در حیاط کمپ آن‌ها را به بچه‌هایی که نام بردم، نشان دادم. می‌خواستم حواس‌شان به آن‌ها باشد. بچه‌ها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیت‌شان پی برده‌ام. هیچ نامی از سامی نبردم
کد خبر: ۸۸۵۰۶۷۵
|
۰۳ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۹:۱۷
به گزارش خبرگزاری بسیج، کتاب «پایی که جاماند» خاطرات روزانه جانباز آزاده، سید ناصر حسینی پور از زندان های مخوف رژیم بعث عراق است که با استقبال مخاطبان روبرو شد. آنچه می خوانید، بخشی از این کتاب است...


بعد از ظهر عراقی‌ها دو نفر را با ضرب و شتم وارد کمپ کردند. یکی از آنها لاغر بود و قد نسبتاً بلند و چشمان گود رفته‌ای داشت. نفر دوم میان‌سال بود و قیافه‌ای گندمگون داشت. نگهبان‌ها در حالی که کتک‌شان می‌زدند، درون محوطه‌ی کمپ پرتشان کردند. یکی از آنها لهجه‌ی تهرانی داشت، به بچه‌ها گفته بود بسیجی‌ام و جمعی لشگر ۲۵ کربلا. خودش می‌گفت عراقی‌ها مرا به جرم فعالیت‌های مذهبی از اردوگاه ۱۸ بعقوبه این جا تبعید کرده‌اند. نفر دومی خودش را جانشین یکی از گردان‌های لشگر ۱۰ سیدالشهدا معرفی کرد. غروب سامی صدایم زد، عربی و فارسی را قاطی کرد و گفت: این دو نفر مو اسیر! سامی که نمی‌خواست از مترجم استفاده کند، بهم فهماند آن دو نفر اسیر نیستند.

بعد ادامه داد: واحد جبهة التحریر، واحد منظمة مسعود رجوی! منظورش این بود که یکی‌شان عضو جبهة‌التحریر است و دیگری از نیروهای سازمان مجاهدین خلق. آن‌ها را که نشانم داد سعی داشت دیگران متوجه نشوند. آن دو نفر خیلی عادی در حیاط کمپ قدم می‌زدند. سامی که به من اعتماد داشت. همیشه می‌گفت: اگر تو نیروی اطلاعات و عملیات نبودی ولید این همه باهات بد نبود! خیلی سعی داشت کاری کند که ولید از روی کینه به من برخورد نکند، اما بی‌فایده بود. علت این که چرا مجبور شدم در المیمونه به بازجوهای سپاه چهارم عراق بگویم، نیروی واحد اطلاعات هستم را برایش گفته بودم. خوشحال بود حرف‌هایم را برایش می‌زدم. می‌دانست برای این که به عراقی‌ها بقبولانم پیک علی هاشمی نیستم، مجبور شده بودم هویت واقعی‌ام را افشا کنم. نمی‌دانم چرا این همه به او اعتماد داشتم و بیشتر حرف‌هایم را برایش می‌گفتم.

بعضی از دوستانم می‌گفتند نباید این همه به او اعتماد کنی، بالاخره عراقی است، اما من دوستش داشتم. سامی به معنای واقعی دوستدار انقلاب ایران و امام خمینی رحمة‌الله علیه بود. آرزویش بود در عراق انقلاب شود، سپاه پاسداران شکل بگیرد و خودش هم عضو سپاه عراق باشد. وقتی حامد فحش می‌داد و می‌گفت: لعنة‌الله علیکم ایهاالایرانیون المجوس. (لعنت خدا بر شما ایرانی‌های آتش پرست). سامی ناراحت می‌شد و به او می‌گفت: ایرانی‌ها مجوس نیستن، اونا مسلمانن؛ مسلمان که به مسلمان نمی‌گه مجوس! سامی بهم فهماند و تأکید داشت حواسم به آن دو نفر باشد و جز به کسانی که اطمینان دارم به کسی چیزی نگویم.

دوشنبه ۱ آبان ۱۳۶۸ - تکریت - کمپ ملحق برایم سخت بود دو نفر که اصلاً اسیر نبودند، در نقش اسیر کنارمان زندگی کنند. آن‌ها سعی داشتند با افراد مختلف ارتباط برقرار کنند، از بچه‌ها حرف بکشند، فرماندهان را شناسایی کنند، چهره‌های فرهنگی و تأثیرگذار را بشناسند، برای عراقی‌ها جاسوسی کنند و... قبل از ظهر سراغ یکی از آن‌ها رفتم. به روی خودم نیاوردم چیزی می‌دانم. آنها مطمئن بودند هیچ کس نمی‌داند اسیر نیستند. کنار یکی از آن‌ها که نشستم سعی داشت دلم را خالی کند. از موقعیت نظامی و سکونتم پرسید. وقتی از شرایط و زندگی کمپ ملحق برایش گفتم، گفت: هیچ امیدی نیست آزاد بشیم، تنها راه نجاتمون پناهنده شدن به سازمان مجاهدین خلق است!

قضیه‌ی آن دو نفر را به محمد کاظم بابایی، جعفر دولتی مقدم، علی اصغر انتظاری، حاج سعدالله گل محمدی و ع - م گفتم. در حیاط کمپ آن‌ها را به بچه‌هایی که نام بردم، نشان دادم. می‌خواستم حواس‌شان به آن‌ها باشد. بچه‌ها از روی کنجکاوی دوست داشتند بدانند چطور به ماهیت‌شان پی برده‌ام. هیچ نامی از سامی نبردم.
بعد از ظهر حامد احضارم کرد. وارد اتاق سرنگهبان شدم. قلبم تندتند می‌زد. می‌دانستم هر سری که از دو نفر گذشت دیگر راز محسوب نمی‌شود. ع - م دوست سست عنصرم، قضیه را به یکی از دوستانش گفته بود. عراقی‌ها مطمئن بودند موضوع باید از طریق یکی از نگهبان‌ها به گوش اسرا رسیده باشد. به جز عراقی‌ها هیچ کس از هویت واقعی آن دو نفر اطلاعی نداشت. آن دو در ملأ عام به اتاق سر نگهبان نمی‌رفتند. سر وقت نماز می‌خواندند، امروز و دیروز را روزه بودند. اهل ذکر بودند، به مسئولین عراق به جز صدام فحش می‌دادند، تلویزیون عراق را نگاه نمی‌کردند، می‌گفتند ترویج بی عفتی است و... این‌ها حالات و اعمال آن‌ها در طی این دو روز بود. نگهبان‌ها در برابر دیگر اسرا با آن‌ها هم کلام نمی‌شدند و تحویل‌شان نمی‌گرفتند.

قبل از این که وارد اتاق سرنگهبان شوم، سامی کنار در ورودی ایستاده بود، آرام و قرار نداشت، از نگاه نگرانش خیلی چیزها را خواندم. چشمان سامی حرف‌های زیادی را با من رد و بدل کرد. با نگاهش فهماند اگر از او چیزی بگویم سرنوشت بدی در انتظارش خواهد بود. سامی حق داشت نگران باشد. شک نداشتم اگر نامی از سامی می‌بردم، بعثی‌ها او را به جرم خیانت به رژیم عراق و همکاری با دشمنان به مرگ محکوم می‌کردند. شاید هم سال‌ها در سیاه چال‌های حزب بعث محبوس می‌شد.

سامی همیشه می‌گفت: شما صدام و حزب بعث را نمی‌شناسید. صدام وزیر بهداری خودش را نیز در جلسه هیئت دولت با گلوله به قتل رساند. صدام خون هزاران نفر از شیعیان بی‌گناه عراق را ریخته است. صدام به یک شیعه‌ی عراقی به زور بنزین خوراند، وقتی شکمش پر از بنزین شد، با گلوله‌ی آتش‌زا به طرفش شلیک کرد تا شاهد انفجارش باشد. می‌گفت: صدام اواخر سال ۱۳۵۸ که بر اریکه‌ی قدرت نشست، به وفاداری هر که مشکوک شود او را به جوخه‌ی اعدام می‌سپارد.
ارسال نظرات