کد خبر: ۸۹۱۳۴۳۴
|
۱۴ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۱:۳۴

 

به گزارش "پایگاه اطلاع رسانی سازمان بسیج پیشکسوتان جهاد و شهادت"  ،  به مناسبت سالگرد شهادت آيةالله قدوسی ، حمعی از پیشکسوتان جهاد شهادت دیداری با همسر  شهید  آيةالله قدوسی داشتند.
 
سركار خانم نجمه ­السادات طباطبايي بانوي بزرگي است كه ، فضيلت همسري و حمايت از يك استاد و مربي بي­نظير و افتخار مادري شهيد را در خود جمع كرده است. او دختر نابغه­ي معاصر علامه ی طباطبايي همسر شهيد آيةالله علي قدوسي و مادر شهيد محمدحسن قدوسي است. در ارتباط با ( 14 شهريور ) سالگرد شهادت آيةالله قدوسی با ايشان گفتگوی صورت گرفته که گزارش آن به شرح ذیل است به اين اميد كه چراغي فرا راه ما و درسي براي زندگي ما باشد. ان­شاﺀالله

سركار خانم طباطبايي آيةالله قدوسی را اینگونه وصف می کند.

 به نظر من یک مسابقه ای بود که خیلی ها در این مسابقه بردند یکی از اخلاق های که داشت این بود که اهل آشکار کردن عمل خود نبود و از اینکه مطرح باشد بسیار فراری بود و هیچ وقت اهل خود نمایی نبود.

اوایل زندگیمون در نهاوند ساکن بودیم زلزله عجیبی (زلزله بوئین زهرا) رخ داد و همه روستاها  را ویران کرده بود و حاج آقا بیشتر دنبال خدمت کردن به اهالی بود و سعی در تهیه کالاها و اقلام مورد نیاز زلزله زدگان داشت و به من می گفت که من به کسانی که جان خود را از دست دادند غبطه می خورم، تعجب می کردم که چرا چنین حرفی را می زند، زیر آوار رفتن و از دست دادن جان که غبطه خوردن ندارد، فکرش متفاوت بود و اعتقاد داشت که اینجور بلاها باعث می شود که خداوند آسان بگیرد و رحم کند.

مادرم خيلي تأكيد داشتند كه ما با ادب بار بياييم، البته معلوم نيست كه ما آن طور كه ايشان مي خواستند شده باشيم، ولي به هر حال مادرم ادب و اخلاق را در منزل به ما نشان مي دادند و ما مي ديديم كه چه طور با پدرم رفتار مي كردند. خوب، اين ها در زندگي ما نقش داشت. بعد از اين كه ازدواج كرديم برنامه ي تربيتي براي ما دوباره از نو شروع شد، چون آقاي قدوسي خيلي دقيق بودند، خيلي منظم بودند. روز دوم يا سوم بعد از ازدواج بود كه به من گفتند: بيا بنشين. نشستم، گفتند: تو خانم اين خانه هستي و هيچ وظيفه نداري كه در خانه ي من كاركني، حتي اگر ديدي خانه من آتش گرفته وظيفه نداري فوت كني. من موظفم به عنوان شوهر تو، به عنوان مردخانه همه چيز را مرتب و منظم كنم و تو هيچ وظيفه اي نداري، اما آن طرفش را هم گفتند كه اگر زني آب دست شوهرش بدهد چه قدر ثواب دارد، اگر خدمت كند چه قدر ثواب دارد، اگر بچه داري كند چه... تمام اين ها را برايم گفتند و گفتند حالا شما خودت يك راه را انتخاب كن. گفتم مگر من مجسمه ام؟ دومي را انتخاب مي كنم. از اول برنامه را براساس خواست خودم و رضايت خدا و پيغمبر گذاشتند. من ديدم اين جا يك وضع ديگري است. خانه هاي قديم هم مشكلاتي داشت، آشپزخانه يك طرف منزل بود و اطاق زندگي يك طرف و در كل امكاناتش كم بود. سن من هم اوايل ازدواج خيلي كم بود. يادم هست هر وقت مشكلي پيدا مي كردم، مي گفتم عوضش آن جا (در قيامت) مي روم مي گيرم. به من گفته اند اگر آب بدهي دست شوهرت اين قدر ثواب دارد. سعي مي كردم حتي ايشان قندان را جلوي خودش نكشد، بلكه خودم جلو دست ايشان مي گذاشتم و مي گفتم ثواب اين هم مال من. شهيد قدوسي پايه را روي اسلام گذاشتند.

خاطره ای را عرض کنم که بنده تازه عروس این خانواده شده بودم  يادم هست يك روز كه با هم به حرم مي رفتيم، درِ خانه همسايه ي ما باز بود، همان طور كه رد مي شديم، من يك نگاه كردم، ايشان فرمودند: هركس به خانه مردم نگاه كند، حتي اگر فحاشی هم كنند، حق اعتراض ندارد. ريز، ريز مسايل را مي گفتند آن هم نه با تحكم، بلكه با محبت و طوري كه به دل آدم مي نشست. من واقعاً مديون ايشان هستم. بعضي خوبي ها را نمي شود بازگو كرد بايد كسي باشد و ببيند. گاهي اوقات كه حساب مي كنم، مي­بينم ايشان آدمي يگانه بود، افسوس كه تمام شد، به او دسترسي نيست. الآن چند سالی از شهادت ايشان گذشته، ولي هنوز خيال مي كنم كه ايشان زنده است و ما را هدايت مي كند.

 

بعد از گذشت مدتها از شهادت ایشون، هنوز رابطه روحی و معنوی بین ما برقرار هست و هر زمان که نیاز به کمک داشته باشم حاج آقا را کنار خودم می بینم خاطرم هست که قرار بود به کربلا بروم ، در عالم رویا دیدم که رسیدم کربلا و کفش های خودم را تحیول کفش داری دادم ،و اونجا دیدم که متصدی خود حاج اقا هست .

تمام زندگی من زیر نظر ایشون بود و با هدایت رهبری شخص حاج آقا بود . یاد ندارم که مشکلی پیش آمده باشد و من با مادرم در میان گذاشته باشم.

این ارتباط روحی همیشه بوده و انشا... خواهد بود. روزی برای زیارت به قم مشرف شدم و بعد از زیارت چند جایی هم کار داشتم و اصلا توجهی به زمان نداشتم ، موقع برگشت سوار یکی از این اتوبوس های تهران شدم و تازه متوجه شدم که چقدر زمان گذشته و اذان شب را هم دادند، نزدیک های تهران بودیم که شروع کردم با حاج آقا درد و دل کردند، من جای را بلد نیستم ، الان خیلی دیر شده ، چه جوری بر گردم و اینجور مسائل را داشتم زمزمه می کردم، به دلیل دیروقت بودن اتوبوس دیگه وارد ترمینال نشد و یکجا توی خیابان همه مسافران را پیاده کرد ، من هم که به شدت به استرس افتاده بودم کناری ایستادم ، دیدم خود راننده اتوبوس بدون اینکه من در خواستی ازش داشته باشم یکی از راننده های که کنار خیابان ایستاده بود را صدا کرد و گفت: این خانوم را می بری و می رسونی به مقصد، همین جمله کافی بود که دلم قرص شود و اون شب خیلی با دل و جرأت بالا نشستم و به مقصد رسیدم. هنوز این خاطره برای من لذت بخش هست .  

 

بعد از شهادت آقای بهشتی  بود که هر وقت به قم می رفتیم و عکس آقای بهشتی را که می دید با  صدایی نحیف و دل شکسته می گفت یادت باشد که تنها رفتی ، قرار ما این نبود.

روزهاي آخر يك بار در آشپزخانه با خودشان حرف مي زدند. پرسيدم: چه مي گفتيد؟ فرمود: با خدا حرف مي زدم. گفتم: خدايا! من آن قدر شقي هستم كه اين همه خطرات بگذرد و من توي رختخواب بميرم؟ نمي دانم در آن مناجات چه گفت و چه شنيد كه پس از آن حالتشان عوض شد. دو سه روز آخر خيلي سفارش بچه ها را به من مي كردند و مي گفتند: سعي كن روي پاي خودت بايستي. من نمي فهميدم كه ايشان چه مي گويد.. پس از شهادت آقايان باهنر و رجايي ايشان گفتند: شما با بچه ها دو سه روز به مشهد برويد. تعجب كردم، چون هيچ وقت اجازه نمي دادند كه تنها برويم، بلكه هميشه با هم بوديم. علت را كه جويا شدم، گفتند: چون شهريور است و چند روز ديگر به مدرسه ي بچه ها بيشتر نمانده، برويد تا آن ها نفسي تازه كنند. يك روز به ايشان گفتم: با يك چشم به هم زدن شهريور هم تمام مي شود و دوباره همه دنبال كارشان مي روند، و من مي مانم و اين دوتا بچه ي كوچك. گفتند: صبر كن تا شهريور تمام بشود، آن موقع خواهي ديد كه چه چيزهايي اتفاق مي افتد. باز هم نفهميدم كه ايشان چه مي گويد. بالأخره من با بچه ها رفتيم مشهد یادم هست که 4 بار خداحافظی کردند و آخرین پند و اندرزهای خودشان را دادند. ما که حرکت کردیم به سمت مشهد فردای آن روز شهید شد.

ارسال نظرات