کمی جلوتر رفتم و مشاهده کردم پیرزنی بالای سر قبر شهیدی که به نظر میآمد، پسرش است مشغول گریه و زاری است. خودم را به بالای سر قبر این شهید که "عباس شعف" نام داشت رساندم. بعد از قرائت فاتحه ای به مادر گفتم اجازه دارم چند دقیقه در مورد پسرت برایمان بگویی و مادر مهربان با همان چشمان خیس و پراشک قبول کرد تا در ایام عزاداری شهدای کربلا با شهیدی که اسمش و شهادتش عباس گونه بود مصاحبه ای داشته باشم.
سردار شهید عباس شعف، فرمانده گردان معروف میثم که دو بار شهید شد! و نوشته ای مزین شده در بالای قاب عکس به اسم ..یا ابالفضل. و بر روی مزارش این چنین نوشته بودند:
گل را نوید بوسههای داس آمد
در قتلگاه عشق بوی یاس آمد
دیدم رکاب عشق را الماس آمد
وقتی به مقتل با شعف عباس آمد
«عباس »سال 1338 عباس در تهران متولد شد و پس از پشت سر گذاشتن دوران ابتدایی و پشت سر گذاشتن دو سال از نظام قدیم متوسطه تحصیلی به دلیل فوت پدرش، درس و مشق خود را رها کرد و در یک کارخانه چای مشغول به کار شد تا کمک خرج خانواده باشد. او پس از تغییر نظام آموزشی قدیم به جدید، دوباره ادامه تحصیل داد. پایان تحصیلات متوسطه عباس، همزمان با اوجگیری انقلاب اسلامی مردم ایران به رهبری امام خمینی (ره) بود. عباس به دلیل گرایشهای مذهبی، همواره تلاش میکرد تا یکی از مبلغین نهضت اسلامی مردم ایران باشد.
وی پس از پیروزی انقلاب اسلامی به جرگه پاسداران انقلاب پیوست و در دوره آموزش 12 سپاه، آموزش نظامی را گذراند و سپس برای ادامه خدمت به فرودگاه مهرآباد تهران معرفی شد.
همزمان با یورش ارتش بعثی به خاک میهن اسلامی ایران، عباس با پافشاری فراوان، خود را به مناطق عملیاتی رساند و در محور قصر شیرین سر پل ذهاب به همراه همرزمانش همچون محسن وزوایی، علیرضا موحد دانش، اصغر رنجبران و ... عملیات موفقی بر ارتفاعات بازی دراز انجام دادند، که در یکی از همین عملیاتها، شعف به شدت مجروح شد و دوستانش به خیال اینکه او شهید شده، وی را همراه پیکرهای شهدا به معراج شهدا بردند. او پیش از آغاز عملیات الی بیت المقدس به تیپ 27 محمد رسول الله(ص) منتقل شد. نخست به عنوان جانشین گردان میثم و سپس به سمت فرمانده این گردان در عملیات شرکت کرد. در مرحله نخست این عملیات نیز به شدت مجروح شد، به گونهای که در پشت بی سیم، خبر شهادت او را به حاج احمد متوسلیان اعلام کردند. اما این بار هم عباس شهید نشده بود و گویا تقدیر وی چنین نگاشته شده بود که در روز آزادسازی خرمشهر 61/3/01، شهد شیرین شهادت را نوش جان کند.
به همین خاطر او را به رزمنده ای که دو بار شهید شد ملقب کردند. خودش این خاطره را اینگونه تعریف کرده است که :
« شب دوم اردیبهشت 1360 بود. به خط اول پدافندی کماندوهای بعثی رسیدیم. درگیری خیلی سختی بود. آن شب من به همراه نیروهای دستهام تا عمق مواضع دشمن نفوذ کرده بودیم. دشمن از همه سمت ما را زیر آتش گرفته بود. لحظهای رگبار گلولهها و آتش خمپارهها قطع نمیشد و ما مقاومت میکردیم؛ نا غافل ضربهای محکم به سینهام خورد. دود و بوی باروت همه جا را پر کرده بود. من خودم را میان زمین آسمان دیدم و بعد به زمین کوبیده شدم. از همه جای بدنم خون جاری بود. چشمهایم جایی را نمیدید و دست و پایم به فرمان من نبودند. فقط صداهایی را میشنیدم که میگفتند:
- بچهها! برادر شعف شهید شده.
- بعثیها دارن میان.
- عقبنشینی کنید.
- مجروحا را به عقب ببرین.
دیگر هیچ چیز نفهمیدم. بعثیها بالای سرم آمدند. یکی از آنها میخواست تیر خلاصی به من بزند؛ اما دیگری لگدی به پهلویم زد و با پوتین دست شکسته ام را فشار داد. درد تمام وجودم را گرفت، ولی صدایی از دهانم بیرون نیامد. همین کار باعث شد تا به من تیر خلاص نزنند اما من چقدر مشتاق آن تیر خلاصی بودم. آنها که رفتند، سرما و درد به سراغم آمد. یکی از پاهایم خرد شده بود، دست راستم شکسته بود، ترکشی پهلویم را سوراخ کرده بود و چند تا ترکش ریز و درشت هم سر و صورتم را غرق خون کرده بودند.
در آن ظلمت شبانه، خودم بودم و خدا. غرق مناجات بودم که از دور شبحی دیدم. اول فکر کردم دوباره بعثیها هستند. نزدیک که شد، دیدم تو ( محسن وزوایی) هستی! فکر کرده بودی من شهید شدم و آمده بودی تا جسدم را به عقب ببری. آخر من تک پسر بودم و مادرم مرا به دست تو سپرده بود. اول کلی گریه کردی و بعد یک سجده طولانی انجام دادی. جنازه مرا روی دوش خودت انداختی و از میان خطوط پدافندی بعثیها عقب بردی و به دست نیروهای معراج شهدا سپردی. غافل از اینکه من هنوز زنده بودم و توفیق شهادت نصیبم نشده بود. در معراج شهدا علایم حیاتی را در من دیدند و سریع مرا به بیمارستان منتقل کردند و بعد از مدتی بهبودی حاصل شد. دیگر تو را ندیدم تا این که آن روز آمدی بیمارستان و ... .»
و حالا من در کنار مادر این شهید بزرگوار بر سر مزار او در قطعه 26 ردیف 44 شماره 43 نشسته ام، مادری که به عشق فرزندش اگر پا درد اجازه دهد هفته ای یک بار به بهشت زهرا می آید. می پرسم مادر
هر چند وقت یکبار اینجا سر مزار پسرت میآیی؟
اگر بتوانم هر هفته و اگر پادردی که دارم اجازه ندهد ماهی دو بار را میآیم
سر مزار به پسرت چه درد و دلی داری؟
هر بار که سر قبر عباسم میآیم ازش میخواهم که برای جوانان دعا کند، نگهداری و رونق اقتصادی این مملکت با جوانان است و از خداوند میخواهم که جوانان را با روزی حلال و تن سالم یاری رساند.
چرا اسم شهیدت و عباس گذاشتی؟
چون عباسم مثل سالارش حضرت عباس ( س ) ولادت یافت، شبیه اربابش به شهادت رسید و عشق و ارادتش به این آقای بزرگوار بسیار بود.
از اخلاق شهید برایمان بگو؟
از هفت سالگی نماز و روزه عباس ترک نمیشد، هر چی میگفتم عباس در این سن به تو واجب نیست اما همیشه با زبان روزه و مدام در حال نماز اول وقت خواندن بود. ظهر که میشد سفره غذا را پهن میکردم اما میگفت مادر من روزه ام را باز نمیکنم. به حفظ قرآن و به خصوص رسیدگی به خانواده خیلی اهمیت میداد.
از لحاظ درسی این شهید بزرگوار چگونه بود؟
آنقدر به علم و دانش خودش و دیگر اعضای خانواده اهمیت میداد که حد و مرز نداشت. درست مثل یک معلم وارد خانه میشد و رفتار میکرد.
از دوران بچگی و نوجوانی شهید بفرمایید؟
یادم است از زمانی که انقلاب اسلامی پیروز شد تا به زمان جنگ، این بچه همش تو کوچه و خیابان مشغول تظاهرات و خدمت رسانی برای انقلاب و حفظ نظام بود. ما این بچه را زیاد در خانه نمیدیدیم.
روز اول که میخواست عازم جبهه بشود ممانعتی نداشتی؟
برای چی باید مانع پسرم میشدم که میخواست برای امامش و حفظ انقلابی که خون شهداء پای آن ریخته شده بود عازم جبهههای جنگ شود. عباس برای رضای خدا به جبهه رفته بود تا بندههای خدا مثل امروزه در رفاه و راحتی باشند.
روزی که خبر شهادت پسرت را دادند چه احساسی داشتی؟
خیلی راضی بودم از اینکه عباس به آرزوی خود که شهادت همیشه بود بالاخره رسید. همیشه به من میگفت مادر تو راضی نیستی که من شهید نمیشوم. چون چند بار زخمی شد و سه ماه خودم در بیمارستان پرستاری ازش کردم. از کتف پسرم استخوانهایی در میآوردند که به من میگفت این استخوانها را دور نریزید و در بهشت زهرا مدفون کنید تا خودم بهشون ملحق شوم. اما بالاخره عباسم در عملیات.... در خرمشهر....
در عالم رویا هم شهید را دیدیه ای؟
اوایل خیلی زیاد اما حالا کمتر شده است. یکبار در عالم رویا دیدم که در داخل قبری خوابیده ام. عباس آمد و به من گفت بلند شو اینجا جای من است و برو بچهها منتظر هستند.
چه صحبتی با مردم کشورت داری؟
از همه مردم کشورم میخواهم که پیروان واقعی خون شهداء باشند و انشاالله وضعیت مسکن و ازدواج جوانان به حق این شهداء آسان تر شود. من برای جوانان این کشورم خیلی دعا میکنم که همشون خوشبخت و زندگی سالمی داشته باشند.
نظرت راجب به شهید محسن حججی چیست؟
این شهید اسمش و شهادتش جهانی شد و خوش به سعادت خودش و خانوادش که رفتنش از این دیار همچون سالار شهیدان حضرت اباعبدالله ( ع ) بی سر و با لب تشنه بود. این شهید و دیگران مدافعان حرم راهی را انتخاب کرده اند که امثال عباس من و دیگر شهدای جنگ تحمیلی رفته بودند و این مسیر اهدنا صراط مستقیم است.
چه صحبتی از این سایت خبری با رهبر عزیزمان داری؟
من فدای رهبرم بشوم. من هر چی دارم و ندارم را در راه مقام معظم رهبری فدا میکنم. عباس من در زمان رهبری خودش امام خمینی ( ره ) بسیار پیرو خط رهبری و ولایت فقیه بود و همیشه به ما میگفت دست از خط ولایت و رهبری برندارید. خیلی دوست دارم حضرت آقا را از نزدیک ببینم.( گریه مادر ).
انتهای پیام/غ