گفتگوی بسیج با دانش آموز امدادگر دوران دفاع مقدس:
با مرور تاریخ دفاع مقدس به خوبی درمی یابیم که دانش آموزان نیز حضوری چشمگیر در دفاع از انقلاب و کشورمان داشتند ولی هرگز شاید در تصویر برخی هم نمی گنجد که دختران دانش آموز نیز سهم کمی در آن نداشتند.
کد خبر: ۸۹۲۴۹۲۶
|
۰۴ مهر ۱۳۹۶ - ۰۸:۱۹

فاطمه پوردرمانی از آن دختران دبیرستانی تبریزی بوده که پس از گذراندن دوره امداد و امدادگری در بیمارستان ها به منطقه عملیاتی اعزام شده و مدتی را در نقاهتگاه های پشت جبهه به امدادگری پرداخته است. آنچه می خوانید حاصل گفتگوی خبرنگار خبرگزاری بسیج با آن دانش آموز امدادگر دوران دفاع مقدس است؛

سوم دبیرستان بودم که وارد بسیج شده آموزش نظامی را در مدرسه یادگرفتیم، فعالیت ما در بسیج اجرای برنامه های فرهنگی، ساختن نشریه دیواری و جمع آوری کمک های مردمی برای نیازمندان و تحویل آن به این خانواده ها بود.

پس از آن هم دوره امدادگری را یاد گرفتیم و پنج تا شش ساعت در بیمارستان سینا و امام(ره) مشغول رسیدگی به حال مجروحان و پانسمان زخم های آن ها شدیم، یادم است یک مجروح دزفولی به بیمارستان سینا آورده بودند چنان خمپاره به صورتش خورده بود که اصلا نمی شد چهره اش را تشخیص داد، سه ماه طول کشید تا صورتش التیام یافت، چیزی نمي توانست بخورد هر روز با نی آب یا آبمیوه به وي می دادم، هنگام خداخافظی از من تشکر کرد و رفت.

چهارم دبیرستان بودم که پیش از آغاز عملیات آزادسازی خرمشهر، اسم من جز 10نفری قرار داشت که از مدرسه به سپاه داده بودند که امدادگری بلدیم و سپاه ما را به خاطر تجربه کاري كه در بیمارستان هاي سینا و امام تبريز كسب كرده بوديم به اهواز فرستادند، پدر و مادرم آمدند و پس از رضایتی که داده بودند از راه آهن بدرقه مان کردند، در مسيري كه از دزفول، اندیمشک و ... رد می شدیم همه جا اثری از جنگ و بمباران بود.

در اهواز ما را به ورزشگاه تختی که نقاهتگاه راه اندازی کرده بودند، بردند از همه شهرها امدادگر آمده بود، پس از تقسیم ما را به دانشکده کشاورزی جندی شاپور فرستادند، آنجا را مرتب کرده و تخت ها را چیدیم، یک اتاق موکت شده هم برای استراحت ما داده بودند که زمان کشیک آنجا استراحت کنیم ولی به ندرت می شد آنجا برویم. حتی زماني که عملیات نبود و تخت ها خالی از زخمی بود طبق تقسيم كار صورت گرفته شده، مشغول دیگر کارهای رزمندگان مثل شستن لباس آن ها می شدیم، دو خانم از تهران امده بودند و چنان عاشقانه و خالصانه کار كرده و مقيد به رعايت اصول اسلامي بودند كه حتي هنگام شستن ملافه و لباس ها، آستينشان را بالا نمي زدند تا مبادا بخشي از مچ دستشان ديده شود و همانطور با آستين هاي خيس به شستن ادامه مي دادند.

پنج شنبه ها دعای کمیل شرکت می کردیم، گاهی در محوطه سرودهای آهنگران را هم پخش می کردند. زمانی که آنجا بودیم صدای مهیب انفجارها و گلوله به گوش می رسید و آتش آن ها که آسمان را روشن می کرد می دیدیم.

من در آشپزخانه هم کنار خانم دانش که از بسیج خواهران تبریز بود، فعالیت می کردم. غذا در دیگ های بزرگی پخته می شد و ما غذاها را بین مجروحان در غذاخوری نقاهتگاه و یا خود آن توزیع می کردیم، تن ماهی، مربا، لواش، ماست، ترشی و کمپوت هم از کمک های مردمی بود که به مجروحان می دادیم.

پس از هر وعده غذا ظرف ها را تا ساعت دو بامداد می شستیم و پس از آن هم کشیک می ایستادیم که اگر نیاز باشد کمک کنیم.

خرمشهر که آزاد شد و اوضاع کمی آرام گرفت، تخت ها را جمع کرده و نقاهتگاه را جارو زدیم، یادم است روزی که خرمشهر آزاد شد مجروحان روی تخت و یا پایین تخت سجده شكر به جا آورده و خدا را شکر می كردند. دیدن این صحنه ها لذت خاصی داشت واقعا حس می کردیم خدا چه عظمتی دارد.

پس از آن سوار هواپیمایی که برای مجروحان در نظر گرفته شده و صندلی هایش را کنده بودند، شديم، قرار بود به زیارت امام برويم ولي باور نمی کردیم. تهران که رسیدیم یک شب در اتوبوس ماندیم، سرود خمینی امام را تمرین کردیم، صبح با حضور در حسينيه جماران امام را از نزدیک و طبقه دوم دیدیم و پس از آن به تبریز آمدیم.

من آن سال در ریاضی تجدیدی آورده و به خاطر اينكه سال آخر تحصیلی بودم مردود شدم، نمازخانه بودم که مدیر دبیرستان(خانم خسروشاهی) آمد و مرا صدا زد که آقای مرادی(معاون آموزش و پرورش) با من کار دارد، آقای مرادی گفتند چون شما جبهه رفته بودید دوباره از شما امتحان گرفته می شود و یک دبیری هم معرفی کرد تا از وی ریاضی را یاد بگیرم، دبیر ریاضی چنان به من ریاضی را یاد داد که پس از دو ساعت همه آن را به خوبی توانستم یاد بگیرم و امتحان دهم.

پس از یک سال آقای مرادی مرا به همسرم(حمید سلیمانیان) كه از رزمندگان جهادگر بود معرفی کرد پس از ازدواج و تولد بچه هایم که دوقلو بودند، باتوجه به سختي بزرگ كردن فرزندان فعالیت هایم کمتر شد.

رقیه غلامی

ارسال نظرات