خیلی خوبه هم با ایمان، هم دلسوز و هم مهربانه   چون پدرم را می دیدم که فردی مومن و مداح اهل بیت است و با مادرم چگونه رفتار می کند، من هم واقعا خیلی دوست داشتم که یک شوهر طلبه داشته باشم. همینکه آقای امین تبار آمد خواستگاریم خیلی خوشحال شدم و با اینکه گفت من می روم که شهید شوم باز هم قبول کردم.

 در وصیت نامه  اش نوشته بود اگر شهید شدم دوست دارم خدا برای من اشک بریزد به پدرم نوشته بود دعا کنید موقعی که شهید شدم باران ببارد؛ روز هفتم شهادت آقای امین تبار، پدرم خیلی در حق او دعا کرد و خوشحال بودم که باران سیل آسایی شروع به باریدن کرد آنقدر شدید و زیبا که من مبهوت شده بودم.

علی اشرف خانلری

 

ارسال نظرات