به مناسبت سالروز شهادت سید شهیدان اهل قلم :
آن چه پیش رو دارید، ۴۰ بریده از مجموعه مقالات گران سنگ به یادگار مانده از آن متفکر فرزانه است که توسط پایگاه خبری«مشرق» گزینش و در سال گشت عروجش، به علاقمندان به ساحت فکری و معنوی او، تقدیم می گردد
کد خبر: ۸۸۴۵۳۷۵
|
۲۰ فروردين ۱۳۹۶ - ۰۹:۴۵

به گزارش سرویس بنیاد فرهنگی روایت خبرگزاری بسیج ، «سید مرتضی آوینی» به شهریور ۱۳۲۶ شمسی در «شهر ری» متولد شد و ۴۶ سال بعد(پنج سال پس از پایان جمگ تحمیلی)، بر اثر انفجار مینی به جامانده از عملیات «والفجر مقدماتی»، به همراه «محمدسعید یزدان پرست» بال در بال ملائک گشود. ۲۰۰ فروردین ماه، مصادف است با بیست و چهارمین سال گشتِ شهادت «سید مرتضی آوینی»در منطقه ی عملیاتی «فکه» به سال ۱۳۷۲۲ شمسی. وی در زمان شهادت، علاوه بر مسئولیت گروه تلویزیونی «روایت فتح» و ریاست واحد تلویزیونی «حوزه  هنری سازمان تبلیغات اسلامی»، سردبیری ماه‌نامه‌ی «سوره» را نیز بر عهده داشت. «سید مرتضی آوینی» پس از شهادت، از سوی رهبر معظم انقلاب اسلامی، به عنوان «سید شهیدان اهل قلم» ملقب گردید.طی دو دهه ی گذشته، این شهید فرزانه، به یکی از اصلی ترین عناصر هویتی انقلاب اسلامی بدل گشته و جایگاه رفیعی در قلوب باورمندان به آرمان های انقلاب اسلامی پیدا کرده است. به حق باید این فرزانه ی قلم و دوربین به دست را «سالار هنرمندان انقلابی» دانست. گرچه طی دو دهه ی گذشته  بسیاری(اعم از منتسبین به جبهه ی انقلاب اسلامی و دشمنان آن) تلاش کردند با تخریب وجهه ی سیاسی و حتی اعتقادی او، پرچم در اهتزاز «سید شهیدان اهل قلم» را از مسیر «هنر» و «هنرمندان»  انقلاب اسلامی برچینند اما به اراده ی «حضرت حق» خود آنان بودند که به گونه ای رقت  بار در طوفان تاریخ گم شدند(تا باد چنین بادا).

آن چه پیش رو دارید، ۴۰ بریده از مجموعه مقالات گران سنگ به یادگار مانده از آن متفکر فرزانه است که توسط «مشرق» گزینش و در سال گشت عروج حضرتش به «حضیره القدس»، به شاگردان معنوی و علاقمندان به ساحت فکری و معنوی او، تقدیم می گردد:

روحمان با یادش شاد

هدیه به روح بلندپروازش صلوات

اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم

*۱:

امّ القرای تمدن اسلامی، یونان باستان نیست و همه می دانند که حضرت امام خمینی کتاب «ولایت فقیه»(۲۷) را که به مثابه « روح القوانین » حکومت اسلامی است ده ها سال پیش از پیروزی انقلاب با رجوع به قرآن و روایات نگاشته بودند و نهادهایی که اکنون در حکومت جمهوری اسلامی وجود دارد نه در تأسی به حکومت دموکراسی بلکه در رجوع به « امّ القرای تمدن اسلامی که صورت محقّق مدینة النبی است » موجودیت یافته اند، و تردیدی نمی توان داشت که اگر حتی پارلمان – مجلس شورا – نمی توانست صورتی موجه از حضور مردم و بیعت آنان را با ولایت فقیه ارائه دهد هرگز در نظام اسلامی موجودیت نمی یافت.

وجود پارلمان را در نظام جمهوری اسلامی نمی توان به مفهوم پارلمانتاریسم گرفت و اگر چه نظام اسلامی در قوانین اساسی خویش، وجود آزادی ها را به طور مشروط مورد تأکید قرار داده است، اما این آزادی ها را هرگز نمی توان با معنای لیبرالیستی آزادی در غرب یکی دانست. نظام جمهوری اسلامی یک نظام ولایی است که حول شمس ولایت فقیه تشکیل شده است و بنابراین، نهادهای سیاسی و اجتماعی نه در جهت تأمین حاکمیت مردم بر خودشان – که اصلاً نمی تواند مفهوم واقعی داشته باشد و همیشه در همه جا نخبگان، قشری از اقشار مردم هستند که حاکمیت را در دست دارند – بلکه در جهت تسرّی و تنفیذ احکام اسلام در جامعه از طریق رهبری فقیه که مردم نیز با او بیعت کرده اند تشکل یافته اند. این حکومت را نه می توان دموکراسی خواند و نه با هیچ عنوان وارداتی دیگر، هر چند که جمهوری اسلامی خود را نسبت به تأمین بسیاری از آزادی هایی که در حکومت های دموکراسی معمول است متعهد بداند – که می داند.

نمی خواهم بگویم که جمهوری اسلامی همان صورت غایی و مطلوب مدینه اسلامی و حکومت آن است، اما با اطمینان می توان گفت که این بهترین صورت ممکن – با عنایت به شرایط زمان و مکان – برای حکومتی است که می خواهد در همه ارکان و اجزا و اعمال خویش رجوع به حقیقت اسلام داشته باشد و مسلماً مدخلیت شرایط و مقتضیات تاریخی را در این معنا هرگز نمی توان نادیده گرفت.

*۲:

به راستی که بود که در جریان انقلاب با مشت در برابر تانک ایستاد و گلوله های اسرائیلی و آمریکایی را به جان خرید و خونش را هدیه نهرهای میدان ژاله کرد تا شعار « خدا، قرآن، خمینی » را به جای شعار « خدا، شاه، میهن » بنشاند؟ که بود که در کردستان سر خویش را بهای حفظ تمامیت ارضی ایران گرفت و مُثله شد تا ایران مُثله نشود؟ که بود که در برابر منادیان التقاط تا آنجا ایستاد که در شکنجه گاه های مافیایی منافقان شیطان پرست، ناخن هایش را کشیدند و پوستش را با آب جوش کندند و دست وپایش را اره کردند و چشمانش را زنده از کاسه سرش بیرون آوردند و افطارش را با گلوله باز کردند و زن و فرزندانش را در جلوی چشمانش آتش زدند تا لب از شعار « حزب فقط حزب الله، رهبر فقط روح الله » ببندد، و نبست و اجازه نداد که انقلاب اسلامی نیز به سرنوشت انقلاب های دیگری دچار شود که بعد از پیروزی مردم، و درست در هنگام استقرار نظام، رئیس جمهور و اعضای کابینه و نمایندگان پارلمانش با هواپیما از غرب سر می رسند و میراث شهدا را همان جا در سالن ترانزیت تقسیم می کنند... و بعد هم با نام توسعه اقتصادی و پیشرفت و تجدد و تمدن و نهادهای دموکراتیک و آزادی، شیطانی را که مردم از در رانده اند از پنجره به درون دعوت می کنند؟

که بودند آنان که گروه گروه در خرمشهر زیر شنی تانک های روسی له شدند و با نارنجک های اسرائیلی تکه تکه شدند و در هر قدم از هر کوچه شهر، شهیدی دادند تا نام « شیعه » را مترادف با معنای « مرد » نگاه دارند و حدیث اَلسّلمانُ مِنّا اَهلَ البَیت را درباره فرزندان « سلمان فارسی » تفسیر کنند؟ که بودند آنان که در ایستگاه هفت و دوازده و ذوالفقاریه... جنگیدند تا آبادان «عبادان» نشود؟ که بودند که رنگ سرخ خون پاکشان از فراز مسجد جامع سوسنگرد بر آسمان پاشید و غم شهادتشان جاودانه در غروب سوسنگرد ماند؟ که بودند آنان که هویزه را کربلا کردند؟...

و چه بگویم؟ مگر می توان آن هشت سال را که به هشتاد هزار سال عمر آنان که سیاره زمین را بدل از طویله گرفته اند می ارزد، در هشت سطر خلاصه کرد؟ که بودند آنان که حقیقت قدسی انقلاب اسلامی را در میدان های هشت سال دفاع مردانه ظهور بخشیدند و چه بود جز درد دین و عشق ولایت که آنان را می توان این همه استقامت بخشید؟... و اگر اینان نبودند، اکنون آیا چیزی از میراث انقلاب بر جای مانده بود که حالا آقایان میراث خوران خوش نشین دیار غرب و وابستگان داخلی استکبار و خود باختگان مرعوب مدینه فاوستی، رجّالگان و زُنّاربستگان دِیر «مایکل جکسون » و شیفتگان جزایر ناتورالیست ها و مدّاحان پروسترویکای مفلوک شوروی مفلوک تر و نوچه های کمربسته « بوش » قداره بند و بُزمجه های از ترس رعد و برق به سوراخ خزیده... بر سر تقسیم آن با ما که همه جان و مال و فرزندان و پدران و مادران خویش را به مسلخ عشق بردیم تا ولایت فقیه بماند، به جدال برخیزند؟ و کدام جدال؟ اگر این پهلوان پنبه های جُبّان فضای خالی میان سطور نشریاتِ نشخوارگر جویده های فرنگیان اهل نبرد بودند که حداقل یکی از آنها در طول این هشت سال و لااقل در یکی از خطوط آرام پشت جبهه می دیدیم... که ندیدیم.

*۳:

جهان امروز در دوران انتقال از یک عصر به عصری دیگر قرار دارد و تا آنگاه که این انتقال به انجام رسد دیگر روی ثبات را به خود نخواهد دید. این دوران با پیروزی انقلاب اسلامی در ایران آغاز شده است و به این لحاظ، دهه شصت را باید اولین دهه از تجدید عهد محسوب داشت. غرب با شاخک های حسی خویش، فراتر از عوالم درک کامپیوتری، این حقیقت را در یافته است و بنابراین، می کوشد تا با اثبات سیادت خویش بر جهان راه را بر تصوراتی از این دست – که دوران تمدن غرب را پایان گرفته می دانند – ببندد. در هر شرایط دیگری شاید غرب به واکنشی چنین گسترده و متحد در برابر اشغال کویت دست نمی زد، چرا که می دانست با این تغییر ظاهراً جزئی در جغرافیای سیاسی جهان، تعادل ناپایداری که حداقل از بعد از جنگ جهانی دوم به سود غرب ایجاد شده است درهم ریخت و سر منشأ تحولات زنجیره ای متعددی خواهد شد که در کم تر از ده سال، چهره کره زمین را کاملاً متحول خواهد ساخت. غرب با هر تحولی که منتهی به غایات او نگردد مخالفت خواهد کرد، اما میزان این مخالفت فی نفسه می تواند حکایتگر اهمیت مسئله حاضر در نگاه غرب باشد. بعد از چهار پنج قرن از رنسانس، انقلاب اسلامی ایران تنها تحولی است که خارج از عهد فرهنگی رنسانس روی می دهد، و لذا برای اَ حراری که حُریت را در استقلال از غرب می بینند، «دهه شصت» درخشانترین برهه تاریخ معاصر جهان است. بر همین قیاس، همه همت غرب نیز مصروف آن است که انقلاب اسلامی را در نظام گسترده و سیستماتیک فرهنگ خویش ببلعد.

*۴:

در رسانه های همگانی فرهنگ نوعی کالاست که مطلوب ذائقه مصرف کنندگان تولید می شود. کافی است فی المثل به ازاله معنوی کلمه « ایثار » در رسانه  های همگانی در طول این چند سال بعد از اتمام جنگ نظر کنیم. ایثار در حقیقت امری خلاف آمد عادت است که پرتوی از خورشید ذات انسان را تجلی می دهد. در سال های جنگ، این کلمه می توانست به راستی بر مدلول حقیقی خویش دلالت کند، اما از آن هنگام که این کلمه در کف رسانه ها افتاد و آنها تلاش کردند تا آن را در « مکانیسم تولید فرهنگی » خویش معنا کنند، « ایثار » رفته رفته از معنا تهی شد و اکنون از آن جز پوسته ای ظاهراً سالم اما تهی از مغز باقی نمانده است. رسانه های همگانی می کوشند که فرهنگ را فرموله کنند و فرموله کردن فرهنگ مفهومی جز تبدیل فرهنگ به ضدّ فرهنگ ندارد. « عادت » نه تنها عمل را از معنا تهی می کند بلکه در برابر تعالی و تحول معنوی نیز می ایستد. عادت انسان را به ایستایی می کشاند حال آنکه تعالی در تحول و پویایی است.

از خلاف آمد عادت بطلب کام که منکسب جمعیت از آن زلف پریشان کردم

*۵:

قواعد دیپلماسی برای حفظ موازنه قوا در جهانی صورت گرفته است که آمریکا بر آن سیطره دارد و بنابراین ، تنها آمریکاست که اجازه دارد تا قوانین این بازی را رعایت نکند. دیگران موظف هستند که نه تنها تسلیم این بازی بین المللی شوند، بلکه اصلاً به روی مبارک خویش نیز نیاورند که این فقط یک بازی است. از این لحاظ دیپلماسی به هنر پیشگی شبیه است ، اگر چه به مراتب از آن دشوارتر است ، چرا که بر یک نمایشنامه معین و آزموده متکی نیست. بازی دیپلماسی نیز بازی مرگ است و هر که در این بازی بازنده شود باید بمیرد، اما به مرگی واقعی؛ کافی نیست که مردن را بازی کند، که در این بازی فقط باختن است که بازی نیست .

آمریکا اجازه دارد که قواعد بازی را رعایت نکند و وقتی هم که چنین می کند ، باز قاعده بر این است که نه فقط همه خود را به نفهمی بزنند ، بلکه این خلاف آمد را نیز به مثابه یکی از قواعد بازی توجیه کنند. وقتی این توجیه اصل باشد، بازی می تواند هر قاعده ای به خود بگیرد وکسی هم حق اعتراض ندارد . انقلاب اسلامی، چه بخواهیم و چه نخواهند، ما را از این بازی بین المللی بیرون کشیده است . اما جهانی که آمریکا بر آن سیطره دارد _ یعنی کره زمین _ جهانی نیست که در آن بتوان برای همیشه از این بازی جهانی بیرون کشید . مکر این عالم در آنجاست که «زندگی واقعی» و «بازی» را به یکدیگر مبدل ساخته و بنابراین ، «واقعیت» چنین صورت پذیرفته است که هر که در بازی شرکت نکند «دیوانه» می پندارندش. و فقط به این پندار نیز بسنده نمی کند: می گیرندش و در بند غل و زنجیر گرفتارش می کنند و این همه در چشم مردمان نیز عادلانه می نماید.

*۶:

دموکراسی های غربی پیچیده ترین و پیشرفته ترین انواع نظام های توتالیتر – تامگرا- هستند و به همین علت، در آنها باطن توتالیتاریسم در پس نهاد هایی اجتماعی و سیاسی پنهان شده است که ظواهرشان بر حقیقت وجودشان دلالت ندارد. رسانه های گروهی و یا به عبارت بهتر، تکنولوژی ارتباطات مردمان را با توهمی از اختیار مطلق فریفته اند و آرای آنها را مستبدانه، اما پنهانی، در صورتی از یک اتحاد ظاهری استحاله بخشیده اند. آزادی «نفس اماره» جایی برای تامل و توجه دراین معنا که این آزادی به چه بهایی به دست آمده است باقی نمی گذارد و افراد انسانی درغفلت کامل از حقیقت وجود خود هرگز این فرصت را نمی یابند که بر اسارت ارواح خویش علم پیدا کنند.

اگر رسانه های گروهی و بویژه تلوزیون وجود نداشتند، این نوع خاص از حکومت که ظاهری دموکراتیک و باطنی تو تالیتر دارد امکان تحقق نمی یافت. آنها آزادی تامل وتفکر و انتخاب را از شهروندان سلب کرده اند، اما در عین حال مردم القائات زیرکانه رسانه ها را حرف دل خویش انگاشته اند. در چنین وضعی، مردمان نمی توانند هیچ تصویری از یک حکومت دیگر نیز داشته باشند.

«مقاومت در برابر تغییر و تحول» برای اجتماعات بشری صفتی است غیر قابل اجتناب، چرا که بشر اهل عادت است و ترک عادت جز در شرایطی خاص، محال از این لحاظ جامعه شناسی «انقلاب» به مثابه یک تغییر دفعی که عادات و سنن متعارف را در هم می شکند، امری است بسیار دشوار. دوران چنین تغییراتی نیز نمی تواند طولانی باشد، چرا که طبع اولیه بشر در جست وجوی سامان و قرار است و اگر این را از او دریغ کنند کارش به جنون می کشد.

«بی قراری»، مقتضای حقیقت وجود انسان و «قرار» مقتضای طبع اوست و درمیان این «قرار و بی قراری» است که وجود انسان در طول تاریخ محقق می شود. طولانی شدن دوران جنگ از آن لحاظ دشوار بود که اقتضای طبع اولیه بشر، یعنی سکون و قرار را نفی می کرد و از آنها می خواست که همواره خود را در یک وضع ناپایدار حفظ کنند. ادامه این وضع می توانست خواست عمومی را در جهت اتمام جنگ حتی با شکست بسیج کند. اما در عین حال انسان یک حقیقت متحول است و اگر چه آزادی نفس اماره جمعی در نظام دموکراسی می تواند ضرورت تحول را برای مدتی مدید انکار کند، اما خواه نا خواه این ضرورت به صورت یک خواست عمومی و یا اراده جمعی درخواهد آمد و آن روز است که بنیان غرب را نیز باد خواهد برد. آثار این تحول قریت الوقوع اجتماعی درغرب ازهم اکنون قابل تشخیص است

*۷:

نظام امروز جهان یک امپراتوری شر است با حاکمیت آمریکا ... و حرف ما این است که این امپراتوری فقط یک امپراتوری سیاسی نیست. لازمه آنکه این امپراتوری تحقق تمام پیدا کند آن است که فرهنگ غرب نیز بر سراسر جهان حاکمیت یابد، و غرب اگر چه در جهت بسط حاکمیت خویش به مراتب از اعمال زور سود می جوید اما فرهنگ خویش را با زور نمی قبولاند. فرهنگ غرب بشر ازل از درون تسخیر می کند، چرا که در دعوات و غایات با نفس اماره اشتراک دارد و بر همین اساس، سر سپردن به غرب قبول ولایت شیطان است.

می دانم که این سخن در میان اهل تسلیم و انفعال چگونه تلقی خواهد شد، اما از جانب دیگر لازمه پذیرش آنچه گفتم پیش آنچه از هر چیز خروج و عصیان در برابر انفعالی است که با فرهنگ غرب همه جان ها را تسخیر کرده است. باید سر از اطاعت غرب پیچید،یعنی نخست باید بند ناف عادات و تعلقات را که در زهدان نفس اماره می بالد و فربه می شود، برید و از اتمسفر اکنون زدگی و مشهورات روز و اعتبارات خرافی جدید بیرون آمد و در فضای ولایت حق دم زد یعنی آنجا که جان بسته هیچ بندی نیست... و البته اینجا نیز پایان سلوک نخواهد بود.

کسی که با فرهنگ مشهودات می اندیشد هرگز نمی تواند جان خود را از این تسخیر رها کند، چرا که مشهودات نشخوار همان نواله ای است که امپریالیسمِ رسانه ای در جان مردمان سراسر جهان می ریزد. فرهنگ مشهورات فرهنگ غرب است و موید همان نظام بین المللی آمریکامدار و بنابراین، تفکری که می تواند نجات بخش بشر باشد تفکری است لزوماً خلاف آمد عادت و مشهورات .

*۸:

برای بعضی از روشنفکران وطنی مدعان آزادی و نسبیت اخلاقی فقط در محدوده اعتقاد به «جامعه باز» معنا دارد و لا غیر و لاجرم آن کس که خارج از این محدوده واقع شود مستحق است که او را «فاشیست» و «مخالف آزادی» بنامند.این مطلق گرایی با ادعای اولیه این آقایان سازگاری ندارد مگر آنکه فرض مقدماتی خود را چنین تصحیح کنیم در جامعه باز همه آزاد هستند که به هر چه می خواهند اعتقاد داشته باشند، مگر مخالفان جامعه باز که آنها را باید به جرم فاشیسم خفه کرد‍!

*۹:

«حقیقت» آخرین چیزی است که بشر _ در مقام کلی خویش _ به آن خواهد رسید و بنابراین ، «حکومت حق» که بر مطلق «عدل» بنا شده، آخرین  حکومتی است که در سیاره زمین بر پا خواهد شد. همه تحولات تاریخی در حیات بشر «در انتظار موعود» صورت گرفته است، چه بدانند و چه ندانند. اگر بشر «تصویری فطری» از غایت آفرینش خویش نداشت، هرگز با «وضع موجود» مخالفتی نمی کرد و نیاز به تحول یک بار برای همیشه در وجودش می مرد. اما هرگز بشر به وضع موجود رضا نمی شود و به آنچه دارد بسنده نمی کند، چرا که از وضع موعود صورتی مثالی دارد منقوش در فطرت ازلی خویش، و تا وضع موجود خویش را با این صورت مثالی و موعود منطبق نبیند دست از تلاش بر نمی دارد.آیه "یا ایها الانسان انک کادح الی ربک کدحا فملا قیه " تاویلی دارد و آن اینکه غایت تلاش انسان «لقای حقیقت» است _ چه انسان  در حیثیت فردی خویش، چه در حیثیت جمعی، و چه در آن حیثیت کلی که بدان اشاره رفت.

*۱۰:

پیامبران بزرگ همواره در اعصار جاهلی مبعوث گشته اند واین نه فقط به آن علت است که در عصر جاهلیت ، بشر مستغرق در ظلمات بیش تر نیاز به هدایت دارد، بلکه به این علت است که در صیرورت تاریخی حیات بشر این قاعده کلی وجود دارد که انسان تا گرفتار عصری از جاهلیت نشود قابلیت هدایت نمی یابد و اصلآ حکمت وجود شیطان در قصه آفرییش آدم در همین جاست که اگر شیطان نمی بود که انسان را از بهشت حقیقت مثالی وجود خویش به زیر آورد ، او قابالیت «تلقی کلمات» و «توبه» پیدا نمی کرد. " انا لله و انا الیه راجعون " «دایره کاملی» است که عالم هستی را معنا می کند.  تلاشی که این انسان بر مهبط خویش برای رجعت به حقیقت وجود خود می کند مجموع تحولات تاریخی است که از حجت اول تا حجت آخر روی می دهد.

از رنسانس به این سو که آخرین عصر جاهلیت بشر آغاز شده، حیات تاریخی اقوام انسانی در سراسر سیاره به یکدیگر ارتباط پبدا کرده است تا بشر در حیثیت کلی خویش مصداق محقق بیابد و اگر تحولی روی می دهد برای همه بشریت یکجا اتفاق بیفتد. تعبیر «دهکده جهانی» نشان می دهد که آخر الزمان و عصر ظهور موعود رسیده است، چرا که آن تحول عظیم که بشر در انتظار آن است باید همه بشریت را شامل شود _که خواهد شد. در این آخرین عصر جاهلیت است که بشر در حیثیت کلی وجود خویش از اسمان معنوی هبوط خواهد کرد _ که کرده است _ و در همین عصر است که بشر در حیثیت کلی وجود خویش «توبه» خواهد کرد، که با پیروزی انقلاب اسلامی درایران _ که ام القرای معنوی سیاره زمین است _ این عصر نیز اغاز شده و می رود تا بالتمام همه زمین و همه بشریت را فراگیرد.

این سخنان نسبتی با هیستوریسیسم ندارد و البته اگر کسانی می خواهند با نسبت دادن این سخنان به تاریخ انگاری هگلی از حقیقت بگریزند و یا دیگران را به بی راهه ها و کژراهه ها بکشانند، خود دانند. عصر توبه انسان در حیثیت کلی وجود آغاز شده است و او می رود تا خود را باز یابد. آن که حقیقت را فراموش کند ، به مصداق "نسوا الله فانسیهم  انفسهم " خود را گم خواهد کرد و انسان امروز در یک رویکرد دیگر باره به حقیقت ، می رود تا خود را باز یابد.

*۱۱:

تردید دارم که در سیاره زمین هنوز هم جوامعی وجود داشته باشند که تسلیم اقتضائات تمدن اروپایی که جهان امروز را یکسره در تسخیر دارد نشده باشند. نهادهای اجتماعی ، سیاسی و فرهنگی دنیای متمدن تا آنجا انسان جدید را محاصره کرده اند که اصلآ تصور دیگری از «حیات بشری» جز اینکه هست ندارد. بچه ها در میان خانواده هایی به دنیا می آیند که عادات و فرهنگ ملازم با همین صورت خاص از از زندگی بشری را به ناچار پذیرفته اند. تلویزیون ها در واقع امر با یک آنتن مشترک در سراسر جهان به یک فرستنده مرکزی متصلند که یک پیام مشترک جهانی را به جذاب ترین صورت ها ارائه می دهد.

کودکان پای تلویزیون ها رشد می کنند و به مهد کودک ها ،کودکستان ها و مدارس و دانشگاه هایی می روند که باز هم از آموزش پرورش و تعلیم و تعلم هیچ تصور دیگری جز این که هست ندارند. این آموزشگاه ها، از مهد کودک تا دانشگاه ،متعهدند که شهروندان خوب و مطیع و کاملاً استانداردی برای دهکده جهانی تربیت کنند _ و چنین می کنند. بالاخره ضرورت معاش جوانان را _ تحصیل کرده و یا تحصیل ناکرده_ به صورتی جابرانه و مکانیکی به درون نهاد هایی اجتماعی می راند که بر سراسر سطح کره زمین گسترده اند و با یک مکانیسم واحد و در خدمت غایاتی مشترک اداره می شوند . تمدن نهادی شده غرب که موفق شده است فرهنگ خویش را به صورت اشیایی هدفمند و نظامی تکنولوژیک که روز به روز به آخرین مراحل اتوماسیون _خودکاری _ و دقت ریاضی وار نزدیک می شود در آورد و از طریق متدولوژی و ابزار پیچیده اتوماتیک جهان را تسخیر کند، مطلقاً اجازه نمی دهد که هیچ یک از افراد بشر صورت دیگری از حیات را جز این که اکنون هست تجربه کنند. و بنابراین ، وضع انسان در برابر حیات یک وضع «جبری» است. او حق انتخاب ندارد و بنابراین ، اصلا آزاد نیست. ازادی در اختیار انتخاب است ، در اراده آزاد ، و حال که که بشر نمی تواند هر طور که خود می خواهد زندگی کند و از این بدتر ، حتی کم ترین امکان شناخت صورت های دیگری از زندگی انسانی را از دست داده است، چگونه باید از آزادی و اختیار سخن گفت؟

*۱۲:

کافکا راست می گوید : لازمه عمل مسئولانه آزادی است، و در جهان کنونی انسان با زنجیر به دنیا می آید ، زنجیر هایی نادیدنی که او را خواه ناخواه و بی آنکه بداند، به سوی غایاتی که ملازم با تمدن کنونی است می کشانند. این تناقض هنگامی خود را به صورت تمام نشان می دهد که بدانیم همین بشری که جامعه محیط بر خود را «باز» می داند و به تقدیس آزادی روی می آورد ، در هیچ یک از ادوار حیات خویش بر کره زمین تا این اندازه که امروز هست اسیر و برده نبوده است ؛ نه فقط برده «نفس اماره» خویش ، بلکه زندانی تمدنی که افراد بشر را از گهواره تا گور به بند کشیده است.

*۱۳:

تحولی تاریخی بشر جز از طریق انقلاب ممکن نیست. آنان که این نظریه را نمی پذیرند، به وضع موجود دل بسته اند. در درون انسان میلی برای ماندن هست و میل دیگری هم برای رفتن؛ و این دومی قوی تر است. از آنجا که بشر اهل عادت است و دل به ماندن می سپارد،تحول تاریخی اش جز از طریق انقلاب ممکن نیست. انقلاب یک تغییر دفعی است و ناگهانی روی می دهد و همه عادات گذشته را در هم می ریزد و بنابراین، نمی تواند که صورتی مدام پیدا کند. «انقلاب دائمی» یک آرزوی شیرین، اما دست نیافتنی است. زندگی فی نفسه ملازم با عاداتی است که او را دعوت به ماندن می کنند و انقلاب کوچیدن است. عشایر کوچ رو با آنکه عاداتشان را نیز با خویش به ییلاق و قشلاق می برند و کوچیدنشان از مصادیق هجرت معنویت نیست، رفته رفته وادار به ماندن می شوند و هم اکنون نیز، جز گروه هایی قلیل از آنان، همه را جاذبه اسکان بلعیده است.

گستره عادات هر چه عمیق تر و وسیع تر باشد، انقلابی بزرگ تر لازم است تا بندهایش را از دست و پای جان بشر- بگسلد و خواه ناخواه چنین نیز خواهد شد- و هر چه عادات ملازم با ماندن عمیق تر و وسیع تر باشد، درد و رنج هجرت و انقلاب بیشتر است و بنابراین، از هم اکنون می توان وسعت مصائبی را که «انقلاب جهانی فردا» برای بشر پیش خواهد آورد، به حدس و گمان دریافت. تردیدی نیست که بشر امروز از یک «انقلاب جهانی» گریزی ندارد، چرا که تمدن امروز خواه ناخواه وسعتی جهانی یافته است. هیچ یک از تمدن های گذشته پایدار نمانده اند، چرا که تمدن دعوت به ماندن و سکون و استقرار می کند و ذات بشر عین بی قراری و تحول است. قرار انسان در بی قراری است چرا که او «دارالقرا» را در بهشتی بیرون از این عالم می جوید و بهشت های زمینی ، هر چند او را برای زمانی کوتاه بفریبند، نمی توان که از هجرت معنوی بازش دارند. این یک کشش ماوراءالطبیعی است که هرگز تعطیل بردار نیست، اگر چه ممکن است همچون جزر و مد آب اقیانوسها، در تبعیت از یک نظم ادواری شدت و ضعف داشته باشد.

*۱۴:

این روزگار اصلاً روزگار وارونگی انسان هاست و به مقتضای این وارونگی، نه عجب اگر کلمات هم وارونه شوند و اصطلاحاً بر مفاهیمی دلالت کنند که متضاد و متناقض با معانی حقیقی آنهاست! لفظ عرفان را هم مثل بسیاری دیگر از الفاظ – علم، آزادی، عقل، سیاست و… - از معنا تهی کردند و در پوسته ظاهری آن هر آنچه خواستند ریختند و کسی هم نتوانست دم بر آورد… و چیزی نگذشت که دیدیم دجّال به لباس حق در آمد و سامری خود را در پسِ نقاب موسی پنهان داشت و عرفان با جنون و فساد و فتنه شیطانی جمع شد.

و البته دامن کبریای حق از این گَردها مبرا بود و عرفانی حقیقی در تنهایی و تاریکیِ حجره ها معارج سلوک را با قدم صدق پیمودند و بار دیگر روح خدا از شمس وجود یک عارف راستین تجلی یافت و بساط فرعون را در هم پیچید و نقاب از چهره سامری باز گرفت و…

انعکاس اشعه نورش در آینه فطرت های پاک، آسمان دنیا را ستاره باران کرد و در مصاف با شیطان، جبهه های جهاد فی سبیل الله، مَجلای تلألوانسان هایی شد که آبروی عرفان را باز خریدند و شأن حقیقیش را بدان باز گرداندند. عرفای دروغین به سوراخ های دود آکنده خویش خزیدند و میدان را به اهلش واگذاشتند و دیگر در طول هشت سال جنگ سخنی از آنان و دروغ بافی ها و شعبده پردازی ها یشان در میان نیامد.

… اما چه شد که هنوز خون قربانی بر مسلخ قطعنامه ۵۹۸ نخشکیده، بار دیگر خروش عارفانه نی عرفان هندی (!) به صدا در آمد و مارهای هفت رنگ سر از هفت سوراخِ سبدهای ده ساله در آوردند و خمیازه کشان صحنه های تئاتر و شعر و ادبیات ژورنالیستی را از رقص های عارفانه انباشتند؟ چه شد که هنوز بسیجی های عارف از جبهه های عشق باز نگشته و جام زهر از گلوی نازنین آن زین العرفا پایین نرفته، بار دیگر لفظ عرفان به همان معنای فراموش شده خویش بازگشت و یک بار دیگر درِ باغ عرفان دروغین به روی عقده های تل انبار شده باز شد و…؟

کسانی که بار هشت سال جنگ و ده سال انقلاب را بر گرده صبر و قناعت و تقوا و عشق و عرفان خویش کشیده بودند، لاجرم دل آزرده به نخلستان های غربت حق پناه آوردند و راز دل های خویش را در چاه های تنهایی زمزمه کردند و ملائک نیز با آنان هم صدا شدند؛ ملائکی که از شرمِ سر بریده سَید العرفا و الشهدا هزار و سیصد و پنجاه سال است سر در گریبان نهفته اند. و چرا اینچنین نشود وقتی غرب زدگی همچون وساوس شیطان، با خون در رگ های ما جاری است؟

*۱۴:

در اینجا یاد آوری اینکه می گویند « شیطان بوزینه یا مقلد مضحک خداست » و « به شکل فرشته روشنایی در می آید » کاملاً بجاست.

اصولاً مثل این است که، بگوییم که شیطان به شیوه خاص خود تقلید می کند، یعنی هر چیز، حتی آن چیزی را که مایل است با آن به مقابله برخیزد طوری دگرگون و قلب می کند که بتواند آن را به خدمت اهداف خود در آورد...

با این ترتیب، شیطان در برابر تمامی اموری که به ساحت قدس باز می گردد و با روحانیت و عرفان سرو کار دارد، معادلی دروغین می سازد و آن را در پسِ نقاب تزویر و تقلید پنهان می دارد. پس در برابر نظام حقیقی عالم دنیای وارونه ای نیز پدید می آید که با نظام حق « تناظر معکوس » دارد و بر این اساس  باید توقع داشت که در برابر همه مظاهر حق، مظاهری شیطانی نیز به صورت وارونه و معکوس وجود داشته باشد: ساحران در برابر انبیا، سامری در برابر موسی (ع)، دجال در برابر حضرت حجت (ع)، اسلام آمریکایی در برابر اسلام ناب محمدی (ص) و بالأخره روحانیت و عرفانِ معکوس در برابر روحانیت و عرفان حقیقی.

*۱۵:

ما شهروندان مطیعی برای دهکده جهانی نیستیم؛ این سخن نیاز به کمی توضیح دارد.

شهروندِ مطیع کسی است که وجود فردی اش مستحیل در جامعه ای است که پیرامون او وجود دارد. اعتراضی ندارد. استدلال های رسمی را می پذیرد و در صدق گفتار سیاستمداران تردید روا نمی دارد. تا آنجا تسلیم قوانین محلی است که عدالت را نه قبله قانون، که تابع آن می بیند. به آنچه فرا می خوانندش روی می آورد و از آنچه باز می دارندش پرهیز می کند. دروازه های گوش و چشم و عقلش برای پیام های پروپاگاندا باز است و مثلاً در ایران خودمان وقتی می شنود که «بانک فلان، بانک شماست »، باور می کند و پولش را در بانکی انبار می کند که جایزه بیش تری می دهد... و از این قبیل. و خوب! دهکده جهانی هم برای آنکه سر پا بماند به شهروندان مطیعی نیاز دارد که سرشان در آخور خودشان باشد.

در آغاز دهه هشتاد میلادی واقعه بسیار شگفت آوری در کره زمین روی داد که غرب را از خواب غفلتی که به آن گرفتار آمده بود خارج کرد. در نقطه ای از کره زمین که یکی از غلامان خانه زاد کاخ سفید حکومت می کرد، ناگهان میلیون ها نفر از مردم از خانه ها بیرون ریختند و فارغ از ملاحظات و معادلات غریزی مربوط به حفظ حیات، سینه در برابر گلوله ها سپر کردند و ارتشی هم که ده ها میلیارد دلار خرج آن شده بود به انفعالی گرفتار آمد که چاقو در برابر دسته خویش دارد: چاقو دسته اش را نمی برد. مردم چه می خواستند؟ عجیب اینجاست. مردم چیزی می خواستند که هرگز با عقل حاکم بر دنیای جدید جور در نمی آمد: حکومت اسلامی. نمونه ای هم که برای این حکومت سراغ داشتند به سیزده قرن پیش باز می گشت. مردم ایران این « پیام » را از کدام رادیو و تلویزیون، فیلم و یا تئاتری گرفته بودند؟ این پرسشی بود که غرب نمی توانست به آن جواب گوید. مهم نیست که غرب این نوع حرکت های اجتماعی را چه می نامد: بنیادگرایی، ارتجاع و یا هر چیز دیگر... مهم این است که این واقعه نشان داد « حصارهای اطلاعاتی قابل اعتماد نیستند. »

ببینید! واقعه شگفت آوری که رخ داده بود این بود که غرب ناگهان خود را نه با کشور «جشن هنر شیراز» و «آربی آوانسیان» و « اسرار گنج دره جنی » و « دایی جان ناپلئون » و «جشن های دوهزار و پانصد ساله» و «فریدون فرخزاد»... که با کشور «سید مجتبی نواب صفوی» و «حاج مهدی عراقی» روبرو یافت. و انقلاب اسلامی در داخل مرزهای « سپهر اطلاعاتی » غرب روی داد، در یک جزیره ثبات، و پیروز هم شد.

*۱۶:

قدرت «غرب»، قدرتی بنیان گرفته بر «جهل» است و آگاهی های جمعی که انقلاب زا هستند به یکباره روی می آورند؛ همچون «انفجار نور». «شوروی» نیز تا آن گاه که فصل فروپاشی اش آغاز نشده بود خود را قدرتمند و یکپارچه نشان می داد و غرب نیز آن را همچون دشمنی بزرگ در برابر خویش می انگاشت. تنها بعد از فروپاشی بود که باطن پوسیده و از هم گسیخته شوروی آشکار شد.

اکنون در غرب، همه چیز با سال های دهه ۱۹۳۰ تفاوت یافته است. مردم با اضطرابی که از یک عدم اطمینان همگانی برمی آید به فردا می نگرند. آنها هر لحظه انتظار می کشند تا آن دژ اطلاعاتی که موجودیت سیاسی غرب بر آن بنیان گرفته است با یک انفجار مهیب فرو بریزد و آن روی پنهان تمدن آشکار شود. برای آنکه ردیف منظم آجرهایی که متکی بر یکدیگر هستند فرو ریزد، کافی است که همان آجر نخستین سرنگون شود. تمدن ها هم پیر می شوند و می میرند و از بطن ویرانه هاشان تمدنی دیگر سر بر می آورد. در آغاز، تمدن با یک اعتماد مطلق به قدرت خویش پا می گیرد و هنگامی که این احساس جای خود را به عدم اعتماد بخشید، باید دانست که موعد سرنگونی فرارسیده است.

*۱۷:

می خواهم بگویم که خود ماهواره، در عالم واقع، آن همه ترس ندارد که طنین این خبر در عالم وهم: « ماهواره دارد می آید. » طنین این خبر تا آنجا هراسناک است که بسیاری، از هم اکنون فاتحه همه چیز را خوانده اند: هویت ملی، اخلاق، زبان فارسی... چنان که پیش از آمدن تلویزیون نیز سخنانی چنین در افواه بود.

ماهواره مظهر آن پیوستگی جهانی است که تمدن جدید انتظار می برده است. آمریکا نیز مظهر آن اراده جمعی است که همراه با بشر جدید پیدا شده و در جست و جوی قدرت و استیلا، توسعه و اطلاق یافته است. « استیلا » و « ولایت » هم ریشه هستند و اگر بعضی از محققان استیلای غرب را بر عالم « ولایت طاغوت » خوانده اند، تعبیری را می جسته اند که بتواند مفاهیم جدید را در حوزه معرفت دینی معنا کند؛ و چه تعبیر درستی یافته اند. غرب، از همان آغاز، غایتی مگر برپایی یک حکومت جهانی نداشته است و هم اکنون نیز چه آنان که از حاکمیت ماهواره ها به وحشت افتاده اند و چه آنان که مشتاقانه چنین روزی را انتظار می برند، هر دو، حاکمیت ماهواره ها را با حاکمیت جهانی غرب یکسان گرفته اند؛ و هر دو اشتباه می کنند.

*۱۸:

... و اما این واقعیت که روشنفکران غرب زده در این مرز و بوم همواره در برابر تحولات تاریخی منفعل و دست و زبان بسته بوده اند، واقعیتی است که ناگزیر آنان را وا می دارد تا برای زنده ماندن به هر دست آویز موهومی که بتواند یک چند روزی مرگ کامل آنان را به تأخیر بیندازد، چنگ بزنند. باید اذعان داشت که وضع روشنفکران غرب گرای ایرانی، حتی در خاورمیانه و در میان کشورهای مسلمان نیز کاملا استثنایی است. اینها گرفتار مردمی هستند که روح و جانشان با ولایت و امامت پیوندی انکار ناپذیر دارد و این امری نیست که فقط به تاریخ معاصر ایران بازگردد.

آمادگی ایرانیان برای قبول دین اسلام و مشی ولایی شیعه به گوهر فطری آنان رجوع دارد و آنان که تصور می کنند هر مشی و منش دیگری را می توان، فارغ از آمادگی های تاریخی و فطری این امت، جایگزین دین اسلام و مشی ولایی شیعی و رابطه ای که بین این مردم وپیشوایان مذهبی آنان وجود دارد قرار داد، با ماهیت تاریخ بیگانه اند و وهم می بافند. روشنفکران غرب گرای این مرز و بوم برای توجیه وجود خویش ناگزیر هستند که چشم بر واقعیات ببندند و پیله وهم و خیال بر دوش، به حیاتی حلزون وار دل خوش کنند، و به همین علت در جایی که ایدئولوژی و مقاصد سیاسی لازمه ذاتی زندگی روشنفکری است، ناگزیر باید وانمود کنند که از سیاست و ایدئولوژی می گریزند.

*۱۹:

« عرف خاصّ » جامعه ما همان است که حیات خویش را در ارتباط با «غرب» یافته و اصلاً تصور دیگری از زندگی، تاریخ، جامعه و یا انسان ندارد. روشنفکران به این عرف خاص تعلق دارند و البته باید اذعان داشت که نشریات کشور ما و رسانه های دیگر بیش تر در اختیار اینان است، چرا که تجربه تاریخی تشکل و تحزب، ژورنالیسم و غیره را از سر گذرانده اند و اکنون از ذخایر این تجربیات بهره می برند.

اما تجربیات این یک دهه بعد از پیروزی انقلاب نشان داده است که این عرف خاص جز کفی بر رودخانه بیش نیست و تحولات تاریخی جامعه ما از جای دیگری رهبری می شود که مدخلیت روشنفکران در جریان آن، جز در برهه کوتاهی از مشروطیت، واقعیت نیافته است.

عرف روشنفکری « عرف عامّ » جامعه ما نیست. عرف عامّ جامعه ما منشأ گرفته از شریعت اسلام است و از غرب جز تأثراتی ظاهری نمی پذیرد و بنابراین، حتی بعد از پنجاه سال حکومت پهلوی، مردم باز هم قدرت یافتند که انقلاب اسلامی را به ثمر برسانند. هنوز هم چیزی تغییر نکرده است. امکان حضور مردم در تحولات این دهه دوم بعد از پیروزی انقلاب کم تر شده و اگر چه این معضلی بسیار بزرگ است، اما حضور بالقوه مردم هنوز هم در هر موقعیت دیگری که فطرت الناس در رابطه با ولایت تشخیص دهد می تواند به فعلیت برسد. عرف عام همچون رودخانه ای در عمق جریان دارد، اما عرف خاص کفی است که می جوشد و سطح و ظاهر را پوشانده است و اجازه نمی دهد که باطن آن یعنی رودخانه را ببینیم. هیاهوها نباید ما را به اشتباه بیندازد که هر چه هست و هر که هست هم اینانند..

*۲۰:

ولایت فقیه نمی تواند با پارلمانتاریسم و دموکراسی جمع شود و این گفته البته به آن معنا هم نیست که ولایت فقیه با استبداد و یا توتالیتاریسم جمع می شود؛ خیر، ولایت فقیه یک نظام حکومتی جدید است که نه با دموکراسی و نه با استبداد جمع نمی شود و هرگز در جهان جدید سابقه ای نداشته است.ولایت فقیه با حاکمیت کلیسا نیز، چه به صورت فعلی و چه در صورت قرون وسطایی آن، نسبتی ندارد و بنابراین، غرب و غرب زدگان با معیارها و منطق خویش هرگز امکان درک آن را ندارند.

ایمان آوردن به ولایت فقیه منطق دیگری می خواهد که از دین کسب می شود و دین نیز بر وحی مبتنی است. نمی خواهم بگویم که ولایت فقیه عُقَلایی نیست یا با استدلال عقلی قابل اثبات نیست، اما دین کار را فقط به عقل مردمان واگذار نکرده است و پیامبران، شرایع را نه از راه استدلال عقلی بلکه از طریق وحی در می یافته اند، و اگر نه، تکلیف ما با عقل کج اندیش این عوام عالم نما که بت دموکراسی را می پرستند چه بود؟

ترجمه دقیق دموکراسی « ولایت مردم » است که در مقابل ولایت فقیه قرار  می گیرد و با آن جمع نمی شود، اگر چه فقیه نیز برخوردار از آرای مردم است؛ و به هر تقدیر، از آنجا که آرای مردم باید از طریق نمایندگانشان اظهار و اعلان شود، وجود نوعی پارلمان نیز در نظام حکومتی ولایت فقیه ضرورت پیدا می کند. اما صرف وجود پارلمان به مفهوم پذیرش دموکراسی نیست.

نظام حکومتی ولایت فقیه نظام جدید و بی سابقه ای است که اگر چه نوعی حکومت تئوکراتیک – یا به عبارت عامیانه خدامحورانه – است، اما با هیچ کدام از قوالب حکومتی تجربه شده انطباق و یا حتی شباهت ندارد.

ولایت فقیه مبتنی بر اسلام ناب است که هم از حقوق بشر و هم از آزادی دریافتی کاملاً متفاوت با مشهورات و مقبولات بین المللی دارد. تفاوت معنای آزادی و حقوق بشر در نزد ما با آنچه در جهان امروز معمول است آن همه زیاد است که می توانیم با یقین بگوییم که ما و غربی ها فقط در لفظ اشتراک داریم و نه در معنا.

*۲۱:

ما باید بدانیم که در چه دنیایی زندگی می کنیم و با توجه به این واقعیت ها، راه هایی برای حفظ فرهنگ خودمان و مبارزه با «غرب» پیدا کنیم. با فرار کردن و انزوا گرفتن و دیوار به دور خود کشیدن که مسئله ما حل نمی شود. ما عادت کرده ایم که برای دور ماندن از خطرات، اصل را بر پرهیز بگذاریم. این واکنش تا آنجا کارساز است که بتوان از منطقه خطر فاصله گرفت. وقتی طوری در محاصره خطر واقع شدیم که دیگر امکان فرار کردن وجود نداشته باشد، باید جنگید و محاصره را شکست. از همان آغاز، جامعه دیندار در برابر غرب و مظاهر آن همواره چاره را در آن می یافته که پیله ای امن برای خود دست وپا کند و به درون آن بخزد. اوایل کار حتی با تأسیس مدرسه هم مخالفت می ورزد... و اگر از این نظر گاه بنگریم، چه بسا که حق را نیز به او بدهیم؛ مدارس جدید برای حفظ و توسعه وضع موجود ایجاد شده اند و دین مأمور به تحول است. اما تقدیر این بوده است که تمدن جدید همه دنیا را تسخیر کند و جامعه دینی ناگزیر به میدان یک مواجهه بسیار جدی کشیده شود. همین عکس العملی که اکنون در برابر ویدئو وجود دارد پیش از این در برابر رادیو و بعد تلویزیون نیز وجود داشته است. این مواجهه توفیقی اجباری است که به انکشاف حقیقت دین مدد خواهد رسانید و نه فقط مددرسانی، که اصلاً در عالمی که حقایق به اضدادشان شناخته می شوند، این تنها راه ظهور و انکشاف حقیقت دین است. حقیقت دین در جهاد رخ خواهد نمود نه در رهبانیت؛ و پناه گرفتن در پس دیوارها و صندوقخانه ها در مواجهه با دنیای جدید نوعی رهبانیت است... در این مواجهه ما خواهیم آموخت که...

*۲۲:

آزادی غربی توهّمی بیش نیست؛ با این آزادی، بشر بنده تمنّیات خویش می شود و فراعنه جدید عالم – که بوش و ریگان و سیاستمداران کنونی جهان جز دست نشاندگان آنها نیستند – فرصت حاکمیت می یابند. آنها بر جهان شهوات بشر حکم می رانند. پس این آزادی، عین بندگی و بردگی است، منتها به صورتی پنهان... و با همین رشته های پنهان است که فراعنه یهودایی این عصر جاهلی شیرازه جان افراد بشر را در کف سیطره خویش گرفته اند و آنان را به هر سوی که می خواهند می برند... و بشر تا خود را از این تمنّیات خلاص نکند نمی تواند به آزادی حقیقی دست یابد و سیطره و ولایت طاغوت ها را انکار کند.

*۲۳:

انتخاب « مایکل جکسون » به عنوان بهترین هنرمند دهه هشتاد از جانب « جرج بوش »، رئیس جمهوری آمریکا، از زمره رویدادهایی است که نقاب از باطن پلید غرب بر می گیرد و حجت را حتی بر مردمی که با زبان بحث های نظری آشنا نیستند، تمام می کند. سیاستمدارانی چون بوش سلف او « ریگان » با اعمالی نظیر این، حکومت شیطانی خویش را با بت پرستی فضاحت بار جوانان آمریکایی به یکدیگر پیوند می زنند و این، درست همان حقیقتی است که باید درباره دموکراسی غربی گفته شود: « دموکراسی غربی، حکومتی فرعونی است که بنیان استعباد خویش را با رشته هایی پنهان بر بهیمیّت بشر استوار داشته است. »آزادی غربی توهّمی بیش نیست؛ با این آزادی، بشر بنده تمنّیات خویش می شود و فراعنه جدید عالم – که بوش و ریگان و سیاستمداران کنونی جهان جز دست نشاندگان آنها نیستند – فرصت حاکمیت می یابند. آنها بر جهان شهوات بشر حکم می رانند. پس این آزادی، عین بندگی و بردگی است، منتها به صورتی پنهان... و با همین رشته های پنهان است که فراعنه یهودایی این عصر جاهلی شیرازه جان افراد بشر را در کف سیطره خویش گرفته اند و آنان را به هر سوی که می خواهند می برند... و بشر تا خود را از این تمنّیات خلاص نکند نمی تواند به آزادی حقیقی دست یابد و سیطره و ولایت طاغوت ها را انکار کند.مایکل جکسون، خواننده آمریکایی مظهر تمامی مفاسدی است که جامعه کنونی غرب بدان گرفتار آمده و در عین حال، صورتِ مجسَّم هنر به مفهوم جدید آن است. وارونگی بشر جدید چنین اقتضا دارد که همه چیز وارونه شود و کلمات به مفاهیمی وارونه حقیقت دلالت یابند. اگر هنر همواره تا پیش از جاهلیت جدید، معنای « کمال » داشته است و اهل کمال را هنرمند می خوانده اند، مقتضای وارونگی مفاهیم در عصر جدید آن است که لفظ هنر به مفهوم « زوال » دلالت داشته باشد و هنرمندان – آنچنان که بوده اند – فاسدترین مردمان باشند.فضای هنری کشور ما پیش از انقلاب اسلامی مَثلی بسیار مناسب برای آن فضاحتی است که در جهان هنر امروز جریان دارد. بعد از پیروزی انقلاب این فضا عیناً به خارج از کشور، به آمریکا و اروپا، انتقال یافت و اکنون نشریاتی که از جانب ایرانیان خارج از کشور انتشار می یابد رونوشت برابر اصل نشریاتی است که در اواخر دوران حاکمیت شاهان در این سرزمین انتنشار می یافت. هنرمندانی کذایی، از خوانندگان و نوازندگان و رقاصان و شومَن ها و هنر پیشه ها و کارگردان ها گرفته تا شاعران و نویسندگان و روزنامه نگاران و نقاشان و مجسمه سازان... گوی فساد و هرزگی و فحشا را حتی از درباریان نیز ربوده بودند و هنوز هم اصیل ترین سلطنت طلبان همینان هستند. حکومت های شیطانی ناگزیر هستند که خانه عنکبوتی خویش را بر بنیان های فساد و فحشا و سوائق و غرایز حیوانی وجود بشر بنا کنند و لهذا، شاه و شاه بانو نیز با هنرمندان وارونه این مرز و بوم همان می کردند که جرج بوش با مایکل جکسن می کند. مگر نه اینکه هنرمنـدان این مرز و بوم نیز جوجه های ملکه بودند و در ظّل توجهات خاصّ ملوکانه پرورش می یافتند؟

*۲۴:

مردم ایران با انقلاب اسلامی اثبات کرده اند که معاصر دنیای جدید نیستند و جهان را به چشم دیگری می نگرند. حتی اگر غایت بشر امروز نیز سفر به فضا بود، منظر این امت افق دیگری است که با معراج پیامبر و تعالی روحانی مشخص می شود، نه کامپیوتر، نه انسان واره های کامپیوتری و نه سفر به فضا. ما به تکنولوژی امروزایمان نیاورده ایم. سیانتیسم شریعتِ آنان است که بشر را نتیجه تطور خود به خودی انواع می پندارند و هنوز در اندیشه آن اوتوپی بهشت زمینی هستند که به مدد علوم تجربی میسر می شود. هم اینانند که ضرب المثل « انسان کامپیوتر را به شکل خویش آفرید » را در کنار این حدیث نبوی می نشانند که « خداوند انسان را به صورت خود آفرید. » و در این خودباختگی که از پرستش تکنولوژی حاصل می آید، تا آنجا فرو رفته اند که حاضرند قرن ها فرهنگ و ادب فارسی را قربانی این بتِ از هم فروپاشیده کنند. با تغییر خطّ فارسی، فرهنگ و ادبی که حاصل قرن ها زندگی تاریخی این ملت است از دست می رود و بر سر ما نیز همان می آید که بر سر همسایگان تُرک ما آمده است.

راستی این سکولاریست های خواب زده دیگر از کدام غار افلاطونی سر بیرون آورده اند؟

*۲۵:

امروز... آمریکا – و به تبع آن تمدن غرب – در اندیشه سرابی از یک نظم نوین جهانی است که خود را از فروپاشی حفظ کند. « ناسا» اکنون دیگر در اندیشه سفر به کرات نزدیک زمین نیست، چرا که اصلاً مسئله « بود و نبود آمریکا » در میان آمده است. روزگار اقتدار آمریکا سپری شده و این گرگ پیر، همان طور که «نوآم چامسکی» می گوید، دیگر تنها به کسانی حمله ور می شود که نتوانند با او بجنگند. « ناسا » دیگر در اندیشه سفر به کرات دیگر نیست، که اکنون ضرورت دستیابی به تسلیحاتی فضایی که بتوانند قدرت جهانی آمریکا را حفظ کنند بر هر ضرورت دیگر سایه انداخته است.

*۲۶:

روشنفکران این مرز و بوم اگر چه از همان آغاز ایمان به قبله انتلکتوئل های قرن نوزدهم آورده اند اما هرگز حقیقتاً در تاریخ و تفکر غرب شرکت نیافته اند. آنها مقلدانی ظاهرگرا بیش نبوده اند و به عبارت بهتر، غرب زده بوده اند نه غربی. غرب زدگی تقلیدی ظاهری از احکام عملی انتلکتوئلیسم بیش نیست و این خاک اصلاً خاکی نیست که در آن روشنفکری پا بگیرد. از همان آغاز، انتلکتوئل های این مرز و بوم نقابدارانی پهلوان پنبه بیش نبوده اند؛ طبل هایی تو خالی، شیرهای عَلَم نه ماتریالیسم دیالکتیک، نه مارکسیسم، نه لیبرالیسم، نه اندیویدوالیسم، نه نیهیلیسم… نه اتمیسم منطقی، نه حتی ناسیو نالیسم. روشنفکران این مُلک،خمیازه کشانی مفلوک بیش نبوده اند و این شجره ریشه در خاک ندارد و به فوتی بند است که هیچ، حتی ستبر نیز نمی نماید خود را. نکبت و فلاکت، تقدیر تاریخی آنهاست و خود نیز این فلک زدگی را خیلی خوب در یافته اند.

*۲۷:

«امروزی بودن» بت بزرگ معبد نفس آن هاست و تفکر روز را هم لاجرم از طریق رسانه ها از همان عقل بزرگی می گیرند که برای آدم هایی چون خودشان می اندیشد. ما خدا را شکر می گوییم که فرهنگ تراکتور و کمباین و «شوبرت » و «شوپن» جزو «زیر ساخت اصلی معاش ما» نشده است، چرا که ما اصلاً تاریخ را بر اساس تفکر پوسیده «ماتریالیسم تاریخی» معنا نمی کنیم. «تحول تاریخ» را در «تحول ابزار» دیدن زیبنده کوردلانی است که نمی دانند که غایت تکامل روح، پیوستن به خداست و تاریخ در معنای حقیقی خویش مسیری است که روح کلی انسان در پیوستن به غایت کمالی خویش می پیماید: از مبدأ تا معاد، از خدا تا خود و از خود تا خدا. «شوبرت» و «شوپن» – در عین احترامی که برای آنان قائلیم – اصلاً متعلق به فرهنگ بیگانه ای هستند و اگر صدها هزار سال هم بگذرد، روح ایرانی نمی تواند خود را در موسیقی غربی – کلاسیک یا مدرن – پیدا کند.

احترام و ارزشی که ما برای هنر و تفکر قائل هستیم هرگز مانع از آن نمی شود که بگوییم: هنر جدید اگر چه مرتبه ای از مراتب تحولات تاریخی تفکر بشر است که در «همینگوی»، «کافکا»، «کامو»، «پیکاسو»، «دالی»، «مارکز »، «تی.اس. الیوت»، «اِزرا پاوند») و… «نیما»، و حتی «صادق هدایت»، ظاهر شده اما انسان در آغاز عصر تاریخی جدیدی است که با «عبور از این مرحله» محقق می گردد. مشخصه اصلی انسان «اختیار» و «آزادی» اوست و همین «اختیار» است که «تاریخ» را بر اساس قواعدی ثابت و لایتغیر شکل می دهد. اگر انسان هایی که مأمور به ایجاد «تحول در تاریخ» هستند خود از معیارهای عصر خویش تبعیت کنند، دیگر هیچ تحولی در «تاریخ» اتفاق نخواهد افتاد. هر دوره از «تاریخ» با عهد جدیدی آغاز می شود که متضمن شکستن عهد پیشین است و لذا، در آغاز این «تحول عظیم تاریخ»، ما را نمی توان با «توّهم امروزی بودن» یا نبودن فریفت. اگر بنا بود ما معیارهای روز را بپذیریم، دیگر چه داعیه ای بود که خود را به رنج «انقلاب» و «جنگ» دچار کنیم؟ «جنگ» را بر ما تحمیل کردند تا این فکر تازه را به بند کشند و نتوانستند.

ما می دانیم که «امروزی» نیستیم و «معاصر» بودن هم برایمان بُتی نیست که تا بگویند «هنرمند معاصر(!)» آب از لب و لوچه مان سرازیر شود. ما نه تنها خیال نداریم معیارهای این «جهانشهر هر روز کوچک تر شونده» را بپذیریم، بلکه کاملاً مُصرّیم که این تفکر تازه را به این «جهانشهر» عرضه کنیم و یک «انقلاب جهانی» به راه بیندازیم… و همه شاهدند که این تفکر جدید چگونه دارد چهره سیاسی جهان را تغییر می دهد و با این تحول، زمینه ای آماده ایجاد خوهد شد برای تجلی شئون باطنی فرهنگی و هنری «اسلام».

آقایان! شما در میان این اقیانوس عظیم جزیره تنها و کوچکی هستید یادگار احاطه «غرب» بر کشورمان. پشت به تاریخ نکنید و روی به فرهنگ و مردم و تقدیر تاریخی قوم خویش بیاورید و اگر نه، این دریای موّاج شما را خواهد بلعید و حتی جای پاهایتان را نیز خواهد شُست، چنان که از هم امروز نیز این سرنوشت محتوم در پیشانی های سیاهتان که با تربت خدا بیگانه است ظاهر شده و دیگر نه نامتان و نه تراوشات کثیف فکرتان منشأ کوچک ترین اثری در تاریخ این مرز و بوم نیست.

*۲۸:

و اما سخنی نیز در باب وظیفه روشنفکران در تاریخ این کشور با شما بگویم: آقایان! شما باید در تاریخ ایران دریافته باشید که انتلکتوئل ها در این مرز و یوم هیچ کاره اند. اگر در تاریخ جدید غرب روشنفکران منشأ اثرات سیاسی بوده اند، در اینجا این وظیفه همواره بر گرده روحانیون و رهبران مذهبی مردم بوده است. در این کشور مردم هرگز گرفتار دام انتلکتوئلیسم نشده اند و واکنش آنها در برابر خود شما آقایان، مؤیدی است بر این مدعا. در اینجا آیت الله شیرازی (ره) حکم حرمت تنباکو می دهد و اگر مصدق السلطنه توسط آیت الله کاشانی (ره) حمایت نگردد، همان خواهد شد که دیدید. دیدید یا نه؟ در اینجا مردم، چه انقلابی و چه غیر انقلابی، مقلد مراجع مذهبی خویش هستند و البته شما به این پیوند مبارک عنوان ارتجاع می دهید. چه تفاوتی می کند که شما چه بگویید؟

در اینجا مردم اصلاً با عقل راسیونالیستی (۲۶) نمی اندیشیدند و غالب دانشگاهیان نیز اگر چه با تمدن غربی سرو کار دارند، اما هرگز اجازه نمی دهند که در زندگیشان احکام راسیونالیستی عقل دکارتی جانشین تقلید مذهبی شود. اما روشنفکران غرب زده، بالعکس، با این عقل راسیونالیستی می اندیشند – که عقیم است و زمینی و تنگ نظر و فلک زده. کار این عقل در نهایت به کفر و الحاد می انجامد و بنابراین، انتلکتوئل ها در سراسر جهان اگر ماتریالیست و ملحد نباشند، کافر هستند.

روشنفکر در مغرب زمین با وابستگی به ایدئولوژی های سیاسی و اراده به قدرت موجودیت می یابد و بنابراین، سیاسی بودن در آنجا جزء روشنفکری است. اما در اینجا روشنفکران مفلوک بدشانسی آورده اند و در خاکی روییده اند که مردم آنها را نمی فهمند، چرا که بین ایشان و مرام دینشان پیوندی است که حتی حکومت پنجاه ساله پهلوی نیز نمی تواند آن را نابود کند. تاریخ در خطه اصلاً تابع دین است نه ایدئولوژی های سیاسی. و لذا ضرورت تاریخی در اینجا روشنفکرها را خواه ناخواه بدین سمت می راند که اصلاً هویت سیاسی خود را انکار کنند و برای توجیه این سترونی بگویند: «… بین هنر و سیاست روز باید فاصله قائل شد.»

*۲۹:

«و اَمّا ما یَنفَعُ النّاسَ فَیمَکُثُ فِی الاَرضِ» یعنی که در روی این سیاره هر آنچه به نیازی ذاتی در وجود انسان جواب نگوید پایدار نمی ماند؛ و چگونه جز این باشد؟ لفظ « نیاز » را به مفهومی که در فرهنگ و زبان رسانه ای مصطلح است به کنار نگرفته ام چرا که در این فرهنگ، نیاز بشر متوجه « استمرار وضع موجود » است و کمال موهومی که آن را در بهشت زمینی لذت و فراغت می جوید... و اما معلوم نیست که نفع انسان نیز در همان باشد که او خود می طلبد. تشنه ای که سراب را بهشت می انگارد نفع خویش را در وصول به همین مطلوب موهوم خود می بیند. یعنی که اشتباه در آنجا روی نمی دهد که تشنه ای خود را گرسنه بینگارد – و اصلاً لفظ « تشنه » بر کسی اطلاق می شود که طلبِ آب عین وجود اوست – بلکه اشتباه در آنجا رخ می نماید که تشنه ای در طلب آب، سراب را بدل از واحه ای سرسبز می گیرد و پای طلب در طریق آن می نهد. می دانم که در این دو قرن اخیر، چگونه دیکتاتورها با همین استدلال مردمان را فریفته اند، اما مگر لیبرالیسم با استدلالی وارونه این، مردمان را به کام دیکتاتوری پنهان در پس نقاب دموکراسی نکشانده است؟ اگر دیکتاتورها با این استدلال که مردم خود قدرت تشخیص نیازهای واقعی خویش را ندارند وجود خود را توجیه کرده اند، دموکراسی غربی نیز عرش دیکتاتوری خویش را بر بنیان سخیف ترین نیازهای بشر امروز بنا کرده است.

*۳۰:

«شریعت» نسبت میان «انسان» و «حقیقت» خود اوست و «مناسک» صورتِ مثالی و متنزل شریعتند که حقیقت آن را پاس می دارند، وجود بشر رابط میان عوالم «غیب و شهادت» است و این سرگردانی که اکنون به آن دچار شده، مکافات گناه نخستین اوست. تا آنگاه که بشر وجود خود را در «ابزار و اسباب» بجوید راه سفر به «آسمان حقیقت» را نخواهد یافت. با «آپلو» نیز جز تا ماه نمی توان رفت و سفر حقیقی جز با «انقطاع از اسباب» ممکن نیست... و اگر انسان را برای سفر به آسمان ها نیافریده اند، این میل پرواز در درون او از کجا آمده است، و این ندایی که او را از درون به آسمانی فراتر از همه آسمان ها فرا می خوانَد؟

انسان می داند که حقیقت وجود او در مقامی فراتر از این تعلقات روزمره زمان فانی است. او چون به درون خویش می پردازد، خود را سرمدی و جاودانه می یابد و چون پای در طریق معیشت می نهد، راه را پوشیده در مناسبات فناپذیر زمان و مکان می بیند. انسان نیازمند رشته های محکمی است که او را به اصل آسمانی اش پیوند دهند، که اگر این رشته بریده شود وجود او چون خاکستری در باد پراکنده خواهد شد.

*۳۱:

آزادی هنرمند در « درک تکلیف » اوست نه در « نفی و طرد التزام به همه چیز » و البته این التزام باید از درون ذات بیرون بجوشد نه آنکه از بیرون سایه بر وجود هنرمند بیندازد. در اینجا عدم تعهد همان قدر بی معناست که اجبار، یعنی همان طور که هنرمند را نمی توان مجبور کرد، خود او نیز نمی تواند از تعهد درونی خویش بگریزد. و هر تعهدی خواه ناخواه ملازم با تکلیفی است متناسب آن، و به این اعتبار، هیچ اثر هنری نمی توان یافت که صبغه سیاسی نداشته باشد. «جورج اُرول» در این باره می گوید: «... هیچ کتابی از تعصب سیاسی رها نیست. این عقیده که هنر باید از سیاست برکنار بماند، خودش یک گرایش سیاسی است.»

هنرمند موجد یک هیجان میرا و یک تفنن زودگذر نیست و این سخن نیز درست نیست که هنرمند را فقط صاحب رسالت اجتماعی بدانیم. و نگارنده اگر چه از به کار بردن کلمه « رسالت » در این موقع و مقام اکراه دارد، اما ناگزیر باید بگوید که اگر برای هنرمند قائل به یک رسالت اجتماعی هستیم و او را نسبت به آن ملتزم می دانیم، این التزام باید عین وجود شخصی و فردی او باشد، و اگر نه، اثری ارزشمند و جاودان خلق نخواهد شد.

*۳۲:

رسالت هنر و ادبیات چیست؟ هنر و ادبیات باید ملتزم باشد و یا آزاد؟... و اصلاً در روزگاری که « آزادی قلم » از سنخ آزادی جنسی و اقتصاد آزاد است، این پرسش ها به چه کار می آیند؟

« آزادی » میان ما و آزاد انگاران مشترک لفظی است و چه بسا که این دو آزادی در ظاهر نیز مشابهت هایی با یکدیگر داشته باشند. آن آزادی که می گویند، « رهایی از هر تقید و تعهدی » است و این آزادی که ما می گوییم نیز « آزادی از هرتعلقی » است. تفاوت در آنجاست که ما حقیقت انسان را در خلیفة اللهی او می جوییم و بنابراین ، « انسان کامل » و « عبدالله » را مشترک معنوی می دانیم، اما آنان بندگی خدا را نیز از خود بیگانگی می دانند. در این صورت، اگر برای بشر قائل به حقیقتی فردی و یا جمعی نباشند که با رهایی از تقییدات و تعهدات به آن رجوع کند، در واقع انسان را به « خلأ » احاله داده اند و به « هیچ »؛ و چه تفاوتی می کند که این یک « هیچ فلسفی » باشد و یا یک « هیچ حقیقی »؟ این « هیچ » شاید « محال فلسفی » نباشد اما « محال حقیقی » است و انسان امروز این محال را تجربه کرده است. آنچه او از خود ـ به مثابه انسان ـ می شناسد، محال حقیقی است و آن سان که او – به مثابه انسان – می خواهد زیست کند، باز هم محال حقیقی است. چگونه می توان انسان بود و چون حیوان زیست؟ چگونه می توان خلیفة الله بود و خود را از جرگه حیوانات محسوب داشت؟ انسان امروز بر یک « فریب عظیم » می زید و بزرگ ترین نشانه این حقیقت آن است که خود از این فریب غافل است؛ می انگارد که آزاد است، اما از همه ادوار حیاتِ خویش دربندتر است؛ می انگارد که فکر روشنی دارد، اما از همه ادوار حیاتِ خویش در ظلمت بیش تری گرفتار است.

آزادی در نفی همه تعلقات است جز تعلق به حقیقت، که عین ذات انسان است. وجود انسان در این تعلق است که معنا می گیرد و بنابراین، آزادی و اختیار انسان تکلیف اوست در قبال حقیقت، نه حقّ او برای ولنگاری و رهایی از همه تعهدات. و مقدمتاً باید گفت که هنر و ادبیات نیز در برابر همین معنا ملتزم است.

*۳۳:

آزادی حقّ انسان نیست، بلکه تکلیف اوست در برابر حقیقت و عدالت؛ و البته در این گفتار نیز مسامحه ای بسیار وجود دارد، چرا که آزادی در حقیقتِ خویش مقابله ای با حقیقت و عدالت و یا تعهد ندارد و اگر حقیقت آزادی ظهور می یافت همه دعواها از میان بر می خاست. این دعواها از سر جهل نسبت به حقیقت آزادی است که « حرّیت » است. حرّیت شمس آسمان ـ «عدم تعلق» است و آن آزادی که در جهان امروز می گویند متناظر معکوس این عدم تعلق است. در این مقام، ثنویت و تقابل میان خالق و مخلوق و جبر و اختیار از میان بر می خیزد و بَل اَمرٌ بَینَ الاَمرَین  (امام صادق(ع)) محقق می شود که مقام انسان کامل است و مقام مظهریت کامل انسان نسبت به حقیقت و عدالت. به این معنا، دین که راه حقیقت و عدالت است مقدم بر آزادی است. پس آنان که آزادی را مقدم بر دین می دانند دو اشتباه بزرگ کرده اند: یکی آنکه از آزادی مفهومی در مقابل حقیقت و عدالت اعتبار کرده اند و دیگر آنکه آزادی را عین ذات انسان گرفته اند، اما دین را نه.

*۳۴:

تعریف بشر امروز از انسان با حقیقت آنچه که هست تعارضی کامل دارد و بنابراین، زیستنش آن سان که خود می پسندد محال است – محال منطقی. او اگر چه می خواهد که موانع ولنگاری خویش را از سر راه بردارد، اما موفق نمی شود، چرا که این موانع از وجود حقیقی خود او منشأ گرفته اند. با آن آزادی که بشر امروز طلب می کند، انسان صید دام اهوای خویش می شود و انتظار می برد که همه عالم نیز با او در جهت رسیدن به این مطلوب همراهی کند – که نمی کند، چرا که زیستن آن سان که او می خواهد، بر این سیاره و در این عالم که از قضا « عالم امکان » نام گرفته، محال است. گریز از این محال – که همان اَبسورد است – و غلبه بر آن، جز با ایمان مذهبی میسر نیست که نیست. انسان های بیدار سراسر سیاره این طُرفه اکسیر را یافته اند و با آن خمودگی و انفعال که از تبعات لازم محال انگاری است غلبه کرده اند و هر جا که چنین شده، طلسم «شیطان اکبر» نیز شکسته و یا دیر و زود خواهد شکست.

تعلق به «اسباب» نیز که از لوازم زندگی جدید بشر است – و به یک معنا تمدن امروز تمدن ابزار و اسباب است – با این طُرفه اکسیر علاج خواهد شد و انسان از تعلق به اسباب نیز خواهد رَست. با آن آزادی که غربی ها می گویند، انسان برده اهوای خویش می شود و با این آزادی – که «حرّیت» است – از تعلق به ابزار نیز که اعمّ صورت های بردگی در روزگار ماست، می توان آزاد است.

*۳۵:

در باب « ادبیات » اگر چه سخن بسیار است، اما هر چه هست، باید پذیرفت که ادبیاتِ مصطلح هم شأنی از شئونی است که انسان در آن متحقق می شود و بنابراین، همه تحولاتی که برای بشر روی خواهد نمود خواه نا خواه در ادبیات ظهور خواهد یافت، چنان که با پیدایش عالم جدید که از لحاظ فلسفی با اومانیسم، از لحاظ اقتصادی با روح سرمایه داری و مناسبات همراه با آن و از لحاظ سیاسی با ماکیاولیسم تعیّن یافته است، بشر تازه ای به ظهور رسید که افق خاک منظر نظرش را پر کرده بود و از عالم فقط به آن چیزی اعتنا داشت که می توانست راه تصرف تکنولوژیک او را در طبیعت هموار کند. با «انقلاب اسلامی» عصر این بشر به تمامیت رسیده و انسانی دیگر پای به عالم ظهور نهاده است که طرحی نو در خواهد انداخت و عالمی دیگر بنا خواهد کرد و از مقتضیات این عالم جدید که طلیعه آن ظاهر شده، یکی هم آن است که ادبیات و هنر دیگری پای به عرصه تحقق خواهد نهاد.

*۳۶:

وجود «امام خمینی» و برکات آن را تنها کسانی می توانند حقیقتا درک کنند که  در جست و جوی تاریخ تحول باطنی انسان بر کره زمین – که خاستگاه تحولات ظاهری اجتماعی و اقتصادی و سیاسی حیات او نیز هست – به تاریخ انبیا رجوع می کنند . هم آنانند که در وصف «امام خمینی» می گویند: « او بت شکنی دیگر از تبار ابراهیم بود.» . و یا برای تبیّن حقیقت مبارزه او با طاغوت به داستان موسی و فرعون در «قرآن» رجوع می کنند ، ویا برای بیان شیوه مبارزه او دربرابر دشمنان «انقلاب اسلامی» به واقعه «کربلا» باز می گردند . خود او حتی یک بار هم نشد که برای تبیین افعال و سیاست های خویش مردم را به تاریخ های مصطلح رجوع دهد . حتی برای یک بار نگفت که «من آمده ام تا ایران را به توسعه اقتصادی برسانم.» او خود را در برابر «احیای حیات باطنی بشر» مکلف می دانست و می فرمود که چون باطن انسان حیات یابد ، امور مربوط به دنیای او  هم اصلاح خواهد شد- و این لفظ «اصلاح» نیز با غایت تاریخ های تمدن از «اصلاح» فقط مشترکی لفظی است .

مسلمانان به قدرت اقتصادی تسلیحاتی نیز دست خواهند یافت، اما این امر مسلما موکول و مسبوق به یک «تحول نفسی» است که «امام خمینی» برای آن قیام کرده و به آن هم رسید . و بی رو دربایستی ، همه تحولات تاریخی دهه شصت هجری و دهه هشتاد میلادی و دهه اول قرن پانزدهم هجری قمری معلول همین علت یگانه است: قیام «امام خمینی» و «پیروزی انقلاب اسلامی» .... چه دیگران این حقیقت را بفهمند و چه نفهمند . و از این پس نیز همه تحولات تاریخی درکره زمین در جهت تشکیل «امت واحده اسلامی» و قدرت گرفتن او در مبارزه ای بزرگ و بسیار جدی است که خواه ناخواه روی خواهد نمود .

*۳۷:

چه باید کرد؟ به راستی ما فرزندان «انقلاب اسلامی» و طلیعه داران تمدن دینی فردای جهان، با این جماعت «پطر»های نه چندان کبیر که اصلاً مبانی تفکر ولایی ما را نمی فهمند و همه چیز را مثل کامپیوتر های لاشعور فقط همان طور می شنوند که برایشان برنامه ریزی شده است، چه کنیم؟ می گوییم «درد دین »، می گویند «دموکراسی »؛ می گوییم « ولایت »، می گویند «واپس گرایی»؛ می گوییم « فقاهت»، می گویند «مدیران و کارشناسان و فراغت آفرینان »... و می گوییم:

آخر آقایان محترم! این ما هستیم که زیر عَلَم آن سیّد بزرگ – روح الله موسوی – قیام کرده ایم، که عمامه ای سیاه داشت و عبا و قبا و لبّاده می پوشید و جز در یک مدت کوتاه، هنگام تبعید در ترکیه، لباس پیامبر را از تن بیرون نیاورد... و نعلین می پوشید و از هر ده کلمه ای که می گفت، هر ده کلمه اش درباره دین بود و احکام دین و ولایت و فقاهت و تقوا و تزکیه... و حتی برای یک بار هم نشد که دین را به صورتی متجددانه تحلیل و تفسیر کند و هر آنچه را که می خواست به ما بیاموزد با رجوع به امثال و حِکمی بیان می کرد که از احادیث و روایات و تفسیر قرآن و زندگی انبیا و قیام امام حسین (ع) گرفته بود و حتی برای یک بار « آزادی » را جز در تلازم با استقلال و جمهوری اسلامی معنا نکرد و از استقلال همواره معنای عدم تعبد غیر خدا را مراد می کرد – که در تفسیر لااله الاالله وجود دارد- و از جمهوری اسلامی نیز حکومتی ولایی را در نظر داشت که قانون اساسی آن نه از قوانین فرانسه که از قرآن و سنت گرفته شده و نهادهای آن، بلا استثنا، چون اقماری که بر گرد شمس ولایت فقیه نظام یافته اند، زمینه را فقط و فقط برای حکومت شرع فراهم می آورند و شرع را نیز درست همان طور معنا می کرد که فقهای سلف کرده بودند و علی الرسم القدیم باز هم حوزه های علمیه را به فقه جواهری دعوت می کرد... و قس علی هذا.

... اما باز هم این جماعت همان حرف های خودشان را بلغور می کنند و می خواهند با همان توضیحات سفیهانه ای که «مستشارالدوله» ها و «آخوندزاده»ها و «تقی زاده» ها درباره تمدن غرب و دستاوردهای آن – که دموکراسی است و آزادی مطلق نهادینه شده – بیان می کردند، ما را متوجه ضرورت «لیبرالیسم» بگردانند و حتی گاه تا آنجا پیش می روند که بخواهند از آن «سید علمدار» نیز چهره ای ترسیم کنند که بیش تر به آرزوهای خودشان شبیه است تا واقعیت. به راستی ما با این «تقی زاده» های جدید که، خدا را شکر، ظاهر و باطنشان یکی است و کراوات بر گردنشان همان معنایی را دارد که باید داشته باشد و تفسیرهایشان درباره «کلاه پهلوی» و کت و شلوار و پاپیون و پوشِت از زمان «رضا قلدر» تا به حال تغییری نکرده است چه کنیم؟ کسی به ما بگوید که چگونه حرف هایمان را به این جماعت حالی کنیم؟

*۳۸:

بیش از یک قرن است که علی الظاهر هیچ تمدنی جز تمدن غرب در سراسر سیاره زمین وجود ندارد. همه جا در تسخیر این صورت از حیات بشری است که تمدن غرب با خود به ارمغان آورده است. هیچ یک از اُمم عالم نتوانسته اند نه در زبان، نه در فرهنگ، نه در معماری، نه در حیات اجتماعی و نه در زندگی فردی، خود را از تأثیرات تمدن غرب دور نگاه دارند. و اکنون که با وجود ماهواره ها، مرزهای جغرافیایی نیز انکار شده است آینه جادو در یکایک خانه های این دهکده به هم پیوسته جهانی نفوذ کرده است، عقل سطحی چنین حکم می کند که دیگر هیچ چیز نمی تواند حکومت جهانی مفیستوفلس را حتی به لرزه بیندازد، چه رسد به آنکه آن را به انقراض بکشاند. اما چنین نیست.

*۳۹:

اضطرابی که بشر امروز را فرا گرفته است نشان از یک زلزله قریب الوقوع دارد، زلزله ای که تمدن غرب را از بنیان ویران خواهد ساخت و نسبت انسان را با خویشتن خویش و عالم دیگرگون خواهد کرد. از آنجا که تمدن امروز جهان را در تسخیر دارد، انقلاب فردا نیز یک واقعه جهانی خواهد بود و به یکباره همه عالم را خواهد بلعید.

 حتی اگر هیچ برهان دیگری در دست نداشتم، ظهور انقلاب اسلامی _ و بهتر بگویم، بعثت تاریخی انسان در وجود مردی چون حضرت امام خمینی(س) برای من کافی بود تا باور کنم که عصر تمدن غرب سپری شده است و تا آن وضع موعود که انسان در انتظار اوست فاصله ای چندان باقی نمانده است. حقیقت دین را باید نه در عوالم انتزاعی، که در وجود انسان هایی جست که خلیفه اللهی مبعوث شده اند. فصل الخطاب با انسان کامل است و لا غیر.

*۴۰:

هیبت آنکه خواهد آمد و انتظار انسان را پایان خواهد داد از هم اکنون همه قلب ها را فرا گرفته است. انقلاب اسلامی فجری است که بامدادی در پی خواهد داشت، و از این پس تا آنگاه که شمس ولایت از افق حیثیت کلی وجود انسان سر زند و زمین و آسمان ها به غایت خلقت خویش واصل شوند ، همه نظاماتی که بشر از چند قرن پیش در جست وجوی یوتوپیای لذت و فراغت _ که همان جاودانگی موعود شیطان است برای آدم فریب خورده _ به مدد علم تکنولوژیک بنا کرده است یکی پس از دیگری فرو خواهد پاشید و خلاف آنچه بسیاری می پندارند، اخرین مقاتله ما _ به مثابه سپاه عدالت _ نه با دموکراسی غرب که با اسلام آمریکایی است ، که اسلام آمریکایی از خود آمریکا دیر پاتر است . اگر چه این یکی نیز و لو «هزار ماه» باشد به یک «شب قدر» فرو خواهد ریخت و حق پرستان و مستضعفان وراث زمین خواهند شد.

وَالسَّلَامُ عَلَیَّ یَوْمَ وُلِدْتُ وَیَوْمَ أَمُوتُ وَیَوْمَ أُبْعَثُ حَیًّا

ارسال نظرات