کتابی از خاطرات زندگی شهید عبد الرسول بی خوف؛
...نشستم و دست به قلم بردم. چندین صفحه هم نوشتم، اما این حجم اطلاعات چگونه می توانست شخصیت جوانی را که جانش را فدای کشور و اعتقاداتش کرده بود، به خواننده بشناساند؟!
کد خبر: ۸۹۲۷۹۰۳
|
۱۰ مهر ۱۳۹۶ - ۱۱:۴۱

به گزارش سرویس بسیج اصناف و بازاریان کشور خبرگزاری بسیج، مقدمه؛ اصناف و بازاریان در کشور عزیز ما در طول تاریخ اسلام به پیروی از حضرت خدیجه (سلام الله علیها) در حمایت از رهبران دینی و تحقق خواسته های آنان، تلاش زیادی داشته اند؛ چندان که همیشه در صف مقدم این فداکاری و ایثار بوده اند و در تقویت مکتب امام صادق(علیه السلام) با جهاد مالی خود، پشتیبانی از نشرمعارف قرآنی و اندیشه ولایی روحانیت، سعی و کوشش فراوانی از خود نشان داده اند؛ مردانی که در خانواده های متدین پا به دنیا گذاشتند و در فضای دینی و اسلامی رشد کردند. این افراد در حماسه پانزدهم خردادماه سال 1342 ، هفدهم دی ماه سال 1356 ، بهمن ماه سال 1357 و سالیان پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همراه مردم بودند و از هیچ فداکاری و حمایتی دریغ نکردند؛ تا آنجا که برخی شربت شهادت نوشیدند، با اسارت در جنگ تحمیلی و دادن خسار تهای مادی و معنوی، به سابقه افتخارات اصناف در دفاع از اسلام ناب محمدی(صلی الله علیه و آله و سلم) افزودند.

تاریخ دفاع مقدس و هشت سال مقاومت ملت سرافراز ایران درحمایت و اطاعت از حضرت امام خمینی(ره) و همراهی و پشتیبانی از رهنمودهای مقام معظم رهبری، حضرت آیت اللّه امام خامنه ای، برجسته ترین قله های افتخاری است که به این گنجینه افزوده شده است و پشتیبانی اصناف از رزمندگان در طول جنگ، واقعیتی به یاد ماندنی است.

اینک قطره ای از اقیانوس بیکران مهر و محبت اصناف بر اسلام، روحانیت، ولایت و رهبری و امت پیرو امام، پیش روی شماست. چه بسا خاطراتی که با بسیاری از این پیشکسوتان جهاد، فداکاری و شهادت به اسرار پنهان انقلاب اسلامی در دل خاک سپرده شده باشد و چه بسا که این خدمت کوچک سازمان بسیج اصناف، شروعی برای ثبت گوش های از این گنجینه باشد.
کنگره ملی ده هزار شهید اصناف و بازار

یادداشت نویسنده

نشستم و دست به قلم بردم. چندین صفحه هم نوشتم، اما این حجم اطلاعات چگونه می توانست شخصیت جوانی را که جانش را فدای کشور و اعتقاداتش کرده بود، به خواننده بشناساند؟!

نوشت هها را کنار گذاشتم. باید سعی ام را می کردم تا عبدالرسول بی خوف را بشناسم. دو شماره تلفن از دوستانش به دست آوردم و دوست و همرزمش محمد مهدی رنجبر حلق هی اتصال من با تمام بزرگوارانی شد که برای زنده نگاه داشتن یاد دوست و همرزمشان، بعد از حدود بیست سال، درسنین بالای 50 سالگی به کودکی و نوجوانی و جوانی خود بازگشته و برایم از خاطرات آن روزها گفتند. با هر مصاحب های جلوه ای از رسول برایم آشکار شد. طوری که حالا اگر بخواهم دست به قلم ببرم و با قوه ی خیال شخصیتی از رسول ترسیم کنم، قطعاً فاصله ی زیادی با آنچه در زندگی نامه ی مستندش آمده، نخواهد داشت.


رسول کودکیِ سختی داشته است. با فقر بزرگ شده، در سنین نوجوانی با نداری مردانه جنگیده و در عین حال یادگرفته ارتباطش با خدا را حفظ و تقویت کند.


حالا رسول برای من تنها یک شهید از شهدای اصناف بوشهر نیست. جوانی است بیست وسه ساله، با انگیز ههای اعتقادی بالا، عاشق امام مهدی(عج) و امام خمینی(ره)، علاقه مند به خانواده، شوخ طبع و در عین حال محجوب، تودار و عمیق.
و این نمونه ای از نسلی است که خمینی کبیر با دم مسیحای یاش پروراند.


عبدالرسول بی خوف پروانه ای است از خیل پروانه هایی که برگرد شمع وجودانقلاب چرخیدند و خود را به آتش زدند تا نظام جمهوری اسلامی سرپا بماند.

برای تدوین زندگی نامه، حدود دوازده ساعت مصاحبه ی تلفنی از خانواده، دوستان و همرزمان شهید گرفتم که هماهنگی و انجام مصاحبه با هر کدام از بزرگواران، حکایتی دارد. تا این که کتاب حاضر برای کسانی شکل و شمایل یافت
که دوست دارند شهدا را نه به عنوان اسطور ههای دست نیافتنی، بلکه به عنوان انسان هایی از جنس خودشان که چنگ به تقوای الهی زده و خدا را خاطرخواه خود کردند، بشناسند.


زندگی نامه ی شهید در پنج فصل ارائه شده است. چهار فصل ابتدایی، روایت زندگی شهید به روایت خود شهید است و فصل پایانی، شهید به روایت خانواده، دوستان و همرزمانش.

اگر قوّتی در کار هست، به برکت عنایت الهی، توجهات ولی عصر(عج)که شهید ارادت خاصی به ایشان داشت و همراهی خود شهید است و اگر نقص و نواقصی در کار مشاهده می شود، از ناتوانی و عجز بنده در به تصویر کشیدن شخصیت و زندگی این شهید والامقام بوده. جا دارد در پایان از تمامی برادران گرامی به خصوص برادران بوشهری که کمک کار بنده برای دست یافتن به اطلاعات در خصوص شهید بی خوف بودند، تشکر کنم.

از سرهنگ بحرانی، آقایان علی عل یمرادی، عابدین غریبی، محمود و مجید بی خوف، هاشمی، محمد مهدی و محمدباقر رنجبر، حسن باقریان که به رغم کسالت پذیرایمان شد، محمد کرامت، منصور رنجبر، ناصر پورحیدر، مجید موجی، احمد و قاسم بدیه، ابراهیم ایروانچی، احمد ساعدی، حمید تنگستانی، اسماعیل براتی که دو ماه بعد از تدوین کتاب به رحمت خدا رفت و نیزخانواد هی محترم شهید. از برادر بزرگوار حاج محمدباقر رنجبر که در طول مصاحبه و پس از تدوین خاطرات با سعه ی صدر، زحمت تطبیق استناد خاطرات را تقبل نمود، مجتبی کرامت که زحمت مصاحبه با حسن باقریان را کشید و خواهران خوبم آرزو و آزاده میرابی که زحمت پیاده کردن فای لهای صوتی و حروف چینی کار را کشیدند و همچنین همسرم علی منصوری و فرزندم محمدمهدی که با همراهی بی دریغشان صبوری و تحمل نمودند، نیز ممنونم.

بخشی از راویان کتاب در مورد شهید عبد الرسول بی خوف


مرحوم احمد بی خوف
رسول به اتفاق دوستانش، گروهی در پایگاه مقاومت تشکیل داده بودند که سرپرستی آن را باقر رنجبر، اکبر فرشید و خودش به عهده داشتند. این جوانان در شورا و پایگاه مقاومت، خدمات و فعالی تهای زیادی داشتند و همیشه در مسجد حضور پیدا می کردند. آ نها برای انجام هرگونه کار و خدماتی در مسجد آماده و پر انرژی ظاهر می شدند. رسول یک سال مانده بود تا در دبیرستان شریعتی دیپلم بگیرد.
***
شب اول صفر، در مسجد بودیم و عملیات بستان آغاز شده بود. بعد از مراسم به خانه آمدیم و خوابیدیم. ساعت حوالی دو شب بود. حس کردم رسول مرا صدام یزند. هراسان از جا بلند شدم. به همسرم گفتم: می خواهم بروم جبهه. فکر کنم
رسول شهید شده باشد!
آن زمان من در قسمت مبارزه با مواد مخدر بسیج فعالیت می کردم. فوری در همان ساعت به بسیج آمدم و به محمد دوانی گفتم: می خواهم به منطقه بروم.

تویوتای سبز رنگی از طرف دادگاه در اختیارم گذاشتند و همراه با خضر رنجبر] و خداخواست شکریان، عبدالحسین اردشیری و محمدباقر رنجبر[ سوار شدیم و به طرف جبهه حرکت کردیم. ابتدا به اهواز رسیدیم. وارد مدرس های شدیم.
شهیدان بسیاری به آن جا آورده بودند. به یکی از بچ ههای آن جا گفتیم: رسول بی خوف هم آمده است؟
گفت: «بله. پیکرش پیدا شده است. » علی افشان مهر را دیدم. دست دور گردنم انداخت و گفت: «بله. رسول شهید
شده. » با خداخواست او را در تابوت گذاشتیم. هنگامی که او را از سردخانه بیرون آوردم، دیدم تیری به بالای گوش چپش اصابت کرده و آن تیر هنوز بیرون نیامده! چیزی که هرگز فراموش نم یکنم این است که وقتی می خواستیم او را در تابوت بگذاریم، لبخندی به لب داشت.خودم او را با ماشین به بوشهر آوردم و به خاک سپردم. من عزیزترین کس زندگی خود را برای مقابله با دشمن فرستادم و با دست های خودم او را زیر خروارها خاک کردم.

محمود بی خوف

علاقه ی عجیبی به صاحب الزمان(عج) داشت. همیشه هر جا می نشست و بلندمی شد، م یگفت یا صاح بالزمان(عج). احساسش نسبت به امام خمینی(ره) هم همین طور بود. کسی نمی توانست جلوی رسول حرفی علیه امام خمینی(ره) بزند. به نماز هم خیلی مقید بود. ما بعضی وقت ها نماز نمی خواندیم، اما او نماز
اول وقتش ترک نمی شد.
***
بار آخری که می خواست به جبهه برود، بهش گفتم: بچسب به زندگی و...
گفت: «نه باید بروم. » رفت و دیگر برنگشت. وقتی در بستان شهید شد، جنازه اش را به سردخانه ی اهواز تحویل دادند. اولین کسی که باخبر شد، آقای حمید تنگستانی بود. برادرم حاج احمد متوجه قضیه می شود، اما به ما نمی گوید. خودش با چند نفر از بچه های مسجد توحید به اهواز می روند و جنازه را به بوشهر می آورند. آن روزها من در بوشهر بودم. وقتی در غسال خانه می خواستند رسول را غسل بدهند، رفتم بالای سرش. نم یدانم گلوله بود یا ترکش به یک طرف صورتش خورده و صورتش گود شده بود. مریم از شدت شوکی که شهادت رسول به او وارد کرد، چند ساعتی به حالت اغما رفت. مادرم اصلاً به تشییع و خاکسپاری اش نیامد. بعد از شهادت رسول رفتم و برای رفتن به جبهه ثبت نام کردم. حتی در اتوبوس اعزام به جبهه هم نشستم. مادرم آمد دم اتوبوس گفت: «بخواهی بروی یقه پاره می کنم و... » بچ ههای داخل اتوبوس گفتند: «به خاطر مادرت رها کن. دفعه ی بعد بیا. »

رباب بی خوف

خیلی آرام غذا می خورد. وقتی خرما م یخورد، هسته اش را جوری از دهانش درمی آورد که کسی نبیند. خیلی باحجب و حیا بود. آقا امام زمان(عج)را خیلی دوست داشت. دعایش را می خواند. من سواد ندارم. نمی دانستم چه دعایی است، اما می دیدم که زیاد عبادت می کند.
***
شب شهادتش خواب جبهه را دیدیم. آتش و جنگ و... بود. صبح برادرم محمود با شوهر خواهرم آمدند خانه مان، گفتند: «رسول زخمی شده. » یاد خوابم افتادم. گفتم: شما دروغ م یگویید. حتماً شهید شده. سر دختر دومم حامله بودم. می ترسیدند برای بچه مشکلی پیش بیاید. محمود گفت که رسول شهید شده. مرا پیش مادرم بردند. حاج احمد گریه می کرد. م یگفت: «رسول معلمم بود. » از آن روز یک حسرت توی دلم ماند. به خاطر بارداری ام نگذاشتند بروم و پیکر رسول را ببینم. همه شان دیدند، اما من از آخرین دیدار با رسول محروم شدم.

مریم بی خوف

قرآن و نماز امام زمان)عج(را زیاد می خواند. مادرم برای این که پایبندش کند، برایش دختری را دیده بود. به مادرم گفت: «اصرار نکن. می خواهم بروم جبهه. » انگار م یدانست این دفعه نمی خواهد برگردد. من در آشپزخانه بودم. آمد گفت: «اگر شهید شدم، خودتان را اذیت نکنید.گریه وزاری نکنید. دشمن شاد نشود. خوشحال باشید که برای دین خدا رفتم. »
از شنیدن حرف هایش دلم ریخت. رسول متوجه حالت من شد. به خنده و شوخی گفت: «سعادت ندارم شهید شوم. »
روزی که می خواست برای آخرین بار برود، مادرم برایش حلوا خرمایی درست کرد تا با دوستانش آن جا بخورند.
***
به ما زنگ زدند، گفتند: «مجروح شده. » به دلم آ گاه شد که رسول شهید شده، می خواهند یواش یواش به ما
بگویند.
حاج احمد رفت پیکرش را آورد. در غسالخانه فقط توانستم یک لحظه ببینمش. بیرونم کردند و نگذاشتند آن جا بمانم.

 

 

مزار شهید عبد الرسول بی خوف

 

 

ارسال نظرات