با اولین نگاه به همسرم، نذرم را ادا کردم!
رژیم بعثی از هیچ آزاری علیه اسرا کوتاهی نکرد!
در روزها و سال های اسارت همسرتان با وجود چهار فرزند چگونه گذشت؟
امید به برگشت او بود که به من و فرزندانم روحیه میداد، ما حتی در نامههای خود تلاش میکردیم به ایشان روحیه بدهیم زیرا بعثیها به هر طریق ممکن آنها را تحت شکنجههای روحی قرار میدادند تا آنها را نسبت چشم انتظاری ما ناامید کنند.
کاغذ نامه ها ده خطی بیشتر نبود. در نوشتن نامه باید خیلی ملاحظه می کردیم. اسمی از امام نیاوریم و .. البته در ایران به ما کاغذ کافی برای نوشتن می دادند اما نامه ای که از عراق می رسید یک برگ چند خطی بود که همسرم حتی حاشیه های آن را می نوشت.
به دخترم دلبستگی خاصی داشت. عاشقانه هایی با هم داشتند. زمانی که هر یک از بچه ها به مدرسه می رفتند، چند کلمه ای با خط خودشان با زیر و زبر های کودکان می نوشتند تا پدرشان خوشحال شود.
اما بعثی ها آزار و اذیت جسمی و روحی را به حد کمال انجام می دادند. همسرم می گفت گاهی صدایمان می کردند که نامه دارید . بعد نامه ها را جلوی چشمان مان پاره می کردند. شبکه تلویزیون را بر روی برنامه های مستهجن و رقص و آواز قرار می دادند. ظهر در گرمای زیاد عراق درها را برای قدم زدن اجباری باز می کردند ، همه شان لاغر و زردرنگ و افتاب سوخته شده بودند. در هر فرصتی می خواستند به اسرا تفهیم کنند که خانواده های شان و حکومت ایران آنها را فراموش کرده و دیگر نمی خواهد!
همسرم تعریف می کرد که ظرفی برای قضای حاجت در گوشه سلول گذاشته بودند که اگر می خواستند تنبیه کنند چند روزی از خارج کردن و خالی کردن این سطل جلوگیری می کردند و بچه ها مجبور بودند که به نوبت در کنار آن سطل بخوانند ! بوی بد ادرار و .. بچه ها را قطعا مریض می کرد. حتی گاهی داخل غذای آنها موادی می ریختند که باعث اسهال می شد و بعد درها را برای بیرون رفتن اسرا باز نمی کردند و عذابی سختی بود این حالت ..
کرامت امام موسی بن جعفر(ع) در سلول انفرادی !
شهید خاطره ای خاص از روزهای اسارت داشتند؟
بله . خاطره ای که آن را خیلی دوست داشت و هر کجا می رفت ، تعریف می کرد. می گفت: «بعد از انتقال به عراق، تا چند روز لباسم بر اثر جراحت پایم، خونی و نجس بود . در سلول انفرادی بودم . اجازه تطهیر هم به من نمی دادند و از این وضعیت بسیار خیلی ناراحت بودم. صدای اذان را شنیدم که مؤدن بانگ می زد: « اشهد ان علی ولی الله» گفتم : اینجا یا نجف است یا سامرا چون مردمش شیعه نشین هستند. همانجا افتادم به سجد و متوسل شدم به امام موسی بن جعفر(ع) که این چه وضعیتی است من گرفتارم شما هم زندان دشمن بودید و اسیر ..شیعه شما هستم و کمک کنید وگرنه شکایت شما را به مادرتان می کنم!
نمی دانم حالت خواب بود یا رویا که دیدم در سلول باز شد و سه آقای جلیل القدر وارد شدند.آقایی که وسط بود از آن دو بلند تر بود و توری روی صورتش بود که فقط محاسن خاکستری رنگش دیده می شد و نعلین زرد و عبای مشکی به تن داش. اسمم را صدا زد و فرمود: محمد! چی شده؟ چرا ناراحتی؟ گفتم: آقا من روز قیامت شکایتتان را به مادرتان خانم فاطمه زهرا(س) می کنم. فرمود: مگر ما چه کرده ایم که می خواهی شکایت کنی؟ گفتم: شما ببینید، این وضعیت منه. باید با لباس کثیف و نجس نماز بخوانم. اجازه تطهیر به من نمی دهند. از زن و بچه هام خبری ندارم، نمی دانم حقوق من را به آنها می دهند یا نه؟ خرجی شان چه می شود؟ من کی از این وضعیت آزاد می شوم؟ آقا فرمود: اولا ًروزی رسان خداست و تو کاره ای نیستی. این وضعیت هم درست میشه و روز خوبی مثل روز تولد من آزاد می شوی!
همسرم تعریف می کرد: یکدفعه به خودم آمدم دیدم سرباز عراقی می کوبد به در و می گوید رائد محم! رائد محمد! کاملا حواسم پرت شد که من چه خوابی دیدم.
وقتی بچه ها را صدا می کردند ببرند جایی می گفتند بدو بدو و با چوب می زدند. من که خواستم با سرعت بروم سرباز گفت: لازم نیست آرام برو. من را به توالت رساند و یک صابون داد و شلنگ آب گرم را هم داد خودم را بشویم. در حالی که همچین چیزی محال بود و اسرا با آب سرد استحمام می کردند. وقتی برگشتم به سلولم ناگهان به یاد خوابی که دیده بودم افتادم و زدم زیر گریه. گفتم: خدایا! من را ببخش اگر به امامم بی احترامی کردم.»
این موضوع گذشت و محمد بعد از چند سال آزاد شد و به خانه آمد. همین که رسید گفت: خانم امروز چه روزیست؟ گفتم: تولد آقا موسی بن جعفر(ع) که دیدم زد زیر گریه و جریان خواب را برایم تعریف کرد.
همین رویای صادقه باعث علاقه و ارادت بیشترش به امام موسی بن جعفر علیه السلام شده بود.
آیا در دوران اسارت به زیارت امام حسین علیه السلام هم نائل شدند؟
می گفت امام حسین(ع) نمی خواهد با خفت وخواری به زیارتش برویم
همسرم به امام حسین علیه السلام ارادت عجیبی داشت. بسیار خاضع و خاشع بود. در هیأت هایی شرکت می کرد که کسی او را نشناسد تا راحت تر عزاداری کند. می گفت که یا امام حسین(ع) اینقدر میام در خانه ات گدایی تا توان به من هم بدهی و برایت نذری بپزم. اما برای امام و وطن نیز احترام زیادی قائل بود. می گفت که بخاطر ارشد بودن در اردوگاه قرار را بر این گذاشتند که اول صف اسرا بایستد و به با ناسزا و شعار علیه امام خمینی و جمهوری اسلامی به مرقد آقا بروند! قبول نمی کند. می گوید: « به فرموده امام حسین(ع) اگر دین ندارید آزاده باشید. خود ایشان هم قبول ندارد من با خفت و خواری به زیارتشان بروم.. اسرایی که به زیارت می روند، برایش تربت می آوردند آن را به همراه داشت تا وقتی که به ایران آمد و به مزار مادرش برد.
مردم سنگ تمام گذاشتند/ با دیدن شوق و شعف مردم اشک می ریختم
چطور از آزادای همسرتان و خبر ورود آزادگان مطلع شدید؟
بعد از قبول قطعنامه زمزمه ها برای بازگشت اسرا زیاد شده ما خانه را رنگ آمیزی کرده و منتظر بودیم اما به خاطر 2 سال چشم انتظاری دیگر این دست حرف ها باورمان نمی شد تا اینکه از طریق رادیو شنیدیم که اسرا آزاد و با سربازان عراقی مبادله می شوند.
آن روز، روز پُرشکوهی بود. تمام محله منتظر آمدن محمد بودند. خیابان ما آذین بندی شده بود. مغازه گل فروشی محل، گل هایش را به خیابان آورده بود و مردم و زن خیابان را ریسه کشی و گل باران کرده بودند. من هر وقت این صحنه ها را می دیدم اشک از چشمانم جاری می شد. زنانی که تا آن روز چارو به دست نگرفته بودند، کوچه را جارو می کردند!
دادن خبر فوت مادرشوهرم سخت ترین کار بود!
فقط یک دلنگرانی داشتیم. چطور خبر فوت مادر شوهرم را به او بدهیم. تصمیم گرفتیم که ابتدا بگوییم نذر داشته و به زیارت مشهد رفته است و به مرور خبر فوت را به او بگوییم، اما بعد آمدن به منزل با دعای یکی از اقوام که « خدا مادرت را بیامرزد» متوجه فوت مادرشان شدند که با همان لباس اسارت بر سر مزار مادر خود حاضر شدند و تربت را بر مزار ایشان ریختند.
با اولین نگاه به همسرم، نذرم را ادا کردم!
بعد از آزادی همسرم از قرنطینهای در پادگان تهران به منزل زنگ زد پسرم که گوشی را برداشته بود نمیتوانست حرف بزند و دائم جیغ میزد و میگفت بابا بابا، ما نیز اینگونه بودیم نمیتوانستیم حرف بزنیم فقط از هیجان گریه میکردیم، ما همه با اقوام راه افتاده و به سمت پادگان رفتیم بر اساس نذری که داشتم در اولین نگاه با دیدن همسرم سجده شکر به جا آوردم.
آن روزها ، روزهای بسیار شادی بود، به میزانی جمعیت زیاد بود که وقتی می خواستند همسرم را وارد خانه کنند برای جلوگیری از ورود انبوه مردم به منزل ، او را از سر دیوار داخل خانه آورند، طی چندین روز از صبح تا شب دائم مهمان به خانه ما رفت و آمد داشت.
نخستین شام خصوصی که همه اعضای خانواده ما سر یک سفره جمع شده بودند خاطره ای به یاد ماندی برای ما دارد. پسر کوچکم که از زمان تولدش تا برگشت پدر از خانه حضور او را در خانه به خاطر نداشت، وقتی دید من بدون حجاب وارد اتاق شدم و کنار سفره نشستم با حالتی تذکری گفت : " مادر !" چرا بدون حجابی ؟! آن شب برایش گفتم که پدرت به من محرم است و نیازی به حجاب نیست!
همه اسرا، سو تغذیه و رنگ پریده داشتند/ معده همه شان کوچک شده بود!
وضعیت جسمی شهید خمامی چگونه بود؟
همه اسرای آزاد شده بر اثر کمبود ویتامین یا سوتغذیه مریض و بیحال بودند طوری که روزهای اول پزشک میآمد و درباره تغذیه آنها توصیههایی میکرد که مبادا زیاده روی کنید چون معدههای آنها کوچک شده بود و توان هضم هر چیزی را نداشت.
همسرم بر اثر اعتقادات مذهبی قوی، در اسارت و بعد از آن بسیار روزه گرفته بودند، سال ۷۶ به دنبال نذری که داشتند دو ماه قبل از ماه رمضان روزه میگیرند ماه رمضان را هم روزه میگیرند، یک روز متوجه شدیم که لقمه در گلوی او گیر میکند بعد از آن او را به دکتر بردیم که پزشک تشخیص دادند ایشان دچار سرطان معده هستند که کار درمان با شیمیدرمانی و عمل جراحی آغاز شد، به این ترتیب همسرم آخر عمر گاهی در خانه و گاهی در بیمارستان بودند.
هفت ماه صبوری با درد طاقت فرسا/ نیم ساعت دیر رسیدم!
از زمان تشخیص بیماری تا زمان شهادت همسرم هفت ماه طول کشید با اینکه در آخرین روزهای عمر بسیار درد میکشیدند اما هیچ وقت شکایت نمیکردند روزهای آخر راه دهان او کاملا بسته شده بود تقریبا هر روز نه عدد مرفین به او تزریق میکردند اما اثر نمیکرد و شاید فقط به اندازه ۱۰ دقیقه میخوابیدند، من و فرزندانم شبانه روز پیش او بودیم من روزها از صبح تا شب و بچهها از شب تا صبح نزد او در بیمارستان میماندیم و به کارهای او رسیدگی داشتیم.
پنج دیماه سال ۷۷ نزدیک سحر در منزل توی خواب یک لحظه احساس کردم که همسرم مرا صدا کرد، سراسیمه از خواب بلند شدم و فکر کردم احتمالا اتفاقی افتاده است به سرعت خود را به بیمارستان رساندم با آنکه پیش از آن موانع زیادی بود که باید رد میکردم تا به ایشان برسم آن روز کسی جلوی مرا نگرفت من پلهها را دوان دوان تا اتاق همسرم بالا رفتم، وقتی برادر شوهرم مرا دید با ناراحتی گفت نیم ساعت دیر رسیدید، وقتی این را شنیدم دیگر گریه امانم نداد آرام و قرار نداشتم ناخودآگاه سرم را به دیوار میکوبیدم، وقتی در اتاق را باز کردم دیدم بسیار زیبا و راحت خوابیده است فقط توانستم به همسرم بگویم حلالم کن که دیگر بیش از این کاری از دست من نمیآمد.
بدحجابان با رفتارشان به خانواده دهن کجی می کنند! شوهرم زنده بود مدافع حرم می شد
خانم کرمی! امروز با نسل جدیدی از شهدا و زنان شهید و جانبازی رو به رو هستیم که شوهرانشان از مدافعان حرم هستند، قطعا بخشی از زندگی آنها شبیه شماست، به آنها و مردم خودمان چه می گوید؟
اول اینکه ما از وضعیت حجاب و عفاف امروزی برخی از زنان ناراحت هستیم. شوهران ما برای دفاع از ناموس و وطن پا به میدان جنگ با صدام و داعشیان زمان گذاشتند، حال من به خانمی که تمام برجستگی های بدنش را به نمایش گذاشته می گویم که حجابت را حفظ کنه می گوید: به شما چه و ... این ها دهن کجی به ماست !
ما خانواده های شهدا و ایثاگران از کسی توقع نداریم اما دلنازک و حساس هستیم شاید از نظر عام پرتوقعی داشته باشیم! پسر کوچکم بعد نتوانسته بود مدتی این خوشحالی بزرگ یعنی آمدن پدرش را تحمل کند.. حال نوبت مدافعان حرم شده است! می گویند برای پول رفته اند؟! این دست حرف ها، گفتنش درست نیست..
مردم پشتیبان ولایت باشند
مردم ولایت مدار باشند و پشتیبان ولایت باشند این امنیت کشور با وجود تمام نقشه های دشمن علیه ما به خاطر وجود و غیرت این مدافعان حرم است در آن زمان عراق یک دختر و زن را راحت نمی گذاشت و الان هم این داعشی های زمان .. اگر شوهرم در قید حیات بود قطعا به مدافعان حرم می پیوست. او می گفت من سربازم و باید سرم را برای وطن و حمایت نظام و حمایت از قرآن و دین بدهم.
این نشست با صحبت های خانم فرشته عبدالهی همسر بسیجی آزاده سید حسن زهرایی