خبرهای داغ:
گفتگوی بسیج با دختر دانش آموز امدادگر دوران دفاع مقدس؛
دوران دفاع مقدس در تاریخ انقلاب اسلامی یکی از گرانبهاترین دورانی است که همه مردم را پای کار آورد و به محک کشید، دوره ای که در آن بانوان و دانش آموزان نیز سهم کمی ندارند.
کد خبر: ۸۹۲۳۲۴۳
|
۰۲ مهر ۱۳۹۶ - ۰۸:۰۰

زینب وطن دوست از آن دانش آموزان امدادگری بود که بهانه گفتگوی خبرنگار خبرگزاری بسیج از آذربایجان شرقی به مناسبت هفته دفاع مقدس شد، آنچه می خوانید شرح حال امدادگری این دانش آموز دوران دفاع مقدس است؛

پس از پیروزی انقلاب گروهک ها تحرک خود را آغاز کرده و هر جا که می توانستند مردم را به طرف خود می کشیدند. در مدرسه ما هم اعلامیه پخش می كردند، مدام با فدائیان خلق بحث های گروهی داشتیم و من تلاش می کردم با مطالعه و پرس و جو از پدرم که از کتاب های استاد مطهری راهنمائی ام می کرد بتوانم آن ها را با منطق مجاب کنم، آن ها بیشتر دانش آموزان تیزهوش را جذب خود کرده و به عراق می فرستاندند.

همراه با دوره دبیرستان که یک سال در کوثر و دو سال در عفتیه بودم، از طرف آیت الله شهید مدنی نامه داشته و در بیمارستان امام برای رسیدگی به مجروحان فعالیت داشتم، چون شاگرد زرنگی بودم مدیر مدرسه هم اجازه داد تا فقط در امتحان ها شرکت کنم به همین خاطر سر کلاس نمی رفتم. من و ژاله احمدی که از دوستان نزدیکم بود تنها گروه برای کمک به مجروحان بودیم که دوره های امدادگری را به مدت شش ماه فراگرفته و آن قدر کارکشته شده بودیم که به عنوان پزشکیار نیز گاه به حساب می آمدیم و بخیه و ... انجام می دادیم.

علاوه بر دوره های امداد با شکل گیری بسیج در دوره های آموزش نظامی هم شرکت کردیم که نخستین گروه بسیج خواهران بودیم که آن زمان بسیج خواهران در میدان دانشسرا بود، من رابط بین مدارس و بسیج خواهران بودم، در کنار آموزش نظامی در کلاس های عقیدتی نیز شرکت کردیم که پس از آن من به عنوان مربی عقیدتی به شهرهای بستان آباد، گوگان و آذرشهر برای سخنرانی در خصوص نقش امام در پیروزی انقلاب می رفتم.

من و دوستم خانم احمدی چون هم عضو بسیج بودیم و هم از امدادگری سر در می آوردیم از طرف دکتر عابدینی حق ورود و خروج به همه بخش های بیمارستان امام را داشتیم آن زمان چون هنوز انقلاب ثبات لازم را پیدا نکرده بود چندان به همه اطمینان نمی شد کرد حتی مرا هم برخی از گروه ها تعقیب می کردند که مسئولان به من گفتند تنها رفت و آمد نکنم.

بیشتر کار ما چون نماینده سپاه بودیم تخلیه رزمندگان و مجروحان در حیاط بیمارستان امام بود. ما آمار رزمندگان را که- بیشتر از ارومیه به علت تحرک گروهک ها می آمد- ثبت و نیاز آن ها را نسبت به چگونگی تغذیه و حتی ارتباطشان با خانواده به آقای رحمان زاده که مسئول ما بود اطلاع می دادیم.

بهمن ماه سال 60 بود، به قدری مجروح آورده بودند که در اتاق ها جا نبود و برانکاردها را در سالن ها گذاشته بودند و یادم است مجروحی هم که فارسي زبان بود به خاطر جراحت زیاد داخلی به شهادت رسید.

با دیدن این صحنه ما هم اعلام آمادگی کردیم که به جبهه برویم که سال 61 آقای مسگری گفت به دو نفر خواهر برای کردستان نیاز است، آمدم موضوع را با خانواده در میان گذاشتم، وقتي امضای پدرم را پاي رضايتنامه گرفتم، وصیت نامه خود را هم نوشته و همه آنچه را که داشتم و دوست داشتم به دیگران بخشیدم حتی پیراهن میهمانی خودم را هم که پدرم گرفته بود و بسیار دوست داشتم به دختر همسایه مان دادم.

من و خانم احمدی به همراه تعدادی از رزمندگان تهران رفتیم، آقای مسگری ما را تحویل ستاد نیروهای مسلح داد، آنجا ما را نسبت به موقعیت منطقه و خطرهای آنجا توجیه کردند و گفتند آنجا مانند جنوب نیست و خطر همیشه و همه جا است و ممکن است شهید و اسیر شویم. ما هم گفتیم ما همه چیز را قبول کردیم که اینجا هستیم، فرمانده سپاه سردشت(حاج اکبر) ما را به همراه همسر و سه دخترش از تهران به همدان برد و از آنجا هم به بیجار رفتیم و از بیجار هم سوار هلی کوپتر شده و در پادگان ارتش سقز پیاده شدیم، دیدیم آنجا مجروح برای انتقال به سردشت تخلیه می کنند که ما هم همراه مجروحان سوار هلی کوپتر شدیم و به خاطر خطر راه ها دو هلی کوپتر دیگر هم ما را تا رسیدن به سردشت همراهی کردند.

شب پادگان ارتش سردشت رسیدیم تا رسیدن به آنجا حاج اکبر گریه می کرد و از خدا می خواست شهید شود و من و خانم احمدی با دیدن این صحنه متعجب مي شديم. دخترهای حاج اكبر 2،4 و 6ساله بودند كه يكي از آن ها هم نام من(زينب) بود و به من اعتراض می کرد که زينب اسم اوست نه من.

وظیفه ما آنجا به غیر از امدادگری که در بیمارستان امام خمینی پشت سپاه سردشت بود برنامه های فرهنگی و حضور در موقعیت های مختلف سردشت بود. غير از ما دو نفر از شمال هم آمده بودند كه يكي از آن ها بچه چهل روزه اش را به مادرش سپرده بود و آمده بود، به ما گفته بودند كه بايد در مجالس و جاهای مختلف حضور داشته باشیم تا مردم بدانند زنان هم در جامعه نقش دارند و با حجاب و رفتار ما آشنا شوند، آن زمان گویی اصلا آنجا خبری از انقلاب و حجاب نبود و مردها هم زنان ها را از رفتن به مسجد منع می کردند حتی ماموستا و تعدادی از افراد کرد در مراسمی که روز شهادت دکتر بهشتی در مسجد سردشت برگزار شد و ما حضور داشتیم، هنگام قرائت بیانیه توسط یکی از خواهران، از مسجد قهر کردند و رفتند تا نسبت به حضور ما در مسجد اعتراض کنند.

به قدری موقعیت آنجا به خاطر تحرک دموکرات ها و کومله ها خطرناک بود که برای هر کار کوچکی كه بیرون داشتیم باید چند نفر محافظ ما را همراهی می کردند و این برای ما عذاب آور بود.

ما از ساعت هشت و نیم صبح تا 4عصر در بیمارستان امام خمینی که 35 تا 40 تختی بود کار می کردیم و پس از آن در نمایشگاهی که مقابل بیمارستان از عکس شهدا گذاشته بودیم فعالیت می کردیم تا دانش آموزانی که از آنجا می گذرند با انقلاب و .... آشنا کنیم چراکه ارتباط با مدارس و معلمان به خاطر شرایط آنجا و ترس معلمان از خطر جسمی و امنیتی كه از طرف دمكرات ها و كوله ها آن ها را تهديد مي كرد، سخت بود. ما تلاش داشتیم با کردهای ترکی ارتباط برقرار کنیم و تهرانی ها با کردهای فارسی زبان تا بتوانیم با تعامل با آن ها بسیاری از واقعیت ها را به آن ها بیان کنیم.

پس از سه چهار ماه فعالیت در آنجا به من پیشنهاد شد که به تبریز برگردم و دانشگاه بروم چراکه آن زمان گروه های مختلف به خاطر حضور نیروهای ارزشی در جبهه ها، دانشگاه را در تسخیر خود آورده بودند، من برگشتم و خانم ژاله احمدی ماند و پس از آمدن من به تبریز حاج اکبر هم شهید شد که برای تحویل گرفتن پیکرش دشمن یک کامیون دارو خواسته بود.

سال 62 از دانشگاه تهران از رشته علوم آزمایشگاهی قبول شدم ولی نرفتم و در بیمارستان امام همچنان خدمت می کردم و گاه به عنوان نیروی سیار به بیمارستان سینا هم می رفتم. در کنار کار بیمارستان در بسیج خواهران که از خیابان دانشسرا به خیابان حافظ منتقل شده بود اقلام کمکی مردم را که کنار آن نامه هم مردم برای رزمندگان می نوشتند بسته بندی و برای ارسال به جبهه ها ساماندهی می کردیم.

در مراسم بدرقه رزمندگان و تشییع شهدا شرکت داشتیم که بدرقه برادرهایم و تشییع شهید جاوید و حیدرنیا از شاگران پدرم از جمله آنه ا بود که برای من تکان دهنده و ارزشمند بود.

همان سال آقای محمدی فرمانده سپاه سردشت، از نيروي های زخمی به بیمارستان آورده بود. من ایشان را در طول اقامتم در سردشت هرگز ندیده بودم، پس از آشنایی با آقای محمدی، با وي ازدواج کردم و پس از آن هم جذب آموزش و پرورش شدم.

پس از ازدواج علاوه بر مدرسه در بیمارستان هم فعالیت می کردم و فرزندانم را مادرم نگه می داشت تا اینکه سال 67 همراه همسرم که فرماندهی سپاه پیرانشهر را به وي سپردند به سردشت رفتم و کارم آنجا مربی پرورشی بود، اوضاع دیگر مانند سابق نبود هم امنیت کامل بود و هم از نظر اجتماعی مردم رشد کرده بودند و من تلاش می کردم بیشتر با آن ها ارتباط برقرار کنم.

رقیه غلامی

 

ارسال نظرات