گفتگوی بسیج با بانوی جهادگر دوران دفاع مقدس؛

روبالشی ها را با روشنایی ضدهوایی ها دوختیم

دوران دفاع مقدس در تاریخ انقلاب اسلامی از برگ های زرین تاریخ انقلاب به شمار می رود که در آن مردان و زنان در کنار هم برای اعتلای میهمن اسلامی مان تا پای جان آمدند و نقش بانوان نیز در آن کمتر از مردان نبوده است.
کد خبر: ۸۹۲۶۹۷۹
|
۰۷ مهر ۱۳۹۶ - ۰۸:۲۷

خانم دسترنجی از آن بانوان تبریزی بوده که پس از مدت ها فعالیت در مساجد در جمع آوری کمک های مردمی و خیاطی  به منطقه عملیاتی اعزام شده و مدتی را در  پشت جبهه به فعالیت پرداخته است. آنچه می خوانید حاصل گفتگوی خبرنگار خبرگزاری بسیج با آن دانش آموز امدادگر دوران دفاع مقدس است؛

با تشکیل بسیج عضو آن شده و آموزش نظامی را دیدیم، سه روز تمام در فتح آباد دوره های رزمی، تاکتیک و میدان تیر را گذرانده و گردان الزهرا را تشکیل دادیم.

زمان جنگ در مساجد با زنان دیگر در تهیه و جمع آوری کمک های مردمی فعالیت می کردیم و در کنار آن هر سه ماه یکبار برای رزمندگان خون می دادیم که خونگیری یا خود هلال احمر در میدان ساعت و یا در مصلی نمازجمعه انجام می شد.

چون من کارم خیاطی بود لباس رزمندگان را از روي الگو می بریدم و به مساجد دیگر می دادم بدوزند، حتی یادم است یکبار یک ماشین بزرگ پارچه آوردند که برای رزمندگان لباس زیر بدوزیم، پارچه را بریدم تا به مساجد ببرند که چند نفر از زنان مسن اعتراض کردند که مگر مسجد جای این کارهاست و من گفتم تا شما نمازتان را بخوانید ما تمام می کنیم این ها هم برای رزمندگان لازم است.

علاوه بر آن حلوا و مربا می پختیم، ملافه و لباس جمع آوری و بسته بندی می کردیم و فصل سرما هم کلاه، شال گردن، دستکش و لباس گرم می بافتیم.

من به علت اینکه کنار مسجد «حاج الله یار» تازه خانه خريده بودیم و قرض داشتیم چون به همسرم قول داده بودم کمکش کنم تا صبح کار مردم را انجام می دادم و صبح تا شب هم در مسجد به ستاد پشتیبانی کمک می کردم و چون بچه هم نداشتم همه ساعات روز را در مسجد می گذراندم و همسرم گاهی وقت ها شام می خرید و می آورد، من لباس رزمندگان را می دوختم و مادرم هم با بقیه خانم ها آن ها را اتو زده و دگمه می دوختند.

سال 61، من، همسرم، پدر و مادرم با چهار خانم و یک آقای دیگر به نام آقای کهفی به اهواز رفتیم تا آنجا کمک کنیم، در طول مدتی که آنجا بودیم ملافه ها و لباس هایی را که داده بودند تمیز و مرتب کرده و برای رزمندگان آماده می کردیم، قند خرد می کردیم، غذا می پختیم، حتي يادم است یک شب که عملیات هم شده بود ما پایگاه شهید مدنی مستقر بودیم رزمندگان به عملیات رفته بودند ما از فرصت استفاده کرده و ملافه و روبالشی آن ها را برداشتیم و شستیم، برق ها قطع بود و همه جا تاریک ولی روشنایی ضدهوایی ها چنان هوا را روشن کرده بود که ما سر روبالشی ها را با آن روشنایی دوختیم.

یک روز یکی از خانم هایی که از جنوب بودند از ما پرسید شما چارخونه رفتید، گفتیم نه، گفتند پس حتما یکبار از مسئولتان بخواهید شما را به آنجا ببرند، ما هم از مسئولمان تقاضا کردیم و یک روز صبح ما را با مینی بوس آنجا بردند، فاصله چارخونه تا اهواز 20 كيلومتر بيشتر نبود توی ماشین برخی از خواهران جنوب که برای کمک به آنجا می رفتند، دیدیم دارند جوراب وصله مي زنند و ... گفتند این ها برای رزمندگانی که این همه برای کمک آمدند، نیاز است، رسیدیم چارخونه، دیدیم رودخانه بزرگی است که توی آن 600 دست لباس شهدا را از يك روز پيش خیس کرده اند، ما آن ها را در حوض های دیگر با برس شستیم و چنان خوني از حوض ها جاري بود که آدم دلش کباب می شد آن روز ما نه ناهار خوردیم و نه شام و چنان حالي داشتيم كه مسئول آنجا به سرپرست ما گفت این ها را از اینجا ببرید اینجا باشند از حال می روند.

شب های جمعه هم همراه رزمندگان لشکر عاشورا در دعای کمیل شرکت می کردیم، یک شب که دعای کمیل بودیم و حاج بیوک آسایش هم مداحی می کرد گفتند فردا رزمندگان به عملیات خواهند رفت، حال عجیبی بین رزمندگان بود آن شب آقای آسایش گفت قرآن بیاورید که این ها مادران شما هستند شما را از زیر آن رد کنند، پس از سرگرفتن قرآن، تعدادی از رزمندگان در اتاقی وصیت نامه می نوشتند، تعدادی در اتاق دیگر حنا می گذاشتند، تعدادی دعا می خواندند، شهید تیزچنگ و خلیل فاتح هم از هم محله ای های ما بین آن ها بودند، آن شب من لباس خلیل فاتح را که فقط 16سال سن داشت شستم تا فردا برای عملیات ببوشد، صبح دیدم فقط عرق گیر تنش است و لباسش نیست، گفتم چرا پیراهنت را نپوشیدی گفت وقتی می پوشم حالم یک طوری می شود اینطور راحتم و هنگام سوار شدن به اتوبوس گفت به مادرم نامه نوشتم که شما خواهر من هستید و چقدر هوایم را داشتید، آن روز اتفاقا مادر شهید تیزچنگ هم همراه ما بود که شهید تیزچنگ هم به عملیات رفت. خلیل فاتح و حمید تیزچنگ هر دو شهید شدند.

پس از یک ماه فعالیت، مسئول خواهران آنجا به خاطر گرماي زياد هوا از ما خواست به تبريز برگرديم و همه كارهاي پشتيباني(دوخت و دوز و جمع آوري تداركات و.. ) را از همانجا(تبریز) انجام داده و به آن ها بفرستيم.

ما با قطار رزمندگان در راه برگشت بوديم كه خمپاره ای به کوپه ما اصابت کرد شیشه کوپه شکست و تکه ای از آن به دهان پدرم خورد و ایشان به شوخی گفت بیا منم مجروح شدم، پس از برگشتن قضیه را با آیت الله ملکوتی امام جمعه تبریز مطرح کردیم و ایشان هم گفتند شما از انبار وسایل لازم را تحویل بگیرید و آماده کنید و بفرستید، دایی من حاج علی اکبر کبابی آن زمان مسئول انبار ستاد پشتیبانی بود، از آن پس وسایل را تحویل ما می داد که اغلب پارچه و ... بود و ما آن ها را می دوختیم و می فرستادیم ستاد که به جبهه ها بفرستند.

تا پایان جنگ کار ما در مسجد همین جمع آوری و تهیه و بسته بندی و ارسال کمک های مختلف به جبهه ها بود که من در کنار آن در انتظامات نمازجمعه هم فعالیت می کردم.

پس از جنگ هم با همکاری خواهران دیگر با خیریه نوبر و کمیته امداد در تهیه جهیزیه نوعروسان فعالیت دارم.

 رقیه غلامی

ارسال نظرات
آخرین اخبار