داستان کوتاه/ حمیدرضا نظری
اینجا، یکی از آموزشگاه های بازيگري است؛ سالني بزرگ و شكيل كه سرتاسر ديوارش با عكس هاي هنرپيشگان سينما و تئاتر و پوسترهاي رنگارنگ پوشانده شده است.
کد خبر: ۸۸۴۷۷۵۵
|
۲۷ فروردين ۱۳۹۶ - ۱۳:۰۸
به گزارش خبرگزاری بسیج، حمیدرضا نظری ، نویسنده و کارگردان تئاتر است و سال هاست در وادی ادبیات داستانی و نمایشی قلم می زند که حاصل آن انتشار بیش از 300 داستان کوتاه در مطبوعات و خبرگزاری ها و سایت های اینترنتی و نگارش و اجرای نمایش هایی همچون"مرگ یک نویسنده، سکوت یک نگاه و دری به روی دوست" است و...
حميدرضا نظري، داستان کوتاهی با عنوان «تا لحظاتي ديگر، يك بازيگر كشف مي شود!" برای خوانندگان همیشگی خبرگزاری بسیج ارسال نموده که در ادامه با هم می خوانیم:
 ***
اینجا، یکی از آموزشگاه های بازيگري است؛ سالني بزرگ و شكيل كه سرتاسر ديوارش با عكس هاي هنرپيشگان سينما و تئاتر و پوسترهاي رنگارنگ پوشانده شده است؛ جايي كه در گوشه و كنار کلاس ها و اتاق هايش، چند مانيتور بزرگ در حال پخش انواع آنونس فيلم و نمايش هاي اجراشده، ديده مي شود...
در قسمتی از سالن، مرد نظافتچي پس از تميزكردن ميز بزرگ مقابلش، با چهره ای افسرده و نگاهی بی رمق و غمگین، به پشتي صندلي تكيه مي دهد و در خيالات دور و دراز خود غوطه ور مي شود؛ به دورانی که آرزو می کرد بر پرده عریض و جادویی سینما و صحنه عظیم نمایش بدرخشد و تماشاگران و علاقمندانش برای گرفتن عکس یادگاری با او لحظه شماری کنند؛ به زمانی که دلش می خواست نام پرآوازه اش بر سر در سینماها و بزرگ ترین سالن های نمایش، چشم بینندگان بی شماری را به خود خیره کند و...
صدای در سالن، مرد را از گذشته هایش دور می کند و او را به زمان حال می آورد. با صدای در، چند نفر از کارکنان آموزشگاه، از گوشه و کنار سالن به مرد و قسمت ورودی نگاه می کنند. لحظاتی بعد، جواني با چهره ای زیبا و اندامی متناسب، خوشحال و خندان در سالن را باز می کند و همان جا می ایستد:" سلام! "
مرد، دستمال كارش را روي ميز رها مي كند و هراسان از جا بلند مي شود و به جوان تازه وارد می نگرد:"سلام!... برای چی اومدی اینجا؟!"
جوان با ابهت و طمانینه خاصی، به بازوی قطور و اندام ورزیده و تنومند خود خيره مي شود و لبخندزنان ژست می گیرد: " اومدم بازیگربشم؛ در یه نقش خیلی مهم!"   
- چه جوری؟!
- عشق من بازیگریه؛ این شاخ شمشاد، باید قیافه و هیکل داشته باشه که داره؛ فقط بايد كشف بشه كه مي شه!... مفهومه؟!
اشک درگوشه چشم مرد نظافتچي لانه مي كند:" منم مثل تو فکر مي كردم اي شاخ شمشاد، اما عاقبتش بازی در چند نقش کوتاه و بعد، گُم شدن در دنیای سياهي لشكرانی بود که..."
صدای خنده و قهقهه جوان، لرزه براندام خسته مرد می اندازد:
"من کجا، تو کجا؟!... اینو باش؛ به من می گن رضا هیکل، نه برگ چغندر!... حالا بكش كنار كه تا چند لحظه ديگه رضا هيكل وارد و يه بازيگر بزرگ، كشف مي شه!!..."
****
اينجا یکی از سالن های اجراي نمايش است؛ جايي كه در پرده اول، ازفرط خنده، اشك از گوشه چشم تماشاگران سرازير شده است... برروي سن نمايش، رضا هيكل، در قالب يك بازیگرکُمدین با حركات شادی بخش و خنده دار خود به ايفاي نقش مي پردازد. او در نقش يك شكارچي شكمو و متمولي ظاهر مي شود كه در کوهستانی عظيم و زيبا، تفنگ به دست گرفته و با ولع تمام، به شكار پرندگاني مي پردازد كه در آسمان آبي به پرواز درآمده اند. رضا هيكل با حركات مفرح خود، به تماشاگران شادي مي بخشد و آنان را به وجد مي آورد...
****
مديرتالار، در پشت صحنه نمايش و در زمان استراحت بازيگر كمدين، ته مانده كاسه ماست و نان را از جلوي او برمي دارد و چند اسكناس كهنه و مچاله شده به او تحويل مي دهد:
" بگيررضا؛ اينم دستمزد ديشبت؛ گذاشته بودمش روي ميز گریم؛ چرا برش نداشتي؟!... چیه؟ بازم كه تو فكري!...  نكنه هنوزم خیال مي كني مُزد خندوندن مردم، از اين  بيشتر مي شه؟!"
رضا هيكل، خسته تر از آن است كه چيزي بگويد؛ بي توجه به مدير، سرش را به ديوار تكيه مي دهد و چشم هايش را مي بندد؛ او به كوهستان عظيم و زيبا و پرندگاني فكر مي كند كه چه مظلومانه درآسمان آبي، توسط او شكار و بلعيده شدند؛ رضا هرگز فكر نمي كرد كه روزي شكارچي يك نمايش شود و...
****
در آغاز پرده دوم نمايش، تماشاگران، بازيگر كمدين روي سن را تشويق مي كنند... دريك صحنه مجلل، رضا درلباسي فاخر و بسيار گران قيمت، با لذت و اشتیاق تمام مشغول خوردن غذاهای متنوع است: " به به، عجب مرغي، چه چلومرغي!...آخ جون!... اگه نخورم، نصف عمرم بر باد است به جان جنابعالي!..."
مردي در ميان تماشاگران، با حرف ها و رفتار ناخواسته خود، برای چندمین بار باعث آزار رضا می شود. او باز هم آب دهانش را فرو می دهد و با صدای بلند می خندد:"خوش به حالت هیکل؛ نوش جونت!... خوب عشق  مي كني ها!"
رضا، به مرد خيره مي شود و اخم مي كند:" بالاخره مي ذاري بازي کنیم و اين غذا رو بلمبونيم؟!..."
- خب بازي كن و  بلمبون، من كه كاري به تو  ندارم!... راستش من با ديدن اون غذاهاي وسوسه انگيز، يه جوري مي شم و...
- تو هم دوست داري بخوري؟!
- يعني... يعني مي شه؟!
- چرا  نمي شه؟!... بفرما؛ قابل شمارو  نداره!
مرد تماشاگر، ذوق زده بلند مي شود و به روي سن مي رود. تماشاگران با تعجب به اوضاع مي نگرند. رضا از سن پايين مي آيد و به ميان جمعيت مي رود و روي صندلي مرد تماشاگر مي نشيند. مرد تماشاگر، حریصانه و با لذت تمام به مرغ گاز مي زند، اما از فرط درد، فرياد مي زند: " آخ دندونم!... اين كه پلاستيكيه مردحسابي!"
تماشاگران کنترل خود را از دست می دهند و صدای خنده بلندشان، در تمام فضای سالن می پیچد و... دراین میان، هیچ كس متوجه گريه واقعي، يك بازيگر واقعي نيست.
****
اینجا، یکی از آموزشگاه های بازيگري است؛ سالني بزرگ و شكيل كه سرتاسر ديوارش با عكس هاي هنرپيشگان سينما و تئاتر و پوسترهاي رنگارنگ پوشانده شده است... در قسمتی از سالن، رضا هيكل و مرد نظافتچي، پس از تميزكردن ميز بزرگ مقابل شان، با چهره ای افسرده و نگاهی بی رمق و غمگین، به پشتي صندلي تكيه مي دهند و در خيالات دور و دراز خود غوطه ور مي شوند... رضا، سرش را پایین می اندازد و آه مي كشد:" حالا شدیم دو تا شاخ شمشاد! "
صدای در به گوش می رسد و مرد، وحشت زده  از جا بلند مي شود و برخود می لرزد:" شایدم سه تا! "
لحظاتی بعد، جواني خوشحال و خندان، در سالن را باز می کند و همان جا می ایستد و سلام مي دهد، سپس با ابهت و طمانینه خاصی، به بازوی قطور و اندام ورزیده و تنومند خود خيره مي شود و لبخندزنان، ژست می گیرد: " اومدم بازیگربشم؛ در یه نقش خیلی مهم!"   
- چه جوری؟!
- عشق من بازیگریه؛ این شاخ شمشاد، باید قیافه و هیکل داشته باشه که داره؛ فقط بايد كشف بشه كه مي شه!... مفهومه؟!
رضا، بُغض کرده و به آرامی به طرف در ورودی می رود و از نزدیک به جوان خیره می شود:
"پس تو هم اومدی مثل ما بشی!"
صدای خنده و قهقهه جوان، در فضای سالن طنین انداز می شود:
" نه بابا؛ من کجا، شما کجا؟!... اینارو باش؛ به من می گن..."
به ناگهان فریاد بلند و گریانِ یکی، لرزه بر اندام دو تن دیگر می اندازد:" گوش کنین!!"
صدای فریاد به گونه ای است که به یکباره سکوت، همه فضا را دربر می گیرد و دو تن حاضر در سالن و همه كاركنان كنجكاو آموزشگاه، با نگاه هراسان و شگفت زده به صاحبِ صدایی می نگرند که خیلی سریع و هنرمندانه، گریه اش به خنده اي بلند و شاد و دلنشین تبدیل می شود:
"به من می گن رضا هیکل، نه برگ چغندر!... حالا بكشين كنار كه تا چند لحظه ديگه رضا هيكل وارد و يه بازيگر بزرگ، كشف مي شه!!..."

ارسال نظرات