همسر شهید گفت: یکی از دوستان همسرم، فرزندم را با خودش نزد مقام معظم رهبری برد و آن روز از همسر شهیدم به خاطر شهامتش تجلیل شد و مدال فتح را از آن خود کرد.
کد خبر: ۸۸۶۰۰۵۷
|
۲۵ ارديبهشت ۱۳۹۶ - ۰۸:۵۶
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج،  «زندگی با حسین، برایم سراسر خاطره است. گرچه عمر این زندگی بیشتر از 5سال نبود، اما مهربانی و از خود گذشتگی های او کوتاهی این خاطرات مشترک را کمتر به رخم می کشد...» اینها گوشه ای از صحبتهای "شهلا دولت شاهی"، همسر خلبان افتخار آفرین کشورمان،«شهید حسین خلعتبری» است.در یک روز بهاری،راهی منزلش شدیم و با وی به گفتگو نشستیم وهمسرخلبان که گویی به سالهای با او بودن برگشته باشد، با عشق و افتخاراز او گفت. حاصل این گفتگو را با هم می خوانیم:

ماندگارترین خاطره من و حسین
ما با خانواده خلعتبری فامیل بودیم. دخترشان عروس ما بود. بعد ازاینکه حسین تحصیلات خلبانی اش را در آمریکا به پایان رساند و به ایران برگشت، خانواده ها زمینه ازدواجمان را فراهم کردند و ما به عقد هم در آمدیم. خاطره آن روزهمیشه درخاطرم ماندگار است. سال 56بود وجشن ازدواج ما با بازگشت مردم ورامین که در اعتراض به ظلم وستم رژیم سابق در حیبتی کفن پوش در آمده بودند، همزمان شد. ماموران گارد امنیتی به آنها تیر اندازی می کردند و... من هم در حالی که منتظر حسین بودم، ازترس به خود می لرزیدم. خلاصه آن روزجشن ازدواج ما خیلی ساده و با کمترین تعداد میهمانان در منزل خواهر همسرم برگزار شد اما به یکی از ماندگارترن خاطرات مشترک من و حسین تبدیل شد.

دعای سلامتی
بعد از ازدواج به دلیل ماموریت های پروازی حسین به خرمشهر رفتیم. من آموزگارپایه ابتدایی بودم و درهمان شهربه کارم ادامه می دادم. دوسال بعد خداوند دخترم آیدا را به ما بخشید و شیرینی زندگی مان بیشترشد.بعد ازآن به همدان آمدیم. آیدا یک ساله بود که جنگ آغاز شد و درست از آن روز به بعد حسین را کمتر در خانه می دیدیم. او مدام در حال ماموریت بود. ما با خیلی از دوستان حسین که خلبان بودند، همسایه بودیم و با هم رفت وآمد خانوادگی داشتیم. تعدادی از آنها در عملیات های پروازی به شهادت رسیده بودند و من به دلیل ترسی که از این پروازها داشتم هیچ سئوالی ازنحوه انجام این ماموریت ها نمی کردم. تنها کاری که از دستم بر می آمد بزرگ کردن آیدا و آرش بود که به تازگی قدم به زندگی ما گذاشته بود و دعا برای سلامتی حسین بود.
 
شیرینی زندگی با حسین
زندگی با حسین، برایم سراسر خاطره است. گرچه عمر این زندگی بیشتر از 5سال نبود، اما مهربانی و از خود گذشتگی های او کوتاهی این خاطرات مشترک را کمتر به رخم می کشد. ما عشاق افسانه ای نبودیم. من و حسین هم کمبودهای زیادی در زندگی داشتیم اما گذشت وچشم پوشیمان ازعیوب هم مجب دیده شدن هرچه بهتر محسناتمان در نگاه یکدیگر شده بود؛ چیزی که این روزها متاسفانه کمتر در جوانان و به خصوص زوج های جوان دیده می شود. او مهربان و متعصب به خاک میهن و مردمش بود. هنگام کار جدی و سخت کوش و در منزل، همسر و پدری دلسوز و دوست داشتنی بود. با اینکه دوری ازحسین در طول ماموریت هایش برایم سخت بود و مشکلات زیادی را با فرزندانم تجربه می کردم، اما شوق دیدار دوباره اوتلخی این مشکلات را برایمان شیرین می کرد.
ش
عشق پدری
آیدا وآرش علاقه شدیدی به پدرشان داشتند. به خصوص دخترم، او عاشق پدرش بود. حسین هم او را خیلی دوست داشت. آرش هم همینطور بود، با اینکه زمان شهادت پدرش4سال بیشتر نداشت اما امروز از همان اندک خاطراتی که از حسین به یاد دارد، با شور و شوق خاصی یاد می کند. هر وقت که حسین ازماموریت به خانه برمی گشت آنها به استقبالش می رفتند واوهم در آغوششان می گرفت و با آنها بازی می کرد.از نظر ظاهری و رفتاری  آیدا به پدرش نزدیک تر است. آنها تنها یادگاران همسرم هستند که با دیدنشان یاد و نام او درذهنم تداعی می شود. امروزآیدا درسش را تمام کرده و دکتر داروساز است. او مدتی قبل ازدواج کرد و همسرش جوان خوب و برازنده ای است. آرش هم در بانک مشغول است.
 

پرکشیدن به آسمان
8روز قبل از شهادتش، خواهربزرگش که در تهران زندگی می کرد؛ با حسین تماس گرفت و خواست تا برای تعطیلات عید به زادگاهشان شمال و نزد خانواده شان برویم. حسین هم قبول کرد اما یک روز قبل از رفتنمان او به ماموریت رفت. حالات و رفتارش طور خاصی شده بود. مدام فرزندانش می بوسید و به من توصیه می کرد مراقب آنها باشم. شب قبل از رفتنش هم آرش را در کنار خود خوابانید. روز اول فروردین ماه سال64بود.  اعضای فامیل آنهایی که در همدان بودند، در خانه ما جمع بودند.قرار بود با بازگشت حسین راهی شمال بشویم که...
دلم شور می زد. با پایگاه تماس گرفتم تا از او سراغی بگیرم، اما مسئول آنجا گفت که حسین هنوز در آسمان است. لحنش هنگام گفتگو طور خاصی بود. من مدام نگران حسین بودم و سرانجام  با پیگیری و اصرار بالاخره از شهادت او با خبر شدم. با شنیدن این خبر دیگر متوجه چیزی نشدم و لحظه ای که چشم باز کردم خود را در بیمارستان دیدم. باورم نمی شد که دیگرحسینم را نمی بینم. دوری از او برایم سخت بود. با اینکه زیاد در کنار ما نبود، اما همان حضور اندک هم برایم قوت قلبی بود. بعد از او فرزندانم مدام بهانه پدرشان را می گرفتند. اوایل توجیه کردنشان برایم سخت بود، چون آنها خیلی کوچک بودند که پدر را از دست دادند. من فرزندانم را با سختی بزرگ کرده ام و درموجه با مشکلات زندگی بدون حضور حسین، تنها از خداوند کمک خواسته ام و آن بزرگوار هم تا به امروز مرا تنها نگذاشته و لطف بی دریغش را شامل حال خانواده ام کرده است. 


حضور همسرشهیدم را همواره در زندگی اش احساس می کنم
مدتی بعد از شهادتش از نظر مالی دچار مشکل شدیم و من که تا آن روز از هیچ کس در خواست کمک مالی نکرده بودم مستاصل مانده بودم که چه کنم؛ از طرفی هم این مشکل خیلی به ما فشار می آورد. ازاینکه درآن شرایط حسین نبود که راهنمایی ام کند ناراحت بودم، اما در حضور بچه ها به روی خودم نمی آوردم تا مبادا آنها ناراحت شوند. شب با خدا درد دل می کردم که خوابم برد. در خواب حسین را دیدم که برویم لبخند می زند. مشکلم را با او درمیان گذاشتم. او با آرامش خاصی گفت که خدا ما را تنها نمی گذارد. صبح وقتی از بیدار شدم این خواب را به فال نیک گرفتم. همان روز یکی از دوستان حسین به منزلمان آمد و آرش را با خودش نزد مقام معظم رهبری برد. آن روز از حسین به خاطر شهامتش تجلیل شد و مدال فتح به او تعلق گرفت . پسرش به جای پدر، مدال را به به خانه آورد و به مرور زمان، مشکلات مادی مان کم شد.من حضور او را همواره در زندگی ام احساس می کنم و یادش همیشه در خاطرم سبز است.

توصیه به فرزندانم
آیدا و آرش عزیزم از شما می خواهم که نام پدرتان را همواره زنده نگه دارید و کاری نکنید که خدای نکرده روح او از دست شما ناراحت شود. آیدا جان، در زندگی ات صبر و برد باری را سرمشق زندگی خودت قرار بده تا در زندگی مانند من و پدرت موفق باشی. و اما تو آرش جان، تو باید وارث خوبی ها و تعصبی که پدرت نسبت به مردم و کشورش داشت باشی؛ تا همگان بدانند که پسر شهید حسین خلعتبری هم چون پدرش قهرمان است.تنها آرزوی مادرتان خوشبختی و موفقیت شما در تمام مراحل زندگی است.
ارسال نظرات