من آن روز قلبم را به شهدا هدیه دادم قلمم مرا دیگر یاری نمی کند گویا او نیز دلتنگ خاک و حال و هوای آن روز است.
کد خبر: ۸۸۴۰۰۲۳
|
۲۹ اسفند ۱۳۹۵ - ۰۹:۵۸

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج استان چهارمحال و بختیاری از جنوب؛ یکی از زائران سرزمین نور، دل نوشته ای را به مناسبت حضور در سرزمین نور به رشته تحریر درآورده، که به شرح ذیل تقدیم شما عزیزان می شود...

به نام خدا یی که مرا عشق قلم داد

وقتی کوله بار سفر را با افکار دودلی گره زدم نمی دانستم هدفم از این سفر چیست؟ ولی جسم خسته و ناامیدم به این سفر احتیاج داشت.

راهی جاده ی اندیشه شده بودیم و من ذوق و شادی همسفرانم را نمی فهمیدم. درگیر افکاری بودم که مرا به چالش می کشید، سرانجام سفر چه خواهد شد؟

آیا جسم و روح خسته ام تحمل سفر را دارد؟

در راه سفر گوی آسمان هم دلش برای زمین تنگ شده بود و زمین را سراسر سفید پوش کرده بود و هوای بیرون و سفیدی برف هر بیننده ای را محو تماشای خود می کرد و چشمان خسته ام در طول راه نتواست همه ی زیبای ها را ببیند. در آرامشی فرو رفته بودم.

باد سردی می وزید گاه گاه تنم از سردی لرزه ای سبک را مهمان می کرد و قدم هایش را تکرار می نمود.

راه می رفتم و گیج خود را غرق بویی می ساختم که مرا جذب می نمود، تا به خود آمدم سرزمینی عاشقانه مرا تسخیر کرده بود. حسی عجیب مرا به یکباره فرو ریخت. تنم لرزید؛ ولی دیگر سرما نبود، بلکه گرمای خون عزیزانی بود، که مرا به مهمانی راه داده بودند.

راوی سخن می گفت؛ دوستانم پشت سرش راه می رفتند؛ اما من گیج مانده بودم. انگار وارد دنیایی فارغ از دیگران شده بودم. فقط خاک بود و خون و دستان گرمی که مرا صدا می زد و با لبخند آمدنم را خوش آمد می گفت...

می خواستم فریاد بزنم؛ اما گلویم صدایم را اسیر کرده بود و فقط چشمانم توان حرف زدن داشت. حال فقط من بودم و سرزمینی عجیب...

در گوشم زمزمه هایی آشنا رسم عاشقی را بازگو می کرد. قدم هایم سست گشت، روی زمین افتادم، دستانم با بی تابی خاکها را کنار می زد، تا به خود آمدم صورتم خیس و گریان بود. قطره اشکی درون چاله ای که روبرویم بود چکید، من آن روز قلبم را به شهدا هدیه دادم قلمم مرا دیگر یاری نمی کند گویا او نیز دلتنگ خاک و حال و هوای آن روز است.

حال من نیز رسم عاشقی را آموخته ام...

خدایا بی تو هیچم، سایه پر مهرت را هدیه روزهایم کن و دیدار شهدایت را نصیبم...

خدایا شکرت

ارسال نظرات