خبرهای داغ:
حکایت سودای عشق واسارت در گفتگو با آزاده"قربان فرنگی"

101ماه در اسارت بعثی ها/صدای ضجه شکنجه های اسراء را از یاد نمی برم

دوران اسارت تاریخ پر از درد و رنج و سختی است که همچون کوله باری بر دوش آزادگانی که به کشور بازگشته اند هنوز هم بعد از گذشت سال ها سنگینی می کند.
کد خبر: ۸۹۰۳۴۰۲
|
۲۸ مرداد ۱۳۹۶ - ۱۱:۰۴

به گزارش خبرنگار خبرگزاری بسیج از خراسان جنوبی ، هر روزی که تاریخ انقلاب اسلامی ورق می‌خورد و وقایع آن بازخوانی و بازگوئی می‌شود، چیزی جزء ایمان، ایثار، رشادت، آزادگی و امثال آن در ذهنمان نمایان نمی شود.

26 مردادماه یکی از روزهای مهم تاریخ انقلاب اسلامی و دفاع مقدس است. روزی که فرزندان غیور این مرز و بوم با غیرت مثال‌زدنی پس از تحمل سال‌ها دوری از میهن و خانواده خود، صبورانه زیر شکنجه‌های دردناک تاریکخانه‌های دشمن بعثیان ایستادگی نمودند و افتخاری دیگر در تاریخ بلندقامتان ثبت کردند.

آری این روز، سالروز تاریخی بازگشت آزادگان سرافراز به میهن عزیزمان ایران است. به همین مناسبت با قربان فرنگی آزاده و جانباز 8 سال دفاع مقدس گفتگوئی انجام داده ایم که در ادامه می‌خوانید.

بدون هیچ مقدمه ای به سراغ مصاحبه می رویم.

گوش هایش که حالا پس از28سال آثار خمپاره ها را نشان داده است خوب نمی شنود باید صدایت را بلند کنی تا متوجه سوالاتت شود هرچند می گوید سمعک هم دارد اما به گفته خودش وهمسرش نه تنها سمعک ها جواب نمی دهد بلکه اذیت هم می شود وترجیح می دهد که از سمعک استفاده نکند.

101ماه در اسارت بعثی ها بودم/صدای ضجه شکنجه های اسراء را از یاد نمی برم 

قربان فرنگی در سال1360ودر سن 32سالگی در حالی که لباس پاسداری به تن داشت عازم جبهه های حق علیه باطل شد تا بتواند از میهن خود دفاع کند.

او دل ازفرزندان وخانواده خود کند تا کشورش به دست بیگانگان نیفتد.

آقای فرنگی می گوید زمانی که به جبهه رفت 2فرزندداشت وهمسرش سومین فرزندرا دوماهه باردار بود و7ماه پس از اسارتش صاحب سومین فرزند می شود.

روزگار سرنوشت قربان فرنگی را چنین رقم می زند که حدودیک ماه پس از حضور در جبهه در عملیات فتح المبین ودر دومین روز از ایام نوروزسال1361به اسارت نیروهای بعثی درمی آید.

این جانباز 45درصد وآزاده ای که قریب 8سال ونیم اسارت را در پرونده خوددارد از نحوه اسیرشدنش می گوید.

فرنگی می گوید من ودوتن از همشهریانم که یکی از آنها شهید طرفه بود دوآرپیچی ودواسلحه سبک ونارنجک داشتیم به عنوان کمک آرپیچی بودیم .

در روز دوم فروردین 1361در حالی که در یک میدان مثلث مین گذاری شده از سوی دشمن بودیم به سمت دشمن در حال حرکت بودیم که تیر به شانه چپ من اصابت کرد ودیگر اجازه همراهی را به من ندادند ودر همان منطقه در یک گودال پناه گرفتم.

101ماه در اسارت بعثی ها بودم/صدای ضجه شکنجه های اسراء را از یاد نمی برم 

از سوی عراقی ها خمپاره های زیادی به سمت نیروهای ما پرتاب می شد .یکی از خمپاره ها در نزدیکی همین گودالی که من در آن بودم اصابت کرد ویک دود غلیطی از آن خارج شد واحساس کردم که خفه می شوم ودیگر چیزی نفهمیدم.

وقتی به هوش آمدم اصلا خبر نداشتم که در کجا هستم فقط به ساعت که نگاه کردم دیدم ساعت1بعدظهر است بلند شدم ومتوجه تیرباران شدم

درهمین حال سربازی هم که زخمی شده بود ودر کنار من بود مرا بلافاصله نشاند وگفت در جبهه هستیم.

حدود5تا6ساعت بیهوش بودم وبعد از آن هم که منطقه در دست عراقیها بود و درهمین منطقه تپه سبز در شوش دانیال ودر عملیات فتح المبین به اسارت درآمدم

بعداز آمدن عراقیها سربازی که در گودال با من بود دستهایش را روی سرش گذاشت وبه اسارت درآمد اما من چون خون زیادی از من رفته بود خودرا به حالت بیهوشی زدم که فکر کنند من هم مرده ام

سرباز عراقی در بین نیروهای ما در حال حرکت بود تا هرکدام از نیروها که زنده هستند را اسیرکند..

 من وقتی این صحنه را دیدم اول قصد داشتم نارنجکی را که در دست داشتم به سمت این سرباز پرتاب کنم که به دلیل حضور نیروهای خودی منصرف شدم ومجددا قصد کشتن خودم با نارنجک را داشتم ومی خواستم که به دست عراقیها نیفتم ولی تصمیم برایم سخت بود بین مرگ وزندگی دست وپنجه نرم می کردم وازاین تصمیم هم منصرف شدم.

وقتی دیدم عراقیها نزدیک میشوند خودم را به خواب زدم وتصورشان این بود که من مرده ام .البته به من شک کرده بود ودوباره برگشت و آنها هم که شک داشتند کسی زنده است یا مرده تیر خلاصی می زندند اما این که خداوند خواست زنده بمانم وتیر خلاصی زده نشد

سرباز عراقی به داخل گودال آمد ودستم را که زخمی شده بود فشار داد وصدای آخ من بلند شد وبلافاصله به عقب برگشت واسلحه را به سمت من گرفت وبه زبان عربی از من خواست بلند شوم اما چون خون زیادی از من ریخته شده بود نای بلند شدن نداشتم واین سرباز خودش سرم را بلند کردوگفت نگران نباش .من شیعه هستم .

 در طول مسیر به وسایلمان کاری نداشتند .به العماره که رسیدیم جیب هایمان را خالی کردند وسایل را از ما می گرفتند ومن یک ساعت داشتم ولی به دلیل این که زخمی شده بودم وپارچه به دستم بود وساعت هم زیر پارچه بود کسی متوجه ساعتم نشد واین یادگاری دوران جنگ برایم ماند وتا آخر اسارت ساعت را داشتم درحالی که اگر متوجه میشدن کسی ساعت دارد بدجوری با افراد برخورد می کردند.

این آزاده قاینی می گوید در طول مسیر که مارا به اردوگاه منتقل می کردند دستهایمان را از پشت با سیم تلفن بسته بودند وهرچه اصرار داشتم که دستم زخمی است اصلا اثر نداشت .

در مسیر با توجه به این که دستهایم را خیلی تکان می دادم گره سیم هاباز شده بود .

سربازی هم که مامور مابود یکسره با سلاح بازی می کرد وتفنگ را روی سر ما میگرفت ودر هرآن امکان داشت مارا به رگبار ببندد .

شب به العماره رسیدیم ومارا در یک مدرسه بردند وهرچند نفری دریک اتاق که هیچی نداشت روی موزائیک ها تا صبح به دلیل خستگی زیاد خوابیدیم.

در طی یک شبانه روز نه آب ونه نانی خورده بودیم وهیچ توانی نداشتیم.

صبح همه مارا به صف کردند وگفتند هرکدام پاسدار هستید جدا شوید.

مترجمی داشتند که به ما با بیان این که ما پاسدارنداریم وهمه یا بسیجی هستند ویا سرباز فهماند که خودرا معرفی نکنیم.

البته تعدادی را به زعم خود جدا کردند وبعدها آنهارابه اردوگاه آوردند.

101ماه در اسارت بعثی ها بودم/صدای ضجه شکنجه های اسراء را از یاد نمی برم 

وقتی همه مارا به صف کرده بودند افسری همه مارا یک به یک فراخواند واسم وفامیل مارامی پرسید من هم گفتم 24ساعته زخمی هستم وهیچ کاری از سوی نیروهای شما انجام نشده است وتو حالا به اسم ما چه کارداری؟

به جای این که نیروهای شما زخم مارا درمان کنند حتی قنداقه تفنگ به زخمم می زدند واین زندگی برای ما معنایی ندارد وبه جای اسم نوشتن مرا اعدام کنید .

افسر دید که من با مترجم بحث دارم موضوع را پرسید ومترجم هم گلایه ام را به او گفت وبعد هم یک مجروح دیگر هم از وسط جمعیت بلند شد وخلاصه ما دونفر زخمی را به وسیله چند سرباز با پاترول به بیمارستان منتقل کردند .

نزدیک بیمارستان در یک کوچه باریک در حال رد شدن بودیم که فکر فرار به سر ما زد هنوز دراین فکر بودم وسرم رابرگرداندم دیدم سرباز لوله تفنگ را پشت گردنم گذاشته بود ونمیشد فرار کرد

بعد از پانسمان که فقط با گذاشتن یک باند بر روی دستم بود در کنار جاده سوار اتوبوسی که بقیه اسرا بودند شدیم ومارا به اردوگاه بردند.

از وی می خواهیم که از خاطرات دوران اسارتش تعریف کند .

اندکی به فکرفرو می رود ومی گوید بعد از اسارت حدود 5یا6ساعتی مارابا دست بسته دربغداد گرداندند ومردم عراق هم سنگ وکفش به سروصورت ما می زدند واین برای من ماندگار شده است.

فرنگی درادامه از صداهای ضجه ای که در وزارت دفاع عراق شنیده است می گوید که درآن شب وحشتناکی که در وزارت دفاع عراق بودیم صداهای ضعف ناله ای به گوش می رسید وهر چند لحظه ای قهقه فردی که شکنجه می دهد را می شنیدیم واین صداها هنوز در گوش من طنین انداز است وتلخی این صدا هابرای من باقی مانده است.

وی می گوید در کنار سختیهایی که کشیدیم وزجرهایی هم که برخی نیروهای بعثی به ما میداند اما گاها شاهد مهربانی هایی هم از سوی سربازان عراقی بودیم

یک هفته در بغداد مارا در جایی نگه داشتندکه در شب زمستان بسیار سردبود وبرف هم آمده بود وبیشتر لباس های خودمان را آتش زده بودیم اماگرم نمیشدیم ودر این هفته اصلا نمی توانستیم بخوابیم.

برای استفاده از سرویس بهداشتی هرده نفر را باهم می بردند ویادم می آید دریکی از این شب های سرد یکی از سربازان من را کنار آتش نشاند وتوانستم درآن شب گرماراکمی حس کنم وبا بیان این خاطرات میخواهم بگویم که افرادی هم بودند که به ما خوبی می کردند اما در کل خاطره خوشی از عراق ندارم.

101ماه در اسارت بعثی ها بودم/صدای ضجه شکنجه های اسراء را از یاد نمی برم 

وی ادامه می دهد عراقیها به بهانه های مختلف مارا کتک می زدند وبه عنوان مثال روی کارتن های به عربی مرگ برصدام می نوشتند وجلوی در آسایشگاهها می گذاشتند وبعد به همین بهانه ها تا جایی که توان داشتند مارا با کابل میزدندتا حدی که عده زیادی بیهوش می شدند.

قربان فرنگی در خصوص خبر شنیدن آزادیش می گوید: چند سالی از قبول آتش بس گذشته بود که از طریق رادیو اعلام کردند که صدام می خواهد 2هزار اسیر را در روز چهارشنبه با اسرای عراقی تبادل کند وآن روز تاریخی که صدام قولش را داده بود26مرداد 1369بود.

البته زمانی که خبر اعلام شد اسرا شادی های زیادی می کردند اما من هنوز به صدام اعتمادی نداشتم ودقیق به خاطر دارم که با یکی از اسرا که لُری بود شطرنج بازی می کردیم وبقیه آمدند ومی گفتند چه راحت نشسته اید بلند شوید که آزادیم اما من می گفتم تا در خاک ایران قرار نگیرم باورم نمی شودو می گفتم حرفهای صدام اعتباری نداردبه هر حال در 26مرداد ماه عده ای آزاد شدند ومن دراین لیست نبودم ولی در سومین گروه از آزادگان که به ایران برگشتندماهم در 29مرداد1369وارد خاک ایران شدیم.

این آزاده که 101ماه در اسارت نیروهای بعثی بوده است می گوید در طول مدت اسارتم عربی وانگلیسی را تاحدودی یاد گرفتم به طوری که برای صحبت کردن با عراقیها وصلیب سرخ دیگر احتیاج به مترجم نداشتم اما در حال حاضر چیز زیادی به یاد ندارم .

وی در خصوص خبر شنیدن فوت امام (ره)گفت: دوران اسارت تلخی خاص خودش را داشت اما با شنیدن خبر فوت حضرت امام خمینی(ره)یک سختی مضاعفی بر ما چیره شد که برای همه ما یک خاطره تلخی را به یادگار گذاشت واگرچه اجازه عزاداری را به ما نمی دادند اما با اعلام خبر فوت امام از رادیو صدای ناله وضجه اسرا بلند شد وهمه بر سر وسینه خود می زدند .

وی ادامه داد 40روز برای امام مراسم گرفتیم البته مراسمات ماهم در آسایشگاهها بود واجازه مراسم خاصی نداشتیم واگر متوجه هم می شدند بازهم شکنجه می دادند.

این آزاده سرافراز از رفتن به حرم امام حسین(ع)در دوران اسارتش می گوید واین که صدام بعد از آتش بس همه اسرا رابه کربلا برد واین یکی از بهترین خاطراتم در دوران اسارت بود.

اگرچه این آزاده سرافراز دلش برای حسین(ع)می تپد اما تلخی هایی که در خاک عراق دیده است دیگر حاضر به رفتن به کربلا نیست ومی گوید بعد از اسارت دوباره نرفته ام چرا که از عراق خاطره خوشی ندارم ولی عاشق امام حسین(ع)هستم.

قربان فرنگی نامه ها وعکسهایی را که برای همسرش فرستاده است را نشان می دهد ومیگوید:نامه نوشتن ما مراحل زیادی داشت ونامه ای که می نوشتیم از طریق صلیب سرخ به دست خانواده های ما میرسید ودر پایین نامه جواب می نوشتند وبعد ازاین که آنها نامه را کم وزیاد می کردند به دست اسرا می رساندند.

این جانباز وآزاده سرافراز در بخش پایان سخنانش باب گلایه را می گشاید ومی گوید من توقعی از کسی ندارم ولی مسئولین هرچند مدتی به بهانه های مختلف یک سری هم از ما می زنند.

وی لب به گلایه می گشاید ومیگوید برای فرزند بزرگم که اکنون در مشهد است وشغل آزاد دارم به چند جامراجعه کردم ولی در شهرستان در اداره ای برای کار استخدامش نکردند ودوست داشتم حداقل فرزند بزرگم در جایی مشغول به کار شود که این اتفاق نیفتاد.

او در پایان با بیان این که جادارد از همسرم که در نبودنم هم برای فرزندانم پدر بوده است وهم مادر گفت: قطعا زجری که همسرم کشیده است از من بیشتر بوده است

فرنگی جملاتش را بااین جمله که خوش به حال شهدا که رفتند و وضعیت فعلی را نمی بینند گفت: کاش ماهم لیاقت شهادت داشتیم.

همسر این آزاده که در نبود همسرش 8سال و5ماه هم برای 3فرزندش پدر بوده است وهم مادر می گوید: با هر سختی که بود این 8سال گذشت اما برای ما سخت ترین دوران زندگی بود .

101ماه در اسارت بعثی ها بودم/صدای ضجه شکنجه های اسراء را از یاد نمی برم 

وی با بیان این که 6ماه بعد از اسارت با ارسال یک کارت از طریق صلیب سرخ و کارتی که هلال احمر به ما داد متوجه اسارت همسرم شدم گفت: با ارسال اولین نامه از آقای فرنگی دیگر تاحدودی آرام شدیم که ایشان زنده هستند.

وی گفت : در نامه هایشان همیشه وقتی می خواستند از امام سخن بگویند امام را پدر بزرگ خطاب می کردند و می نوشتند هر چه پدر بزرگ گفت: خوب به حرفهایش گوش دهید و یا برای سلام رساندن به همکارانشان می گفتند کارمندان مهد کودک را سلام برسانید

وی در پایان گفت: آزادی شان برای ما باور کردنی نبود و حرف های صدام را جدی نمی گرفتیم و تا لحظه ای که ایشان را در خاک ایران ندیدیم باورمان نشد.

ارسال نظرات
پر بیننده ها
آخرین اخبار