به گزارش سرویس بسیج جامعه زنان کشور خبرگزاری بسیج، محبوبه لک چشمه سلطانی، فرزند شهید حسین لک چشمه سلطانی، گفت: پدرم متولد سال 1319 در روستای چشمه سلطان از توابع الیگودرز بود. وی فرزند اول خانواده بود و 2 خواهر و 3 برادر داشت. ایشان در اوایل جوانی به دلیل نبود شغل در روستای خود، پس از مدتی به آبادان آمده و این مهاجرت سبب آشنایی با مادرمان و ازدواج آنها میشود. پدر موقع شهادت 45 سال داشت و در 21 بهمن ماه سال 1364 در عملیات والفجر ۸ در اروند رود فاو به شهادت رسید و از میان ما پَر کشید و رفت.
شما زمان شهادت پدر سن و سال کمی داشتید، لطفا بفرمائید از خصوصیات اخلاقی پدر خود چه شنیدهاید؟
آنچه از ویژگیهای بارز پدرم شنیدهام اینست که وی علاقمندی شدیدی به مادر و پدرش داشت و احترام زیادی که برای آنها قائل بود، وی را زبانزد کرد. پدرم به نوعی نان آور خانواده پدرش بود و از این جهت والدینش نیز به این فرزند خود وابستگی خاصی داشتند. پدر از همان دوران نوجوانی بسیار سخت کوش بود و حتی پس از ازدواج نیز علیرغم مشکلات زندگی خود، همچنان پشتیبان والدین خود ماند.
زندگی شهید سلطانی با همسر و فرزندان خود چگونه گذشت؟ چه تعریفهایی از مادرتان شنیدهاید؟
بعد از به دنیا آمدن خواهر بزرگتر که فرزند اول خانواده ما بود، خانوادهام به خاطر شغل پدر به اصفهان نقل مکان کردند. ما 4 خواهر و 3 برادر هستیم. طبق تعریفهای مادرم، پدر فردی بود که در مبارزات اوایل انقلاب بسیار شرکت میکرد. او فردی بسیار خیر و نیکوکار بود و پس از شهادت ایشان، ما متوجه شدیم که وی چه کارهای خیرخواهانهای برای فامیل و دوستان انجام داده است. بسیاری از آشنایان بعد از شهادت پدر، نقل میکردند که ایشان برای کارهای درمانی ومشکلات زندگی آنها بسیار کمک میکرده است.
مادرم همیشه از خانواده دوست بودن پدر تعریف میکرد به ویژه اینکه ایشان علاقه شدیدی به فرزندان دخترش داشت و بسیار شوخ طبع بود. پدر کارگر ذوب آهن اصفهان بود و علیرغم آنکه در زمان زنده بودن پدر، من و خواهران و برادرانم سن و سال کمی داشتیم اما به یاد میآورم که وقتی از سرکار به خانه بازمیگشت باوجود خستگی فراوان، با بچهها بازی و شوخی میکرد.
چه زمانی پدر عزم رفتن به جبهه کرد؟
وی در اوایل دوران جنگ، وارد بسیج شد و هرگاه از سرکار به خانه بازمیگشت به مرکز فرماندهی سپاه که در نزدیکی منزل ما قرار داشت، میرفت و به فعالیتهای خود در آنجا مشغول میشد. مدتی از جنگ نگذشته بود که زمزمههای رفتن پدر آغاز شد.
مادر به خاطر وجود بچهها و جوان بودن پدر، سعی میکرد ایشان را از رفتن به جبهه بازدارد اما پدر همواره خود را در برابر وطنش مسئول میدید و در نهایت به عنوان بسیجی داوطلب به جبهه رفت و در جنگ شرکت کرد.
به یاد میآورم در نبود پدر، برادر کوچکم که یکسال بیشتر نداشت، بیماری بسیار سختی گرفت و تب شدیدی داشت. بیماری برادرم خانواده را بسیار ناراحت کرده بود که مادر از طریق همرزمهای پدر، به وی پیغام داد که برگردد.
پدرم نیز پیغام داده بود که من برای فرزندان خود وکیل گرفته ام و وکیل فرزندان من خداست؛ من پسرم را به خداوند سپردهام و اکنون شرایط برگشتن مهیا نیست. جالب اینجاست که بعد از پیغام پدر، بیماری برادرم به طرز عجیب و باورنکردنی خوب شد.
آخرین دیدار شما با پدر چه موقعی بود؟
وی چهار بار به جبهه اعزام داشت که بار چهارم، آخرین دیدار ما با وی بود. شب آخر قبل از رفتن، همه به دور پدر جمع شده بودیم و گریه میکردیم گویا به پدر نیز الهام شده بود که این آخرین دیدار او با همسر و فرزندانش است. حتی پدرم در آخرین حضور خود به مادر سفارش کرده بود که بدهکاریها پرداخت شود و حتی به یکی از همرزمان خود گفته بود که این سفر آخر است و به او سفارش کرده بود که خانواده و فرزندان خود را بعد از خدا، به شما میسپارم. زمان جنگ و بمباران، نبود پدر بیشتر باعث وحشت ما میشد؛ به یاد دارم که موقع بمباران، مادرم بچهها را در بغل خود میگرفت و میگفت میخواهم اگر اتفاقی بیافتد شما در بغل من باشید.
حال و هوای خانواده زمانی که خبر شهادت را شنیدید، چگونه بود؟
بار آخری که پدر پیغام داد قصد برگشتن داردهمه ما خیلی خوشحال شدیم و تصمیم گرفتیم اتاقهای خانه را برای آمدن پدر تزیین کنیم و برایش لباس خریدیم تا بازگشتش را جشن بگیریم زیرا مدت زیادی بود که از او خبرنداشتیم. جشن ما برای بازگشت پدر از جبهه، مصادف با دهه فجر در بهمن ماه 64 شده بود.
اما غافل از روزهای سختی بودیم که در راه بود. مادرم شب قبل از بازگشت پدر، خواب پدربزرگم را دیده بود که درحال ناراحتی به مادرم میگوید از بین کبوترهای من یکی پَر زد و رفت. این خواب مادر، حال او را بسیار آشفته و بی تاب کرد و مدام میگفت من میدانم حسین شهید میشود اما ما همچنان به وی دلداری میدادیم.
پدر همیشه در شب 21 بهمن ماه بر روی پشت بام خانه با صدای بلند "الله اکبر"می گفت. همه به مادرمان دلداری دادیم که پدر برگشته و ندای "الله اکبر" سر میدهد اما مادر مطمئن بود که پدرمان شهید شده است. شب شهادتش گویا صدای "الله اکبر" او را از سپاه شنیدیم و بچهها با خوشحالی گفتند بابا برگشته، زنگ زدیم به مرکز سپاه اما گفتند نیامده است درحالیکه آن لحظه، لحظه شهادتش بود.
روزی که خبر شهادت پدر را آوردند، من به مدرسه رفته بودم؛ یک ساعتی نگذشته بود که خواهرم با چشمانی گریان به دنبال من آمد و گفت باید برویم چون پدر آمده است. من خوشحال شدم و معلم علت گریان بودن خواهرم را پرسید و خواهرم پاسخ داد که جنازه پدرمان برگشته است. حال فقط آنچه میدانم روزهای سختی بود که گذراندیم.
چند روز پس از مراسم ترحیم، چند تن از همرزمان پدر به خانه ما آمدند و سراغ برادرم محسن را گرفتند و گفتند پدرتان شب قبل از شهادت بسیار به یاد فرزندان خود بوده و انگار میدانست که قرار است شهید شود. او به ما گفت به پسرم محسن بگویید مراقب مادر و خواهران وبرادرانش باشد. او دیگر مرد خانه است. البته پدر در آخرین باری که خانه را ترک کرد به برادرم محسن، سفارشهای زیادی کرد.
همرزمهای پدر، از خصوصیات اخلاقی وی چه میگفتند؟
همرزمان از شوخ طبع بودن پدرم تعریف میکردند و میگفتند وی یک انرژی مثبتی در گُردان و بین بچههای رزمنده بود.
پدرم خادم امام حسین (ع) و عضو بسیج بود و در مراسم های مذهبی شرکت میکرد. او همیشه در مراسم عزاداری امام حسین (ع) به پهنای صورت اشک می ریخت و همیشه آرزوی رفتن به کربلا داشت. همرزم پدر میگفت وقتی ترکش به سرش اصابت کرد، او در آخرین نفسهایش گفت دیدید که فرزندان من هم مانند فرزندان امام حسین (ع) شدند. به گفته همرزمان، آخرین جملهای که پدر در لحظات پایانی گفت سلام بر امام حسین (ع) بود.
آخرین خاطرهای که از پدرتان در آخرین روزها دارید را تعریف کنید.
یکدیگراز خاطراتمان از پدر موقعی است که در یکی از اعزامها، مادرم قنداقه برادر کوچکم را به پدر داد و گفت من نمی دانم درنبود شما با این فرزندان کوچک چه کنم. در واقع، مادر به نوعی همه تلاش خود را کرد تا پدر را راضی کند که به جبهه نرود اما پدردر پاسخ مادرم گفت بچه من عزیزتر از بچه شیرخوار امام حسین (ع) نیست نمیتوانم نرم.
زمانی که برادر کوچکم لب به حرف زدن بازکرد و کلمه "بابا" را توانست بگوید ما دیگر پدر را از دست داده بودیم. وقتی بر سر قبرپدر می رفتیم برادر کوچکم روح الله که پدر به عشق امام خمینی او را نام نهاده بود می گفت آیا می شود در این قبر را باز کرد و پدر را در آغوش گرفت؟
بالاخره پدرم در چهارمین باری که اعزام شد و در 21 بهمن ماه سال 1364 در عملیات والفجر ۸ در اروند رود فاو به آرزوی شهادت خود رسید. شبی که پدر برای آخرین بار رفت، لباس نظامی داشت و ساک جبهه روی دوشش بود. او بچهها را بوسید، بغض کرده بود و اشکی از چشماش سرازیر شده بود. او سفارش ما را به محسن که آن زمان 9 سال بیشتر نداشت کرد. موقع رفتن چند بار برگشت و به ما نگاه کرد و کم کم از جلوی چشمهای ما در سیاهی شب ناپدید شد. مادر بعد از شهادت پدر برای ما هم پدر شد و هم مادر. غصه پدر، مادرمان را بسیار از پا انداخت اما همچنان سعی میکرد که به زندگی ادامه دهد و بچهها را به سروسامان برساند.
نظر شما درباره شهادت پدرتان چیست؟
به نظر من خداوند خریدار هرکسی نیست. من گاهی اوقات به عکس پدر خیره میشوم و می گویم پدرجان چه کرده بودی که خداوند خریدار خون تو شد. گرچه ما نتوانستیم از وجود پدر بهره کافی را ببریم و درست او را در زمانی از دست دادیم که احتیاج داشتیم. من معتقدم که خداوند لیاقت شهادت را به هر کسی نمیدهد ومن از بابت شهید شدن پدرم خوشحال هستم زیرا پدر در عین آنکه عاشق خانواده و فرزندانش بود، اما دل کند و به عشق اربابش حسین (ع) به سوی جبهههای جنگ شتافت.
طبق فرموده قرآن، شهیدان زنده هستند و در نزد خدای خود روزی میخورند. ما نیز زنده بودن پدرمان را احساس میکنیم و هرگاه که مشکلاتی داریم با وی در دودل کرده و او ما را دعا میکند.