گفتگو با خانواده شهید«محمد هادی باقر خانی»:

نمازی که «محمد هادی» را راهی بهشت کرد

هنگام نماز ظهر بود که وضو گرفت و در صف نماز ایستاد،همان موقع خمپاره ای از سوی دشمن شلیک شد و به پشت نمازگزاران اصابت کرد و باعث شهادت او شد.
کد خبر: ۸۸۹۱۷۱۹
|
۰۳ مرداد ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۵
به گزارش سرویس راهیان نور خبرگزاری بسیج ، یکی از نمازگزاران ثابت مسجد ولیعصر(عج) جنوب تهران بود و برای تحقق وحفظ انقلاب اسلامی تلاش زیادی را از خود نشان داد.همیشه روی خوشی به درس خواندن نشان می داد وعاشق کسب علم بود.سرانجام موفق به گذراندن دوره دبیرستان شد. وقتی موضوع جنگ به وسط کشیده شد،وظیفه خود دید که پا به میدان های نبرد بگذارد وبرای پاسداری از کشورش،تلاش کند.سرانجام با اهدای خونش نشان داد که بهترین پاسدار انقلاب است.5سال بعد از شهادتش بود که حضرت آیت الله خامنه ای،رهبر معظم انقلاب،به منزل خانواده این شهید آمد و به خاطر تربیت فرزند انقلابی و رشید به آنها تبریک گفت.فرزندی که جانش را برای جاودانگی اسلام،فدا کرد.حالا هر کدام از کوچه های نازی آباد نام یک شهید را به خود مزین شده می بینند وحکایت حماسه های آن روزها را تداعی می کنند:«کوچه شهید محمد هادی باقرخانی »

 
کمک حالمان بود
 
5ساله بود که خانواده اش از کرمانشاه به تهران آمدند وساکن محله نازی آباد شدند. محمدهادی با گذشت زمان بزرگ شد و وارد مدرسه شد.او هرسال موفق به گذراندن پایه های تحصیلی می شد اما به دلیل فعالیت های انقلابی، دچار ضعف شده بود.
 
«حاج شمس الله»پدر شهید که سپیدی مویش حکایت از سال ها زندگی دارد می گوید:«شغل من معلمی بود و در دبیرستان درس می دادم. به همین دلیل روی درس فرزندانم توجه زیادی می کردم.دوست داشتم درسشان را بخوانند و در آینده وارد شغل مناسبی شوند. محمد هادی هم متوجه این موضوع بود و درسش را به خوبی می خواند.»مادر شهید هم در ادامه حرف های همسرش،اشاره ای به اخلاق محمد هادی می کند.
 
« ا حترام ایزدی» می گوید:«یک روز در حال تمیز کردن خانه بودم که از مدرسه برگشت.همان موقع آمد و در نظافت کمکم کرد. می گفت دوست ندارد که من خسته شوم.همیشه دوست داشت در خانه کارمفیدی انجام دهد تا ما از دستش  راضی باشیم.وقتی می خواست میوه یا چیزی بخورد،آن را میان اعضای خانواده تقسیم  می کرد و سپس خود می خورد.می گفتیم چرا خودت نمی خوری؟می گفت این گونه برایش دلچسب تر است.»
 
بعد از پیروزی انقلاب بود که محمد هادی فعالیتش را در مسجد ولیعصر(عج) جدی تر دنبال کرد. او به همراه دوستانش بعضی از شب ها در خیابان های نازی آباد برای ایجاد امنیت محل کشیک می دادند. یک شب آنها در چهار راه چیت سازی بودند که با صحنه عجیبی رو برو شدند. گربه ای درمیان شاخه های درخت گرفتار شده بود و مدام سرو صدا می کرد.محمد هادی که می دانست سرو صدای آن گربه موجب بیداری مردم خواهد شد،از درخت بالا رفت و او را نجات داد.
 
لباس رزم
شروع جنگ سرنوشت دیگری را برای این خانواده رقم زد.یک سال از تاریخ شروع جنگ گذشته بود که برادر محمد هادی کوله بار سفرش را برای رفتن به جبهه بست.او می دانست که پدر و مادرش نگرانش خواهند بود اما از طرفی می خواست به کمک رزمندگان بشتابد. اعزام او به جبهه،روی محمد هادی هم تاثیر زیادی گذاشته بود.به طوری که مدام حرف از رفتن می زد اما پدر و مادرش دوست داشتند که او درسش را ادامه دهد.مادر شهید اشاره ای به این موضوع می کند:«مدیر دبیرستانش اصرار داشت که بماند و به درسش ادامه دهد اما او زیر بار این حرف ها نمی رفت.
 
تصمیمش را برای رفتن گرفته بود.می گفت در جبهه ها به او نیاز دارند و وظیفه دینی اش است که برود.»پدر شهید در این باره می گوید:«وقتی می خواست به جبهه برود،رو به ما کرد و حلالیت طلبید.می گفت روزگاری شما در زمان مصدق برای پیرزی انقلاب تلاش کردید و حالا نوبت ماست که برای حفظ آرمان های انقلاب،به جبهه ها برویم و جهاد کنیم.می گفت اگر ما به جبهه نرویم،به نسل های آینده انقلابمان جفا کردیم.همین شد که رفت.»
 
محمد هادی به آرویش رسیده بود. او مدتی دوره آموزشی را در پادگان امام حسین (ع)گذراند و دوباره به خانه برگشت.مادرش می گوید:«وقتی برگشت گفتم ژاکتت را چه کار کردی؟گفت یکی از دوستانش سردش بود و به او داده است.در صورتی که خودش هم سردش بوده است.وقتی می خواستم در ساکش خوراکی بگذارم،مانع کارم شد و گفت چگونه می تواند آنها را در میان رزمندگان بخورد.حتی اگر بخواهد آن را در میان آنها تقسیم کند،به نصفی از آنها چیزی نمی رسد.»

استقبال از شهادت
محمد هادی در جبهه مسئولیت تخریب چی را به عهده داشت. سمتی که هر لحظه ممکن بود،به معنی بازی با مرگ بود اما محمد هادی مشتاقانه دوست داشت به سوی شهادت قدم بردارد.او هر چند وقت یکبار به خانواده اش تلفن می زد و با آنها صحبت می کرد.یک بار پدرش تلفنی از او پرسید که چرا این سمت را به عهده گرفته است.همان موقع گفت:«پدر،من یک مجردم و زن و بچه ای ندارم.پس چطور می توانم بگذارم کسانی که صاحب همسر و فرزند هستند به سوی این کار بروند.در حالی که خانواده شان نظاره گر بازگشت آنها هستند.»
 
نماز شهادت
چند ماه از حضورش در جبهه ها می گذشت و می خواست برای مدتی به خانه برگردد.وقتی این خبر را تلفنی به خانواده اش گفت،موجب خوشحالی آنها شد.چند روز قبل از روز مرخصی اش،هنگام نماز ظهر بود که از فرمانده اش خواست تا نماز جماعت به جا بیاورند.وضو گرفتند و در صف نماز ایستادند.همان موقع خمپاره ای از سوی دشمن شلیک شد و به پشت نمازگزاران اصابت کرد.محمد هادی هم که در آخرین صف ایستاده بود،براثر اصابت همین خمپاره به شهادت رسید.پدرش در این باره می گوید:«ما منتظر بودیم که به خانه برگردد،چون دلمان برایش تنگ شده بود،اما چند روز بعد از آخرین تلفنش،پیکرش را برایمان آوردند.باور کردن اینکه محمد هادی در میانمان نیست،باور کردنی نبود،اما همین که  می دیدم در راه خدا و حفظ انقلاب و پیروی از رهنمود های امام خمینی(ره)به شهادت رسیده است،دلم آرام می شد.»
 
مادر شهید هم در پایان می گوید:« محمد هادی همیشه رفتار خوبی از خود نشان می داد.همه اقواممان دوستش داشتند.پنجم هر ماه برای یاد فرزند شهیدم،مراسم روزه ای برگزار می کنیم و از همه همسایه ها دعوت می کنیم که در آن شرکت کنند. به یقین می توانم بگویم که بسیاری از آنها،گره از مشکلاتشان باز شده و مدام می گویند که محمد هادی واسطه میان آنها و خدا بوده است.»
 

 
 
یادنامه"
برای جهاد آماده ایم
«به نام خدا که از اویم،رفتنم برای اوست و بازگشتم برای اوست.
با درود و سلام به پدر بزرگوارمان امام زمان(عج) و به رهبر کبیر انقلاب.پدر و مادرعزیزم سلام مرا بپذیرید و از خداوند بزرگ می خواهم که شما را طول عمر با عزت عنایت فرماید.
مادر جون کوه استور ر ثابت قدم باش .جاودانه بمان و از حق خود وفرزندان این آب و خاک حمایت کن.بیدار باش که شهادت من،تو را از هدفت بازنایستاند،چرا هدفمان بی بالاتر از این هاست که در راه آن به این چنین حوادث کوچکی توجهی شود.زینب وار کوله بار مصیبت را به دوش بکش و رسالت شهیدان را به هر کوی و برزن بانگ بزن و برسان و شیرت را بر من حلال کن.
 

و تو پدر،ثبت قدم و استوار پیش برو،گمان مبر که شهدا مرده اند که شهید جاودانه است.
...پدر و مادر عزیزم،دست پر از رنج واقعی شما را می بوسم،امیدوارم خوب و سر حال و سلامت باشید و از اینکه نامه من دیر شد خیلی عزد و معذرت می خواهم.امیدارم که مرا ببخشید،زیرا که خیلی کار داشتم و وقت این نبود که نامه ای بنویسم.امیدوارم که از تقصیرات من گنه کار بگذرید.به هر حال این نامه را نوشتم که بدانید من سلامت هستم و هیچ ملالی نیست. بحمدالله رزمندگان اسلام برای نبرد فولادین،خود را آماده می کنندو به شکرانه خداوند تمای رزمندگان روحیه ای قوی و از عشق دارند.»
(بخشی از نامه شهید محمد هادی باقر خانی در سال 1361)
 
به روایت خواهر شهید:
مشکل گشای خواهر
 
«خاطره باقر خانی»خواهر شهید، 9سال از محمد باقر کوچک تر بود و روزی که برادرش می خواست به جبهه برود،در کلاس چهارم دبستان درس می خواند:«برادرم شوخ طب بود و علاقه خاصی به من داشت.همیشه دوست داشتم در کنارم باشد اما کمتر می توانستیم او را در خانه ببینیم.وقتی می خواست به جبهه برود،فکر می کردم که خیلی زود به خانه بر می گردد.»وی ادامه داد:«روزی که خبر شهادت برادرم را آوردند ما در سفر زیارتی قم رفته بودیم که وقتی به تهران برگشتیم همسایه ها خبر شهادت برادرم را دادند. آن روزها نمی دانستم که معنی شهادت چیست و نزد خدا چه مقام جاودانه ای است.»خواهر شهید به حکایت جالبی هم اشاره می کند و  می گوید:«دختر رئیس محل کارمان حتی عکس برادرم را هم ندیده بود و فقط می دانست من خواهر شهید هستم.یک روز آمد و به من گفت برادر را در خواب با لباس ورزشی کاراته دیده است.خیلی تعجب کرده بودم چون محمد هادی در زمان حیاتش به ورزش کاراته بازی می رفت.وقتی عکس او را به دختر رئیسمان نشان دادم،می گفت همانی است که در خواب دیده است.» خاطره باقر خانی در پایان گفت:« من هیچ خواهری ندارم و حالا هم که برادرم شهید شده،گاهی دچار دلتنگی می شوم.دوست دارم به خوابم بیاید تا بار دیگر او را ببینم.وجود برادرم در زندگی مان همیشه تاثیر گذار بوده است.هر جا به مشکلی بر می خورم کافی است نامش را به یاد بیاورم،همان موقع گره مشکلم را پیدا می کنم.»
 
 
برادر زاده شهید:
نامش را زنده نگه می دارم
 
8سال بعد از شهادت محمد هادی بود که خانواده باقر خانی صاحب نوه ای شدند که به حرمت خون فرزند شهیدشان نام او را هم محمد هادی گذاشتند.وی در حال حاضر 19سال سن دارد و در تلاش است تا در کنکور دانشگاه قبول شود و وارد دانشگاه شود:«اطرافیانم از من توقع دارند که همانند عموی شهیدم رفتار کنم.من هم وظیفه خود می دانم که راهش را ادامه بدهم و نام را همیشه زنده نگه دارم.فکر می کنم ما نسل سومی ها می توانیم با توکل به خدا و درس خواندن و حرکت در جهت پیشرفت کشورمان،روح شهیدان بزرگوارمان را خوشحال کنیم.»وی می افزاید:«گاهی پدر بزرگ ومادر بزرگم از خاطرات عمویم برایم تعریف می کنند. اینکه همیشه دوست داشت شادی هایش را با همه تقسیم کند.

 
با اینکه پدرم آن روزها در جبهه بود،اما عمویم هم وظیفه خود می دید که به جبهه های نبرد برود و تا او هم سهمی در حراست از خاک کشورمان داشته باشد.»او در پایان می گوید:« وقتی سر مزار خاک عمویم می روم،با دیدن نامم روی سنگ  قبرش دچار حس غریبی می شوم.اینکه وظیفه ماست تا نگذاریم نام و یادشان در پیچ و خم زندگی به فراموشی سپرده شود.دوست دارم مثل او زندگی کنم و جرعه ای از خوی و منشانه خدایی اش را داشته باشم. این گونه احساس می کنم که لیاقت هم نامی او را دارم و این گونه نامش را زنده نگه می دارم.»
 
ارسال نظرات