خبرهای داغ:
گفتگوی بسیج با بانویی که15ساله به جبهه رفت؛
دوران دفاع مقدس در تاریخ انقلاب اسلامی یکی از گرانبهاترین دورانی است که همه مردم را پای کار آورد و به محک کشید، دوره ای که در آن بانوان و دانش آموزان نیز سهم کمی ندارند.
کد خبر: ۸۹۲۶۴۲۵
|
۰۶ مهر ۱۳۹۶ - ۰۸:۱۸

خدیجه افشردی از آن دانش آموزان امدادگری بود که بهانه گفتگوی خبرنگار خبرگزاری بسیج از آذربایجان شرقی به مناسبت هفته دفاع مقدس شد، آنچه می خوانید شرح حال امدادگری این دانش آموز دوران دفاع مقدس است؛

پس از آغاز جنگ، زخمی و مجروحان زيادي به شهرها می آوردند و چون دوره امدادگری را ھم یاد گرفته بودیم با آمدن مجروحان به تبریز و بیمارستان امام، گفتند نیاز شدید است که خودمان را به آنجا برسانیم.

زمان عملیات فتح المبین بود که مجروحان زیادی را به بیمارستان امام آورده بودند به طوری که جایی برای قدم برداشتن در محوطه سالن های بیمارستان نبود، مجروحاني که ترکش بزرگی در سر داشتند، آه و ناله می کردند و ما چون از پزشکی و پرستاری چیزی سر در نمی آوردیم فقط با چیزھاي كه در دوره ھا فراگرفته بودیم می توانستیم فشار روحی و روانی مجروحان را کاهش داده و مراقبشان باشیم ولی با دیدن آن صحنه ھا ناخواسته وارد عمل شدیم و پس از چند ساعت اوضاع بیمارستان از لحاظ نظم مرتب شد.

مدتی از این اتفاق می گذشت که از طرف سپاه به مدرسه زنگ زده و از من براي حضور در پشت جبهه به عنوان امدادگر دعوت به ھمكاري كردند و من که بارھا تقاضای رفتن به جبهه را داشتم و نپذیرفتند و گفتند باید در پشت جبهه کمک کنيم با شنیدن این حرف، فکر کردم که خواب می بینم ولی خواب نبود و من آن را پاداش بزرگی برای خود می دیدم، پس از حضور در سپاه به بهداری سپاه واقع در خیابان ارتش کنار بیمارستان زنان رفتیم، ھمه دوستانی که پیش از آن تقاضای رفتن به جبهه را کرده بودند آنجا حضور داشتند ھمه خوشحال بودیم ولی ناگهان با مطرح شدن رضایت نامه پدر، ھمه چهره ها در ھم فرو رفت چراکه ھمه می دانستند اگر پدرانمان اجازه ندھند نمی توانیم جبهه برویم.

من از طرف پدرم خیالم راحت بود ولی از جانب برادرم نه چراکه نسبت به ما حساسیت خاصی داشت و مهمتر از آن اینکه مراسم عروسیش ھم بود و اگر این مساله در خانه مطرح می شد ھمه مرا مذمت می کردند، با این فکر و خیال به خانه که رسیدم دیدم ھمه مشغول فراھم كردن مقدمات عروسی و مرتب کردن خانه ھستند با این وجود موضوع را با پدرم در میان گذاشتم، ایشان با شنیدن این حرف گفت؛ مگر نمی بینی مهمان داریم، مگر نظر برادرت را نمی دانی؟، گفتم؛ ولی برای جبهه رفتن رضایت پدر را می خواھند نه برادر، کمی به فکر فرو رفت چراكه مدتی پیش، برادر کوچکم بی خبر عازم جبهه شده بود ولي به خاطر سن كمي كه داشت از تهران برگرداندند، پس از دقایقی پدرم گفت به یک شرط رضایت می دھم و آن اینکه تا زمان رفتن، غیر از من و خودت کسی از این موضوع خبردار نشود، پدرم ھمراھم آمد و با مسئولی که می خواست ما را به منطقه ببرد تنهایی صحبت کرد و رضایت کتبی داد که بروم بعدھا فهمیدم که از چند و چون قضیه پرسیده و چون خیالش راحت شده، رضایت نامه را امضا کرده است که من پس از بیرون آمدن از اتاق، روي پاھایش افتاده و بوسیدم.

پس از اينكه پدرم رضایت نامه را امضا كرد، به خانه برگشته و یواشکی کوله بار خودم را با یک دست لباس و یک مفاتیح -که ھنوزم دارم و رنگ و رويش رفته-  برداشتم، موقع ترک خانه یکی از خواھرانم را دیدم و ناخودآگاه بي آنكه پايبند قولي كه به پدرم داده بودم باشم، گفتم من می روم جبهه و او با شنیدن این حرف به سر و روی خود زد و شروع به غر زدن كرد كه الان چه موقع جبهه رفتن است مگر اوضاع را نمی بینی، جبهه رفتن مال مردھاست و برایت اتفاق می افتد و از این حرف ھا که من به شوخي گفتم بادمجان بم آفت ندارد و خواھرم گفت خوب با این شعرھا بلدید کار خودتان را پیش ببريد که بعدھا خواھرم به من گفت کاش به من ھم نمی گفتی چراكه اصلا چیزی از عروسی و مهمانی نفهمیدم و عروسی را برایم تلخ کردی.

برای رفتن به جبهه باید راه آھن می رفتیم تا با قطار راھی شویم، ھمه دوستانم براي بدرقه آمده بودند و چندنفر از دوستانم هم همچون خانم عبدالعلی زاده، پروین قدس و ... همراهم بودند، پس از سوار شدن به قطار و راھی شدن، دیدم پدرم ھم آمده و با فاصله چند متري از دوستانم ایستاده تا مرا راھی کند با دیدن این صحنه دلم گرفت و از تبریز تا مراغه گریه کردم.

پیش از آغاز عملیات بیت المقدس که منجر به آزادسازی خرمشهر شد ما را در ورزشگاه تختی  اھواز مستقر کردند، امدادگران از ھمه نقاط ایران به آنجا آمده بودند، گویا می دانستند که عملیات طولانی خواھد بود و مجروحان زیادی خواھد داشت، تقسیم شدیم و در عرض یک ھفته سالن ھا را آماده كرده و تخت چیدیم، همه در قرنطینه بودیم بطوری که کسی اجازه تماس با بیرون از محیط را نداشت، ناگهان شنیدم از بلندگوی ورزشگاه نام مرا اعلام کردند تا به مسئول دفتر آن مجموعه مراجعه کنم و من با حالت نگرانی و سراسیمه به آنجا رفته رفتم تا ببینم چه خبر است. دوستانم در حیرت بودند در آن موقع دیدم مادرم از طریق بچه های مسجد غریبلر که به جبهه آمده بودند چند بسته نان بربری سفارشی فرستاده بود و گفتند مادرت شدیدا نگران سلامتی شماست اگر توانستی به مادرتان خبر سلامتی خودتان را بدهید، من آن نان ها را  بین بیش از 50 نفر تقسیم کردم .

 پس از آن ما را به دانشکده کشاورزی بردند آنجا ھم به قدری عریض و طویل بود که انسان انتهای آن را قادر نبود تشخیص دھد ھمان جا را ھم مثل ورزشگاه تختی مهیا کردیم، عملیات که آغاز شد مجروحان را عین سیل روانه این دو محل کردند و ما مشغول امدادگری و پرستاری از مجروحان شدیم.

پدرم با وجود اينكه سواد زیادی نداشت و کارگر بود ولی فردی مذھبی و روشنفکر و ھمراه ما در فعالیت ھایمان بود به طوری که برای من که در جبهه برای تماس با خانه به پول تلفن نیاز داشتم- مقداری پول فرستاده و در نامه نوشته بود که ببخشید وسعم تا این حد است و این برای من خیلی ارزشمند بود.

پس از بازگشت به تبریز که در مسجد فعالیت می کردیم گاھی می شد که خبردار می شدیم از رزمندگان و آشنایان شهید شده اند و بايد به خانواده آن ھا اطلاع مي داديم ولی من ھرگز روحیه چنين کاري را نداشتم. یادم است روزی در اهواز خانم عبدالعلیزاده (خواھرزن شهید تجلایی از فرماندهان لشکر عاشورا که هنوز آن زمان به شهادت نرسیده بود) آمد به من گفت یوسف شهابی و یوسف رنجبر از بچه های مارالان(نام منطقه ای در تبریز که ھم اکنون به نام شهید منتظری نامگذاری شده است) به شهادت رسیده اند با شنیدن این حرف چنان ناراحت شدم که قابل توصیف نیست به خصوص اينكه یوسف رنجبر را خوب می شناختم، گاھی می آمد مدرسه و می خواست در دیوار مدرسه شعار بنویسد، پسري ریزنقش و تنها پسر خانواده اي زحمتکش بود، با خانم عبدالعلیزاده ھمه بیمارستان ھای اهواز را گشتیم ولی پیدا نکردیم تا اینکه بالاخره فهمیدیم ھر دو از ناحیه پا زخمی شده اند یوسف شهابی یکی از پاهایش و یوسف رنجبر هر دو پایش را از دست داده بود.

رقیه غلامی

ارسال نظرات