حاشیه نگاری جهادی؛

سفری یک روزه به لندی

اهالی روستای لندی از توابع شهرستان اردل استان چهارمحال و بختیاری از حضور گروه جهادی شاد و مسرور؛ اما از مسئولین نالان و ناراحت بودند.
کد خبر: ۸۸۴۵۵۸۲
|
۲۱ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۳:۱۶

به گزارش خبرگزاری بسیج از استان چهارمحال و بختیاری؛ یکی از خبرنگاران اعزامی به جمع جهادگران حاضر در روستای لندی ، خاطرات یک روز سفر خویش به این منطقه محروم را به رشته تحریر درآورده که با هم مرور می کنیم...

یک روز قبل از اعزام تور رسانه ای به منطقه محروم لندی در استان چهارمحال و بختیاری به من اطلاع داده شد که برای همراهی با خبرنگاران خبرگزاری ها و مطبوعات استانی، همچنین پوشش تصویری این اردوی جهادی آماده حرکت باشم، که قبول کردم ولی دو احساس متفاوت به من دست داد. یکی شوق سفر و دیگری استرس که در هم آمیخته شدند، هم علاقمند سفر به جایی بودم که بکر و جذاب بود و هم کاری می خواستم انجام بدهم که برایم تازگی داشت و اولین تجربه کاری ام محسوب می شد.

روز موعود فرا رسید به همراه گروه سوار بر مینی بوس، عازم یکی از مناطق دیدنی؛ اما محروم استان چهارمحال و بختیاری شدیم. از مسیر که می گذشتیم شکوفه های تازه شکفته درختان در طول مسیر همراه ما بود تا طراوت بهار را احساس کنیم. زیبایی مسیر آنچنان بود که گمان می کردیم به یک سفر صرفاً تفریحی می رویم و کم کم داشت فراموشمان می شد برای تهیه گزارش خبری به یک منطقه ی محروم می رویم.

مینی بوس قدیمی اما سرحالِ ما، جاده را طی می کرد و از روستاهای مسیر می گذشت، به تالاب چشم نواز چغاخور رسیدیم، سرها را به سمت تالاب چرخاندیم و غرق در زیبایی های این نعمت خدادادی شدیم.

وقتی به شهر ناغان رسیدیم گلویی تازه کردیم، تنقلات خریدیم و به مسیر ادامه دادیم. کم کم به اذان ظهر نزدیک می شدیم هنگام بانگ اذان برای شکرگزاری از خدا در روستای شِکرآباد اردل به نماز ایستادیم، بعد از نماز راهی شدیم. مزارع و درختان سرسبز، سقف های شیروانی برخی خانه های طول مسیر، آب کارون، سختی طولانی شدن سفر را از یادمان برد.

برای این همه خدمت رسانی به شهرها و روستاهای استانم که به برکت انقلاب اسلامی انجام شده خدا را شکر کردم؛ اما افسوس خوردم که چرا بعد از گذشت 4دهه از این انقلاب مقدس بازهم باید منطقه ی محروم داشته باشیم.

کماکان در راه بودیم و کم کم گرسنگی همسایه ی مسافرین شد؛ اما خبری از غذا نبود باید هرچه سریعتر به یادواره شهدای روستای لندی و گروه جهادی امام حسن عسگری(علیه السلام) می رسیدیم.

هرچه بیشتر حرکت می کردیم جاده باریکتر و از کیفیت آسفالتش کاسته می شد، نهایتاً به جایی رسیدیم که از آسفالت خبری نبود، به جاده ای خاکی و پر از دره های عمیق با شیب های تند، آن هم بدون علائم رانندگی و حفاظ...

وقتی از یک مسیر که زیر پایمان دره های عمیق و خطرناک بود می گذشتیم ناخودآگاه برخی خواهران خبرنگار حاضر در گروه، از ترس بلند بلند صلوات می فرستادند. برخی به شوخی اما با احساس ترس می گفتند اینجا آخر خطه، هممون می میریم. یکی دیگه می گفت نفوس بد نزن ان شاالله به سلامت میریم و برمی گردیم.

هوا ابری و به اصطلاح شمالی بود، نسیم مسرت بخش و خنکی از پنجره ی نیمه باز کنار راننده مینی بوس به سرو صورتم می دمید تا خواب را از سرم بپراند، با اینکه هوا آفتابی نبود راننده عینک آفتابی زد و اصرار داشت که آن را از صورتش جدا نکند.

خیال من این بود که نهایتا سه ساعته به مقصد می رسیم؛ اما وضعیت نابسامان بخش پایانی جاده سفر ما را بیش از چهارساعت به درازا کشاند. هرچه به روستا نزدیک تر می شدیم جاده ی خاکی باریک تر از باریک می شد، چاله های پی در پی مسیر ماشین را همچون گهواره ای کرد که ما را به صورت دورانی به این سو و آن سو تکان می داد، شدت تکانه های ماشین به گونه ای بود که از چپ و راست شدن های مداوم خنده مان گرفت، می خواستیم از زیبایی های مسیر فیلم بگیریم اما امکانش نبود.

به نزدیک روستای لندی که رسیدیم دیگر امکان حرکت ماشین وجود نداشت مجبور شدیم بقیه مسیر را پیاده برویم. من و همکارم وسائل فیلمبرداری را به دوش کشیدیم و از سرازیری رد شدیم و به دل روستا رسیدیم. به به، چه صفایی!

صدای پرندگان و چارپایان درهم تنیده شده بود، انگار به ما خوش آمد می گفتند، سرسبزی کوه ها و درختان به ما لبخند می زد. تقریبا در روستا کسی نبود، همه رفته بودند گلزار شهدا تا در ششمین یادواره شهدای روستا شرکت کنند.

برای رسیدن به گلزار شهدا باید از یک سربالایی طولانی حرکت می کردیم. در طول مسیر برخی افراد روستا را می دیدیم. سادگی و صفا و محبت و عشقشان به نظام را از چهره و کلامشان می دیدیم. به پیرمرد 70 ساله ای به نام علی حسین مومن زاده برخورد کردیم، کشاورز باصفایی که با او مصاحبه کردیم، صحبت هایش را با ذکر صلوات شروع کرد، می گفت: روستای ما برق درست و حسابی ندارد و جاده ی ما خاکی است و مسیر ناهموار.

از نوع کلامش فهمیدم دل پری از مسئولین دارد، می گفت: بچه هایمان نمی توانند مثل بقیه درس بخوانند، مدرسه مناسب نداریم و خیلی از دانش آموزان درس را رها می کنند.

آقای مومن زاده می گفت: 7دختر دارم و یک پسر و مثل بقیه اهالی کشاورزم. از آقای مومن زاده خداحافظی کردیم و به سوی گلزار شهدا رفتیم.

برخی زنان روستا را دیدم که نمی خواستند ما از آن ها فیلم و عکس بگیریم، همین که ما را می دیدند به طرف خانه های گلی سه اتاقه خود پناه می بردند تا از دید ما مخفی بشوند، ما هم مراعات حالشان را می کردیم و تا جایی که می شد دورنمایی از روستای پلکانی لندی را می گرفتیم. روستایی با 700یا800 نفر جمعیت.

روستای لندی یاد و خاطره دوران کودکی ام را برایم زنده کرد، با عبور از لندی یاد آبادی ام افتادم که20 سال پیش حال و هوای امروز لندی را داشت. یادم می آید زن های آبادی با لباس های محلی دسته جمعی با قمقمه های یک دست سفید خود از چشمه آب می آوردند.

با دیدن خانه های لندی یاد خانه های گِلی آغشته به کاه با سقف هایی مرکب از دارهای زرد رنگ و نی های پهن شده روستایمان افتادم که روزگاری در آن ها زندگی می کردم. یاد گوسفندان پدربزرگم که هنگام ظهر از کوه به روستا می آمدند و در آغل جمع می شدند و ما آن ها را می گرفتیم و پیش مادربزرگمان می بردیم و او شیر آن هار ا می دوشید.

حتی لباس های امروز زنان روستای لندی دقیقاً مطابق با لباس های آن روز زنان روستای من بود، هم خوشحال بودم که صفا و صمیمیت و خاطره های زیاد و مسرت بخش از بهترین دوران عمرم برایم زنده شد و هم از دیدن چهره های پر چین و چروک مردم لندی با خانه های فرسوده و ابتدایی و امکاناتی که هیچ بودنش هویدا بود غم زده شدم.

دائما به خودم می گفتم چرا باید هنوز در استان ما مردمانی باشند که امکان زندگی با امکانات اولیه برایشان فراهم نباشد، باورتان می شود هیچ کدام از اهالی روستا یخچال نداشتند! می گفتند برق روستا خورشیدی است و قدرتش کم است و اصطلاحا زورش به یخچال نمی رسد.

به هر زحمت که بود به گلزار شهدا رسیدیم؛ اما مراسم شروع شده بود. بدون اتلاف وقت از مراسم فیلم و عکس گرفتیم با مسئولین سپاه و گروه جهادی و مردم لندی مصاحبه کردیم، همه اهالی از حضور گروه جهادی شاد و مسرور؛ اما از مسئولین نالان و ناراحت بودند.

می گفتند گروه های جهادی عالی هستند، همین که می آیند و از احوال ما با خبر می شوند برای ما کافیست، یک گروهشان در شهرک جدیدمان دارند مسجد می سازند و این گروه هم که دارد برای گلزار شهدا وضوخانه درست می کند.

با یکی از کسانی که مصاحبه کردم از شهدای روستایشان پرسیدم، می گفت: روستای ما 5 شهید دارد که همه در دوران جنگ شهید شدند و همه از یک فامیل هستند، همه شهدای روستای 160 خانواری لندی مومنی بودند. شهیدان والامقام کاظم، علی، غفور، ذوالفقار و فتاح مومنی لندی که در سنین جوانی عازم جبه های حق علیه باطل شدند، جان شیرین خود را تقدیم آرمان های خود کردند و امروز از بلندای روستا نظاره گر محرومیت هم روستایی هایشان هستند و حتما چشم انتظار حضور مسئولین برای خدمت رسانی به روستا.

با خودم که فکر کردم به این نتیجه رسیدم که تعداد5 شهید برای یک روستا آمار خیلی خوبی است، آن هم زمان جنگ که شاید کل روستا 20 خانواده هم نبود. وقتی فحوای کلام مردم لندی را دیدم متوجه شدم که هنوز به آرمان های این نظام معتقدند، دلگیرند؛ اما برای دفاع از اسلام و ولایت راسخ اند.

کار ما در لندی تمام شد، ساعت از 5 عصر گذشت، برخی از همراهان ما آن قدر بهشان خوش گذشت که خواستند شب را آن جا بمانند، اما من اصرار کردم که باید برگردیم و آخرش هم حرف من سبز شد، همه سوار بر مینی بوس شدیم و به سمت شهرکرد حرکت کردیم.

به خانه که رسیدم ساعت به یک بامداد نزدیک شده بود، یک روز پر کار اما پر ارزش که توانست تجربه ای نو را به زندگی کاری ام وارد کند را پشت سر گذاشتم، و اینک از آن روز تا کنون دلم پیش لندی است، معصومیت نگاه کودکان و دست های پینه بسته علی حسین آقای مومنی مهمان چشمانم شده اند و قصد فراموشی ندارند.

با تهیه خبر و ارسال به صدا و سیمای مرکز استان منتظر پخش اخبار لندی شدم، خدا را شکر اخبار لندی در دو روز متوالی از شبکه جهان بین پخش شد. امیدوارم مسئولین با دیدن محرومیت های روستای ولایتمدار لندی به خود آیند و همتی نو چاره سازند تا لندی عزیز بتواند زندگی ای در خور نام پر آوازه اش داشته باشد.

خاطره نویسی: مجتبی شریفی ریگی

ارسال نظرات
آخرین اخبار