آرزوی مادر هم برآورده شد، چرا که مراسم هفتم مادر به اتمام نرسیده بود که خبر شهادت نور چشمش را به خانه آوردند.
کد خبر: ۸۹۱۷۶۸۹
|
۲۳ شهريور ۱۳۹۶ - ۱۰:۵۳

به گزتذش خبرگزاری بسیج مازندران، دفاع مقدس/آهسته از جا بلند شد، پاورچین پاورچین به‌سوی فانوس رفت، فیتیله‌اش را بالا کشید و با احتیاط به سوی من آمد، چشم‌هایم را بستم ولی حس کردم به من زل زده است، لختی درنگ کردم و بعد آهسته پلک‌هایم را گشودم و زیرچشمی نگاهش کردم، در حال پایین کشیدن فیتیله فانوس بود، بعد برگشت به طرف بار و بنه‌اش، در آن تاریکی معلوم نبود چه بر می‌دارد، پتو را کنار زد و از سنگر خارج شد.

باید ردش را می‌گرفتم و از کارش سر درمی‌آوردم، برای همین بود که سنگرم را به اینجا انتقال داده بودند، حاجی شنیده بود که حسین نیمه‌های شب از پایگاه بیرون می‌رود و موقع اذان و حتی بعضی وقت‌ها موقع طلوع آفتاب برمی‌گردد، هفته پیش هم کم مانده بود نگهبان پاس یک، کار دستش بدهد و سوراخ سوراخش کند.

حاجی تکلیف کرده بود که باید از ماجرا سر در بیاورم، راست هم می‌گفت، آن وقت شب آن هم سال 60، در کردستانی که بچه‌ها حتی روزها از کمین در امان نبودند، او بیرون پایگاه چه کاری داشت که بکند؟!

با احتیاط به‌دنبالش راه افتادم، برای آنکه دستم رو نشود سعی کردم فاصله‌ام را با او حفظ کنم، آهسته پاهایم را بر زمین می‌گذاشتم تا کوچک‌ترین سر و صدایی بلند نشود، وقتی چشم‌هایم که به تاریکی عادت کرده بود، توانستم در روشنایی نقره‌فام مهتاب، او را بهتر ببینم.

حسین داشت به سنگر نگهبانی بالای خط می‌رفت، پاس سه بود، می‌دانستم نوبت نگهبانی جعفر است، مقداری حسین و جعفر با هم صحبت کردند، بعد دست هم را فشردند و از هم جدا شدند.

حسین را دیدم که در حال پایین رفتن از شیب دره پایگاه الله اکبر برگشت و برای جعفر دست تکان داد. تازه فهمیدم که چرا حسین هر وقت جعفر نگهبان است، از پایگاه خارج می‌شود.

با هم تبانی کرده بودند، هر دو دست‌شان در یک کاسه بود.

ای کاش می‌توانستم تا آخر تعقیبش کنم اما این کار با وجود چشم‌های تیزبین جعفر کاری ناممکن بود، نگهبانی‌اش پیش بچه‌ها زبانزد بود، هیچ چیز نمی‌توانست از دید او مخفی بماند.

بدون آنکه منتظر سرزدن سحر باشم، با عجله به سنگر فرماندهی رفتم و موضوع را به حاجی گزارش دادم.

خدایی شد، نه جعفر و نه حسین مرا ندیده بودند وگرنه در پایگاه به لقب آنتن معروف می‌شدم، اگر حاجی مکلفم نمی‌کرد، اگر برای حفظ آبرو و حفظ جان همرزمانم نبود، دست به این کار نمی‌زدم، اصلاً این کارها را دوست نداشتم.

حاجی حرف‌هایم را که با حوصله و وسواس شنید، برافروخته و بدون آنکه منتظر تمام شدن پاس جعفر بماند، یکی را فرستاد به جایش و او را به سنگر فرماندهی فراخواند.

صبح فردا همه بچه‌های مستقر در پایگاه الله اکبر فهمیدند که حسین و جعفر با همدیگر، اهدایی و جیره‌های خشک‌شان را روی هم گذاشته و به نوبت در نیمه‌های شب وقتی نوبت نگهبانی یکی از آنها بود، نفر دیگر آن را مخفیانه برای پیرمرد فلجی که با نوه خردسالش زندگی می‌کرد، می‌بردند.

از آن روز جعفر و حسین، تا 10 روز، هر روز با هم و یک‌شب‌بخواب مجبور بودند به‌عنوان جریمه، جور نگهبانی دیگران را بکشند.

* زندگی‌نامه

سرباز شهید حسین داداشی از خانواده‌ای مذهبی، زحمتکش و مستضعف در 6 شهریورماه 1340 در کفشگرکلای بزرگ قائم‌شهر متولد شد، پدر و مادر «منوچهر داداشی و شکوفه نوروزی» از همان دوران کودکی، تلاش زیادی در پرورش و تربیت او کردند؛ حسین در مراسمات مختلف سوگواری و اعیاد همراه مادر حضور پیدا می‌کرد.

زندگی با پدر بیش از چند سال طول نکشید و تقدیر الهی چنین رقم زده شد که حسین از سن 4 سالگی، تلخکامی بی‌پدری را بچشد و از نعمت پشتیبان و حامی مهربان و رئوف، محروم بماند.

بعد از درگذشت پدر عملاً مادر سرپرستی خانواده را به‌عهده گرفت و با پشتکار و تلاش مستمر، تمامی کوشش و توانش را جهت تهیه و تدارک معیشت افراد خانواده به‌کار بست.

حسین بعد از سن 7 سالگی برای گذراندن دوره ابتدایی در دبستان محل ثبت‌نام کرد اما محرومیت و نبود پدر موجب شد که او نتواند دوره ابتدایی را به پایان برساند و مجبور به ترک تحصیل شد.

از هر گونه کوششی به‌منظور همکاری با مادر کوتاهی نمی‌کرد، در دوره نوجوانی روحیه مردانه و متینش موجب شد که بسیاری از مسؤولیت‌های خانه را پذیرفته و به رسیدگی کارهای خانه و بیرون از منزل مشغول شود.

از خصوصیت بارز شهید تبحر و استادی او در نحوه ارتباط با مردم بود و حتی امروز هم مردم از او به‌عنوان چهره‌ای دوست‌داشتنی یاد می‌کنند.

دوران نوجوانی او با پیروزی انقلاب اسلامی همزمان شد، از مریدان مخلص و جان‌برکف حضرت امام بود، شور و اشتیاق جوانی را برای ارائه خدمت به مردم در محل و شهر به کار گرفت. 

در سن 19 سالگی برای انجام خدمت نظام وظیفه راهی پادگان چهل‌دختر شاهرود شد، در دوره آموزشی با عشق و علاقه در کلاس‌های عقیدتی و سیاسی شرکت می‌جست و هنگام شنیدن بانگ ملکوتی اذان جزو نخستین کسانی بود که به‌منظور اقامه نماز جماعت در مسجد پادگان آموزشی چهل‌دختر حضور می‌یافت.

در نیمه‌های دوره آموزشی متوجه می‌شود که برخی سربازان که از سردی سوزناک هوای آن منطقه بیقرار شده و از کمبود امکانات به تنگ آمده‌اند، جهت فرار کردن از پادگان برنامه‌ریزی کرده‌اند.

وقتی موضوع را با او در میان می‌گذارند، می‌گوید: اگر همه سربازان و درجه‌داران پادگان را ترک کنند، من به تنهایی در پادگان خواهم ماند، ما همه باید از رزمندگانی که در کوه‌های کردستان در حال جنگ با ضدانقلابند، شرم‌مان بیاید، مگر خون ما از خون آنها سرخ‌تر است؟! به هر وسیله‌ای که بود حسین آنها را از ترک خدمت منصرف کرد.

بعد از اتمام دوره آموزشی به منطقه گیلانغرب اعزام شد و در جبهه‌های غرب کشور به پاسداری و حفاظت از انقلاب اسلامی و دستاوردهای آن مشغول شد. 

در طول خدمت مقدس سربازی فقط یک‌بار به مرخصی آمد، نحوه برخورد او در هنگام حضور در مرخصی جالب توجه و عجیب بود، آنقدر عجیب که حتی مادر خانواده را نگران و مشوش کرد و همان روزها بود که مادر آرزو می‌کرد قبل از درک شهادت پسرش، خدا جانش را بستاند.

حسین در هنگام مرخصی به هر کسی که می‌رسید از او حلالیت می‌طلبید، به نزد دوست بهتر از جانش مصطفی داداشی که از کودکی با هم بزرگ شده و همیشه با همدیگر همراه بودند، رفت و هر دو با هم برای ملاقات دوستان شهیدشان به گلزار شهدای کفشگرکلا رفتند، بعد از همدیگر خداحافظی و طلب شفاعت کردند.

حسین پس از حضور مجدد در منطقه بعد از گذشت یک ماه در 10 مهرماه 1360 بر اثر اصابت خمپاره 60 به سختی مجروح می‌شود و به‌منظور مداوا او را به بیمارستان کرمانشاه انتقال می‌دهند، با توجه به شدت جراحات وارده از اینکه به خانواده‌اش خبر دهند، جلوگیری می‌کند تا اینکه بعد از مدتی کوتاه به شهادت می‌رسد.

آرزوی مادر هم برآورده شد، چرا که مراسم هفت مادر به اتمام نرسیده بود که خبر شهادت نور چشمش را به خانه آوردند.

ارسال نظرات
پر بیننده ها